وقتی فئودور فوتبال را کشف می‌کند 

مرتضی سلطانی


بعدازظهر من و فئودور زود از کار برگشتیم. روز با برکتی نبود: چند کیلو سُبُرد و یک گونی کارتن و مس و درِ نوشابه جمع کردیم که نهایت پول املت شام مان را فراهم کرد.

شب برای اولین بار تلویزیون را روشن کردم همان وقت که داشتیم شام می‌خوردیم. می‌خواستم فوتبال تماشا کنم، اما چهره فئودور بیشتر تماشا داشت: که دهانش را معلوم نیست برای لقمه‌ی املت باز کرده بود یا از فرط تعجب از دیدن تلویزیون به این حال افتاده بود! انگاری بنظرش تلویزیون اختراعی آمد زیبا و جالب، چون شام را که خورد فورا رفت و جلوی تلویزیون نشست.

بعد از غذا چای خوردیم و سیگاری گیراندیم و می‌دیدم که فئودور بی پلک زدنی، چشم از صفحه تلویزیون که فوتبال پخش می‌کرد برنداشت، تنها یکبار سر برداشت و به لکه‌ی قهوه و طبله کرده ی طاق اتاق نگاهی نگران انداخت. برایش تاریخچه‌ی آمیخته با روده‌درازی این خانه را گفتم: این خانه‌ی خشت و گِلی در واقع ارزانترین جایی بود که می‌شد برای اجاره پیدا کنم. خانه‌ی یک پیرزن و پیرمرد رو به موت است. سه سال پیش چون طاق دو اتاقِ آنسوی حیاط،از باران بی امانی هوار شد پائین و پیرزن از ترس کم مانده بود پس بیفتد، رفتند و خانه ای دیگر اجاره کردند و من توانستم به قیمتی ارزان اینجا را اجاره کنم.

قبول دارم که خانه تقریبا هیچ جای سالمی ندارد: خاک دیوار و سقف اش پوک شده و دیوارهای باران خورده اش نازک و فرسوده شده اند. حتی طاقش جابه جا نم می‌دهد، اگرچه آنرا با نرمه سیمانی و یک پلاستیک ضخیم پوشانده ام و دو سه سالی هست مشکلی نداشته اما بسته به شدت و سماجت باران، میزان ترس و رعب و وحشت من از خانه خراب شدن هم بالا و پائین می‌شود.

خلاصه با آنکه این خانه تقریبا مُرده اما من تابستان هایش را دوست دارم و تاقچه های این اتاق را، مخصوصا حیاط بزرگش را، که می‌توانم بی‌پروا هر چقدر خواستم آت و آشغال‌ها و ضایعاتم را در آن دپو کنم.

برای اولین بار دیدم، فئودور که همیشه شنونده‌ای بی نظیر بود، از یک جا به بعد، روده درازیِ من را اصلا گوش نمی‌دهد. بعد لابه‌لای بازی به قدر نیاز از فوتبال و تلویزیون برایش می‌گفتم: از اینکه میلیاردها نفر از مردم جهان شیفته و مفتون فوتبال اند و یا چون من ماهواره ندارم و مجبورم برنامه های تلویزیون داخلی را ببینم که سال‌هاست دیگر به مفت نمی‌ارزند، فقط فوتبال هایی که پخش می‌کنند را با علاقه دنبال می‌کنم.

بعد از بازی ناشکیب بودم ببینم از فوتبال یا تلویزیون چه خواهد گفت. درآمدم: فئودور عزیز فوتبال را دوست داشتی؟ چطور بود؟

گفت: این بازی نشان میدهد موجودی که لگد زدن به یک گوی توخالی را حاضر است چنان جدی بگیرد که پنداری با هر گل و دوخته شدن آن گوی به تورهای دروازه، مثل ماهیگیری خوش شانس مرواریدی را صید کرده اند، براستی که غریب موجودی ست این انسان! اما از اینها گذشته این بازی یک قمارِ واقعی ست و شور گرد و خاک گرفته‌ی قمار را در من بیدار کرد. در این بازی خیلی زود قمار زود آغاز می شود: وقتی از همان اول سکه‌ای را پرتاب می‌کنند، زندگی را به چیزکی از جنس بخت و شانس گره می‌زنند؛ به چیزکی فرار و لرزان و معجزه گون که معلوم نیست چه در آستین دارد. دوست عزیز، در این چهره های عرق کرده و چشمان تب آلود، زندگی و مرگ به داو گذاشته شده است، زیرا این آدمها می‌دانند زندگی حتی اینقدرها هم نمی‌تواند شورآفرین باشد: زندگی در اینجا حاد است همچون قمار.

می‌توانم بگویم فئودور در تمام این چند روز همنشینی با من هرگز اینقدر حرف نزده بود و نمی‌دانید چه شوقی در من جان گرفت وقتی دیدم دهانش به سخن گفتن باز شده؛ بیش از همه از این مشعوف بودم که لابد من را خیلی جدی گرفته.

شب که خوابیدیم -- و من طبق معمول رختخواب فئودور را نزدیک به بخاری انداختم -- در تمام مدتِ خواب، خواب فوتبال می‌دیدم که هر لحظه به طرزی عجیب با تصویری قطع میشد که طی آن هر کلمه ای که از دهان فئودور خارج شده بود بر زمینه سیاه و ظاهر شده و مثل بادکنکی باد می‌کرد و تا دیری در زمینه سیاه و در چشم انداز رویای من باقی می‌ماند: واژه هایی همچون: قمار -- مروارید -- ماهیگیر و دروازه و ...

نیمه‌های شب که از تشنگی و درد مثانه‌ی پر شده‌ام از خواب پریدم تازه کلمه قمار را در خواب دیده بودم و ناگهان یادم افتاد که برای اینکه فئودور را حسابی خوشحال کنم، پسفردا او را ببرم پیش بشیر خان، پای بساط قماربازی. این همان بشیر است که در سال‌های دور همسایه مان بود و مدتی هم جوب گردی می‌کرد.

*‌ فصلی از داستان بلند «من و فئودور»