بوی بهار
نگارمن
بهارنارنجهای چیدهشدهی حیاط پشتی خانهی قشلاقی را از داخل سبدهای حصیری به روی پارچههای ململ سفید و تمیزی که در ایوان پهن شده بود، سرازیر کردن.
بوی بهار تا هشتی پنج خانه رفت!
انگشتهای کوچک و نازکاش دانهبهدانهی گلبرگهای بهار را به مثال قیمتیترین جواهر جهان از هم جدا میکرد!
رئیسمختار مطبخ هر از گاهی سرش را از پلههای مقر حکومتیاش به آسمان میبرد و معترضانه تشر میزد که دختر یواشتر، مبادا جای انگشتات به روی گلبرگی بماند مربا از شکل میافتد. و دستان ترکخوردهی زنی که رد هیچ بوسهی عاشقانهای به رویاش نمانده بود، یخهای قطور حوض را میشکست تا ملافههای سفید مثل روز اول براق بمانند و رویای ساکنان خانه رنگین. با نفس نداشتهاش به هیزمها میدمید و تهچین بارشده را خوش به دم مینشاند و سهماش از ضیافتهای هر روزه، سرفههای پیدرپی شبانهای بود که به جرم چاقکردن قلیاناش قضاوت میشد. میانسالی که تابستانها تا نیمتنهاش در گالشهای سیاه پلاستیکی فرو میرفت و غورههای انباشتشده در لگنهای بزرگ را مردانه لگدکوب میکرد تا افشرهی آتشزدهی آن قاتق خوراک اعیانی صاحبان خانه شود و زمستانها به پشت بام میرفت تا کاهگل شستهشده از برف و یخ فصل سرما را به سختی از ناودانها جدا کند که مبادا زردآبهی بدمنظرهی باران، نقش و نگار گچبریهای سقف اتاقها را در هم بتند و ریشهی نسترن دردانهی خانه تشنه بماند. بوی نان تازهی از تنور درآمده به دست نانوایی که زنانهگیاش را در نرمی خمیرهای ورآمده جا گذاشته بود، بوی ناخوش زحمت و بیدارخوابی شبانه میداد، همراه با شیرینی مرباهای بهارنارنج سفرههای ناشتایی که تلخیاش به کام دخترک مانده بود.
قالیها به نوبت با جاروی دستی و جاروی نرمه رفتوروب میشدن تا خواب تار و پود یاسمنهای بافتهشده را چشمنوازتر کند و نور ارسیهای رنگی به آیینهی بزکشان، خوشبختیهایشان را پررنگتر.
در آن خانه، آدمها، برای انجام هر کاری، وظایف تعریفشدهای داشتند.
بچهها با زغال به روی سنگفرش آجرهای ختایی لیلی میکشیدن و سنگ را از بین خطوط سیاه در خانهی بهشت میانداختند، بهشتی که سهم سازندهگان واقعی آن رنج و مرارت بود و صدای خندهی میهمانهای همیشهگی که از در و دیوار شاهنشین به لابهلای بسترشان میخزید، خوابشان را لقمهلقمه و نانشان را حلالتر میکرد.
احتمالا هیچکس نفهمید در سردآب آن خانه و در پس تمنای جان و تن خستهی آنها، تا گرگومیش سپیده چه آرزوهای سادهای به خاکستر نشست.
نگارمن عزیز به نکته مهمی در باره این طبقه زحمتکش و فراموش شده اشاره کردید.
غم انگیز ترین اتفاق در مورد این خدمتکاران مونث خانه های اشرافی این بود که آقای خانه خود را مالک جان آنها میدانست و کنیز می پنداشتش. اگر اونا حامله می شدند با بی آبروئی و بدون هیچ پشتیبانی از خانه اربابی اخراج می شدند.
داستانی سالها قبل در ایرانیان دات کام نوشتم. لینکشو همین جا پست میکنم.
https://iranian.com/CyrousMoradi/2006/January/DNA/index.html
مرسی ازتون که خوندین آقای مرادی عزیز، و مرسی برای لینک ولی متاسفانه نتونستم باز کنم
مرسی نگارمن خانم, خیلی قشنگ نوشتید.
توی محل ما یک سرهنگ بازنشسته ارتش زندگی میکرد که کلفت جوان شان را حامله کرد و تقصیرش را هم گردن گماشته شان انداخت و بعد از کلی کتک و چک و لگد در خیابان, کلفت جوان را به عقد گماشته بیگناه درآورد و آنها را با یک مشت دیگ و قابلمه و قالیچه جهازی روانه روستا کرد. بعد ها با شوخی و خنده به بعضی از آقایون محل میگفت, "این دختر های جوان دهاتی مثل کفتر های صحن امام رضا میمونن, تا دست بهشون میزنی حامله میشن!"
مظلومیت زنان پایانی ندارد ، با کلمات زیبایی توصیف کردی نگارمن عزیز
مرسی فرامرز خان، مرسی میمنون عزیز
مرسی که با لطف خوندین و با مهر نوشتین