وارد حیاط که شدم بازم نشسته بود روی قالیچه چهار محالی سایه دیوار حیاط و مثل ابر بهار اشک می ریخت. سیگار نیمه سوخته لای دو انگشتش دود می کرد و جعبه هما بیضی و لیوان آب یخ هم بغل دستش کنار گرامافون تپاز. آمدم جلو زانو زدم روی قالیچه و لیوان آب یخ را دادم دستش. دستمال شَدِه۱را سفت به پیشانی بسته بود. سرش را که بالا کرد دیدم خط اشک راه پیدا کرده بود به خالکوبی سبز چانه اش که حالا پر رنگ تر می زد.
پشت سرم ننه ابرام پا به حیاط گذاشت.
- ئیقد گریه مکن دایه! به اون خدای بالا سری کور میشی، کورِ دست کش.
سیگار را توی زیر سیگاری خفه کرد و دلتنگ گفت
- شدُم شوکِ۲سر دیوار خرابه. صبر اومد گفتم مرد نرو ...
بغض راه گلویش را بست و باقی حرف را زیر لب سی خودش نجوا کرد
بعد بیست و چند سال شوفری... پَ ئی چه بلایی...؟
- والا خیریت نداره ئیقد زاری. دخترت پا به ماهه، جمشید راه دور.
صدای تپاز که از دیوار می گذشت ننه ابرام و دختراش توی حیاط بودن. در همیشه باز بود.
- بسه قربونت یه سال گذشت. اقلا ئی تپاز بی صاحابِ روشن مکن!
- دل سی م نمنده چکنم. الحکم للا.
جمشید که رفت آبادان خونه خالی ماند. ننه جمشید اتاق های اضافه را اجاره داده بود به دو نفر از ما که برای ادامه تحصیل به اهواز آمده بودیم.
***
از جلو باغ خرمکوشک۳ آمدم و رسیدم پشت آتش نشانی شرکت نفت و داشتم میرفتم اسفالت را تا کنم به زیتون کارگری۴ که جلویم سبز شد و بی ارس و پرس ضامندار را چکاند توی صورتم و پهنای تیغه را گذاشت روی گردنم. از ترس حالم بد شد و کتابها از دستم افتادند. دو برابر خودم هیکل داشت.
- حالیته جریان چیه؟
زبونم سنگین شده بود. همانطور که سرم را کج گرفته بودم لته پته گفتم
- نه چه جریانی؟
چاقو را بیشتر فشار داد و گفت
- خودت خوب میدونی چه جریانی. فقط بت گفته باشم، دیگه شبا دور و بر خونه شون رفتی نرفتی!
تا بیام با دلهره برسم خونه جون از دست و پام رفته بود. ننه جمشید داشت زیر شیر آب گوشه حیاط ظرف می شست. سلام کردم و رفتم تو اتاقم. هوای اتاق دم کرده بود. دکمه پنکه دستی را زدم و پنجره را باز کردم. نور افتاد روی دیوار روبرو که سراسر عکس های رنگی وسط مجلات از فردین را چسبانده بودم. دو تا آسپرین انداختم بالا و روی تخت سفری ام دراز کشیدم. «... پریروز جلوی میوه فروشی گوشه چادر سفیدش را به دندان گرفته بود و میوه جدا میکرد منو که دید انگار نه انگار. فقط یک لحظه نگاه ترسخورده اش را به رویم انداخت. رنگ و رویش مثل گچ دیوار بود و زیر چشم راستش کبود میزد و ورم داشت.»
بلند شدم نشستم روی تخت. پنکه فقط باد گرم را جا به جا میکرد. فردین چشم های درشت و مهربانش را بمن دوخته بود. انگار گفت «بینم کشتیات غرق شده؟» منگ بودم، توی سرم دُهُل میزدند! گفتم «تو که خبر نداری.» گفت «دستخوش باآا. نگو که پاک دلخور میشم.» بعد انگشت اشاره را بالا برد «بسوزه پدر عاشقی!» چشمهام را مالیدم و با کف دست تق تق زدم روی گوشام. حالا فردین هر دو دست را گذاشت روی سینه ش و یه ذره اخم کرد «این تن بمیره پاشو یه آبی بزن به صورتت دلت واشه» اومدم چیزی بگم که صدای دلگیر بلال لُری از توی حیاط بلند شد «چه به ئی دلم کنم خیلی دردمنده ...»
پا شدم از اتاق زدم بیرون و سرم را گرفتم زیر شیر آب. ننه جمشید عینک زده بود و سایه دیوار ریحون پاک میکرد. آمدم نشستم کنارش روی قالیچه و به دیوار تکیه دادم. صفحه تپاز می چرخید «تو به دیر و مو به دیر کوه وَسته میونه ...»
خودم هم نفهمیدم کی اشکم راه افتاد که ننه جمشید خم شد و سوزن را از روی صفحه گرامافون برداشت. بالِ دستمال شَدِه را گرفت و با نُک انگشت اشک هام را پاک کرد. اونوقت دو تا هُما با هم آتش زد و یکی را گرفت طرفم.
- دایه عزبرم مرد نباید گریه کنه. تو سی دل مو اشک مریز، بدتر آتش می گیرم.
ننه جمشید خیال میکرد دارم بخاطر او گریه میکنم!
محمد حسین زاده
---------------------------
۱- دستمال سر بند زنان بختیاری ۲- جغد ۳ و ۴- دو منطقه مسکونی در اهواز
جناب بختیار عزیز نوشته هاتون که دقیقا با لهجه مینویسید برام مثل فیلم سینمایی میشه خواندنش خیلی لذت بخشه ممنون ، پاینده باشید
منم خیلی دوست دارم با همین گویش مینویسین، چه قشنگ بود قصه، مرسی جناب بختیار
بسیار بسیار زیبا.
مرسی بختیار عزیز!
میم نون عزیز. ممنون از لطف شما بالاخره خاطراتی هست که یه مرتبه رخ نشون میده منهم سیر داغ پیاز داغش را زیا د می کنم و میفرستم خدمت ایرون دات کام ی ها. ضمنا «خودشیرینی نکنی تا جونت در نیاد!»
نگار من. سپاس از شما. راستش گاهی می مانم که فلان جمله را با گویش محلی بنویسم که بُردش معرکه است یا به فارسی سلیس که خودم هم میدانم آنقدرها به دل نمی چسبد. شاید به گفته تازی «خير الأمور أوسطها»
سپاس ج ج عزیز Quarter back تیم گروه
ونوس گرامی. ممنون خودت که ماشاله پشتکارت در نوشتن حرف نداره. دست راستت زیر سرِ ما که «هر از گاهی شود شنبه به نوروز.»
بختیار جان، شما همیشه من رو به سرزمین مردم آفتاب و مهربانی میبرین با این خورشیدی که در تب واژه و تصویرتون هی میزنه بیرون و من رو بیشتر دلتنگ اون فضا و اون مردم میکنه.
شما حرفهای مینویسین و این درسته. من که مشقی مینویسم و از اقبال، شامل لطف میشه.