اکبر میگفت که قشون قرار بره جنگ اسماعیل آقا سمیتقو؛  قلعه چهریق نزدیک خوی. سربازان لاغر توپ های زمخت را  می کشیدند. وقتی دختر جوانی را می دیدند با دندون های کرم خورده لبخند میزدند.  کلاغ های سیاه خیلی سرو صدا راه انداخته بودند. مادرم میگفت حتما لاشه ائی تو باغ کنار استخر افتاده. ترسیدم برم.

 اون روز" خورشید" گرفت. مادر نماز وحشت خواند  و دوباره  رفت تو نخ خونه حاج عباس همسایه روبرو. کی بیدار میشن؛ چه زمانی میخوابند.

حاج عباس ده سال پیش با دختر مزقان السلطنه رئیس فوج طبال های قشون  ازدواج کرد ؛ اسمش فخرالسادات بود. به نظرش خیلی طولانی اومد به یاد مادر بزرگ ؛  زنشو " هاجر" صدا میکرد. سه  پسر داشت. اواخر به زنش اصرار میکرد که دختری روستائی چشم و گوش بسته بیاره برای کمک اش. هاجر دلش رضا نمیداد. همش میترسید اتفاقی بیفته . از وقتی حاجی این پیشنهادو داده بود خواب میدید که خانه پر سوسک شده . پوست همشون براق با شاخک های بلند.سر سفره به آرامی غذا میخوردند اما ریز ریز نخودی می خندیدند. هرچی دلمه برگ مو تو سفره بود تموم شد. دلمه فلفل های سبز روشن باقی موندند.چشم چپ همشون کور بود.  اینو بعدا فهمید. شاخک های بلندشون برای پیدا کردن دلمه های فلفل کارآئی نداشتند.شاید هم کور رنگ بودند و رنگ سبزو نمیدیدند.

بالاخره دختره از راه رسید. حاجی صداش میکرد " گل اندام". هاجر از شوهرش پرسید : چرا سوسک های خواب من یک چشمشون کورند. حاج عباس اول خودشو به نشنیدن زد بعد شانه هاشو بالا انداخت و گفت : نمیدونم هیچگاه تو خوابت نمیام. نامزد بودیم خیلی به خوابت میومدم. بابات منو از همه رویا هات اخراج کرد. از سرو صدای ما تو خواب شاکی بود. یادته ؟امشب با همه سوسک هات بیا خواب من. ببینم موضوع چیه. بهتره پیاز ایلخچی گاز بزنی بندازی پشت بام امام زاده سید حمزه. سوسک ها راهو گم میکنند. نمی آیند خوابت.

بعد از چای دوم حاجی  میخواست نگرانی های هاجرو کم کنه ؛ آخرین جرعه را که سر کشید سرشو گذاشت رو زانوی  زنش و گفت : گل اندام پارسال همراه باباش اومد مغازه ؛  برای خرید شب  عید. دیدم دختر خوبیه.سقز کردستان و آب نبات قیچی شاه عبدالعظیمو دوست داره. ما سه تا پسر داریم. میتونه کمک ات باشه. مجری اوامرت. هاجر حالش بد شد. حاجی طوری میگفت " گل اندام" که تا اون موقع نگفته بود : " هاجر" .

حاج عباس وقتی دید زنش خیلی دلتنگ و عنق شده صداشو صاف کرد و قبل از خواب گفت :  میدونی هاجر من گل های شمعدانی را خیلی دوست دارم.  هاجر چیزی نگفت و خوابید. در خواب دید وسط سینه   گل اندام پر شمعدانی های سرخ و سبز و سفید شده. حاج عباس داشت همشونو بو میکرد. از خواب پرید. شوهرش خواب بود . لیوانی آب خورد و در تاریکی با دقت دو گلدان شمعدانی را از اطاق خواب بیرون گذاشت.

پائیز که رسید سینه های گل اندام تنها ظرف دو ماه شدند قد انار تهران. رقیه خانم زن معمار که فضول محل بود به هاجر گفت : اگر مردی با سینه  های دختران نوجوان بازی کند و نوکشونو میک بزند؛ زود بزرگ میشوند......... بعد دهنشو تا جائی که میتونست غنچه کرد و چشماشو دراند و گفت : نکند حاج عباس شبها  تو چائی ات گل گاوزبان میریزد و تا صبح با سینه های گل اندام ور میرود. هاجر  نخندید و گفت : سرم درد میکند. بعد رو کرد به رقیه خانم و گفت : دیروز که حاجی باغچه را بیل میزد دیدم زیر خاک پر کرمه...... مرغ و خروس با لذت میخوردند. اصلا باورم نمیشد زیر خاک باغچه این همه کرم باشد. رقیه پرسید : تو حکما دیوانه شده ای. چه ربطی داره به سینه های گل اندام. هاجر لب فرو بست و هیچ نگفت. شب شد.

