نیاز به دوش

ایلکای



خستگی چیز عجیبی است، از آن‌ها که راحت از دستش خلاص نمی‌شوی. خستگی ته‌نشین می‌شود در تنت، همان‌روزی که عصرش را با آدمی اشتباهی می‌گذرانی، روبرویش می‌نشینی و می‌پرسی تو چی میل داری؟ و بعد قهوه می‌خورید.

خستگی در تنت می‌نشیند، وقتی اولین بار آگاهانه دروغ می‌گویی. وقتی از دست دادن را تجربه می‌کنی، زمانی که اولین بار اشتباه می‌کنی و به اشتباهت ادامه می‌دهی. وقتی دوستت را می‌بینی که شغلش را از دست داده و غمگین است و تو که نمی‌توانی کمک کنی. وقتی دلت برای او که دور رفته تنگ می‌شود.

خستگی هست، حتا وقتی ویدئوی دختری را، که لابد چون خوب روسری سر نکرده را به زور سوار ون ارشاد می‌کنند، تماشا می‌کنی، وقتی خبر ساقط شدن هواپیمایی که انسان‌هایی در آن کشته شده‌اند را می‌شنوی.

خستگی در لحظه نیست، مدام است، وزن دارد و با ساعت‌ها خوابیدن برطرف نمی‌شود. وقتی تلنبار شد و غمگینت کرد، دنبال راه‌حل می‌گردی. مثلا بعد از موفقیتی به خودت لبخندی می‌زنی، که دیدی شد. در خیابانی که دوستش داری قدم می‌زنی. به آن دوست که هنوز دوست است، زنگ می‌زنی و مکالمه‌ای گرم داری. ولی کارساز نیست. چون همان لحظه نگران فردا می‌شوی، نگران اینکه نکند دارم وانمود می‌کنم که حالم خوب است.

ولی نباید ساکن ماند، نباید خوابید. خستگی را عرق کردن از تن بیرون می‌کشد. وقتی می‌دوی، وقتی حینِ ورزش وزنه‌ را جابه‌جا می‌کنی، یا وقتی که در آغوش او که دوستش داری پیچیده‌ای. نفس‌هایت به شماره می‌افتد. وقتی خیس می‌شوی از عرق، خستگی را حس می‌کنی که مجبور شده بیاید بیرون، روی پوست تنت حسش می‌کنی. زیر دوش می‌ایستی. می‌رود.