حاج عباس اول شب پیداش شد؛ چشمانش برق میزد. وقتی چائی اولشو خورد به هاجر گفت : برادرت میره تهران. عروسی جواد پسر خاله. یک نفر تو ماشینشون جا دارند. وسایل اتو جمع کن. با اونا برو. آب به آب بشی حالت بهتر میشه. " نگران" ما نباش. طوری گفت که هاجر واقعا نگران شد. شب که گل اندام بساط شامو جمع کرد و فقط از حاجی پرسید : " چائی بیارم؟ " هاجر تصمیم گرفت حتما بره تهران.طاقتش تاق شد. حاج عباس با نگاهش تن  گل اندامو جارو میکرد.

به تهران که رسیدند همش دلشوره داشت. عروسی اصلا به اش نچسبید.شب عروسی همه زنان به شوهرهاشون چسبیده بودند. الکی میخندیدند. هاجر هوس کرد کاش حاج عباس اینجا بود. بالاخره امشب یک اطاق خالی شده زیر شیروانی پیدا میشد که با هم بخوابند. دنبال فرصت بود تا به حاجی ثابت کند هنوز دود از کنده بلند میشود. نگران شد.

 فردا اول صبح زنگ زد رقیه خانم فضول محل. آسمون ریسمون بافت. دست آخر پرسید تو محل چه خبر؟  رقیه کل کشید و گفت : شوهرت از وقتی تو رفتی ظهرها نهار خونه است.دم غروب میاد بیرون اما دیگه مغازه نمیره. خیلی به  خودش میرسه.پیراهن سه دگمه پوشیده با شلوار سفید. جوان شده.............. هاجر دیگر بقیه حرفهاشو نشنید. با دلهره پرسید : دیگه مدتهاست هیچ سوسکی به خوابم نمیاند. رقیه گفت : اصلا صداتو نمیشنوم خط خرابه.

با عجله خودشو به تبریز رسوند. وارد خونه که شد دید گل اندام دیگر روسری ندارد. موهای بافته اش تا کمر آویزون و آبی زیر پوستش رفته بود. دلش هری فرو ریخت.

شب که حاج عباس اومد قبل از اینکه هاجر چیزی بگه خودش مقر اومد : وقتی تو رفتی تهران دیدم از نظر شرعی درست نیست منو گل اندام تو خونه تنها باشیم. هر چند پسران بودند. اما برای محکم کاری عقدش کردم تا نمازم درست..... دو روز بعد رفتنت درست سر ساعت سه بعد از ظهر هوا خیلی گرم شد.  در اون لحظه تازه متوجه شدم گل اندام " بزرگ" شده...... حدود ساعت پنج عصر که هرم هوا خوابید دیگه شک ام به یقین تبدیل شد. .... یک ساعتی خوابیدم. بعدش حموم کردم...... هاجر بقیه حرفهاشو نشنید.

 شام در سکوت گذشت. حاج عباس و گل اندام خیلی اشتها داشتند و هر از چندگاهی نگاهشون تلاقی میکرد و  لبخند می زدند. هاجر اصلا نخورد. سوسک هایی که تو خواب میدید همگی چشماشونو عمل کرده عینک طبی زده بودند. با اشتهاء کوفته خوردند. هاجر هی سلقمه زد به قلوه گاه حاج عباس  تا متوجه حضور انبوه سوسک ها بکند. حاجی همه حواسش پی گل اندام  بود. اصلا نشنید. سوسک ها با ولع همه بشقاب ها را لیس زدند و خندیدند. چشم چپشون  این بار خوب میدید.

 هاجرخیلی دلش میخواست سیگاری دود کند. یادش به خیر اوایل ازدواجشون حاج عباس  سیگار تعارفش میکرد. اشنوی ویژه.

 فردا اول وقت رقیه تو کوچه گفت :  " آب" حاج عباس به گل اندام ساخته. دختره خوشگل شده؛ رو اومده.

حاج عباس این نکته را روشن کرد که زن ارشد و اول خونه هاجره. گل اندام قبول کرد که باید دستورات هاجر را مو به مو اجرا کند. این  نوعی اعلام بازنشستگی رسمی هاجر بود. همه اطاق های سمت رو به قبله و آفتابگیر خونه شد مال هاجر و سمت جنوب شد مال گل اندام......... اما دو قاب عکس دقیقا  عین هم حاج عباس بر دیوار اطاق خواب هر دو بخش آویزان شد.

 سالها بعد وقتی شمعدانی ها گل دادند و کرم های باغچه با اولین بیل های باغبان بیرون جستند و سوسک ها تصمیم گرفتند دوباره بیایند خواب هاجر ؛ حاج عباس  یک شب جمعه کنار گل اندام خوابیدو صبح بیدار نشد. هاجر میدانست خلعتی را که از کربلا خریده بودند کدوم  یخدونه وقتی جنازه را میبردند مسگر آباد کفن منقوش به ادعیه هایی که برخی حروفش به شکل پرندگان اساطیری بودند گذاشت کنار جنازه حاج عباس.

گل اندام هرگز صاحب فرزندی نشد.پسران هاجر ازدواج کردند و رفتند.  این دو سالها با همون نظمی که حاج عباس بنا نهاده بود زندگی کردند. هاجر دستور میداد که گل اندام باید نهار خورشت آلو با مرغ و یا گوشت گوسفندی بزاره  و از مهمون هاش پذیرائی کنه. گل اندام هر شب جمعه رخت خواب دو  نفره را از اول شب پهن و عکس  قاب شده حاج عباسو چند بار گردگیری میکرد.  هاجر پاهاش گرفتند و دیگر نتونست حرکت کند. ویلچر نشین شد و نتونست تمثال حاج عباس را پاک کند. تصویر قاب شده هر لحظه غمگین تر  و پیرتر میشد.

الان سالهاست که هاجر هر شب جمعه صندوق جهازیشو که اون موقع یخدان میگفتند باز و بقچه خلعت آخرتشو به گل اندام نشون میده.  حرف هاش همونند. تکراری و ملال آور. یک قطیفه دارد و روسری و لنگ و  سر هم و خیلی چیزهای دیگر. حتی ترمه ائی که جنازه را باید بعد شستن و قبل از کفن باید روی آن بزارند را با دقت به گل اندام نشون میدهد. بعد اندکی مکث کرده سعی میکند لحن با محبتی داشته باشد. دهانشو تا جائی که میتونه غنچه میکند و به گل اندام میگوید: در حق تو بدی کردم. حلالم کن. قبول کن که اون اوایل خیلی قمیش میومدی به حاجی. دلمو میسوزوندی.  شب جمعه ها چراغ اطاقت تا  صبح روشن بود. رس حاجی را کشیدی.  حوله ات از  لج من ساعتها روی طناب رخت آویزون بود. همه گلدون های شمعدانی را بردی اطاقت.  مجبورم کردی به شب بو و اطلسی عادت کنم.

 اما خوب مقدر این بود. خواهش میکنم وقتی منو دفن کردندو همه از سر خاکم رفتند تو یک ساعتی همون جا باش.  میترسم. بزار به قبر عادت کنم. بعد بیا. قند و چای و استکانو نعلبکی همه آماده اند. همه باید بیاند یک چائی بخورند و بعد بروند. خرما یادتون نرود.براق نباشند بدم میاد. خرما زاهدی خوبه.خوش رنگند. حاجی دوست داشت. یادت باشه مجلس ختم منو تو مسجد علی اکبر بگیرید.  درست مثل  مجلس حاج عباس. روضه حضرت عباس بخونید خیلی دوست دارم. مطمئن ام که صدای مداح تا قبرم خواهد اومد. آقای رضوی خودش میدونه. مداح قابلی است.

.... فقط یادت باشه من مردم همه سوسک ها را از خونه بیرون کن. بکش همشونو.  با سرو صدا غذا میخورند همش سر سفره می خندند. شاخک هاشونو به هم میمالند. خیلی بدم میاد.

گل اندام اندکی مکث کرد و درست مثل زمانی  که حاج عباس زنده بود سنجاق موهاشو جا به جا کرد و گفت : هرکاری بگی میکنم. اما حریف سوسک ها نمیتونم بشم. مادرم  میگفت اونا تا قبر با ما می آیند. هاجر با ناباوری گل اندامو نگاه کرد و گفت : پس حداقل باغچه را بیل نزنید. بزارید کرم ها همون تو خاک بمونند. گل اندام با تکان سر قول داد به وصیت هووش عمل کند. تو دلش یاد حرف های مادرش  افتاد  که میگفت : کرم های باغچه از همون زیر زمین تا قبرمون خواهند آمد.