داستانِ مقبره

حسن خادم



می‌گویند در منطقه‌ی دامغان، اربابی بود خونخوار به نام صفدر که از هیچ‌کس نمی‌گذشت. به عبارت دیگر، گذشت در حس او جای نمی‌گرفت و اصلاً شناختی به آن نداشت. صفدر چند منطقۀ عظیم را زیر فرمان داشت و از هرکسی که در حوزه‌ی حکومتش زندگی می‌کرد، باج می‌گرفت و قدرتش رفته رفته با باد برابری می‌کرد. او به کسی رحم نمی‌کرد و هرکسی در برابرش می‌ایستاد، جان خود را خیلی زود از دست می‌داد. اهالی این مناطق به قدری ضعیف بودند که هرگز تصور نمی‌رفت، کسی از این عده بتواند در مقابل این ارباب بی‌رحم ایستادگی کند. اما معلوم نبود تصور ایستادگی در برابر او چگونه در بین سه نفر از مردم منطقه نفوذ کرد. در میان اهالی مردی به نام جعفر بود. او هفت پسر داشت که همگی به ظاهر مطیع او بودند. چهار پسر بزرگتر همانند پدر، به موقع به ارباب باج و خراج می‌دادند و سه برادر کوچکتر که مانند بقیه به کار مشغول بودند، ابتدا مطیع ارباب گشتند تا اینکه روزی رسید که رو به پدرشان کردند و گفتند:

ـ ما دیگه باج نمی‌دیم... هرچی می‌خواد بشه!

جعفر و چهار پسر دیگرش به وحشت افتادند. وقتی خبر به گوش صفدر رسید، مثل این بود که گویی در گوشش ناسزایی شنیده باشد و لحظه‌ای با خود اندیشه کرد و ناگهان به خشم آمد و فرمان داد که آن سه تن را بکشند. هر سه پسر جعفر گریختند. از ده خود به ده دیگر و از آنجا به جایی دیگر. یاران ارباب همه جا به دنبال آنها می‌گشتند. این سه پسر تصمیم گرفته بودند که از منطقۀ تحت نفوذ صفدر و یارانش خارج شوند اما سرانجام در یکی از دهکده‌ها سواران ارباب که بر اسب نشسته بودند به سه تن که باهم حرکت می‌کردند، مشکوک شده و سپس به دنبالشان به راه افتادند. از قضا این سه تن، همان سه پسر جعفر بودند که به محض مطلع گشتن گریختند، درحالی که کاملاً از این موضوع غافل بودند که آن زمان وجود ارباب تمامی آن منطقه بود! کسی چه می‌داند شاید آن جسارت نیز که به ناگاه در این سه ظهور کرد، از فکر ارباب به آنها رسیده بود.

هرسه در میان کوچه‌ها می‌گریختند و این بار با وحشت بیشتر، زیرا که سواران را به خود نزدیک می‌دیدند. مأموران ارباب به شتاب از پی آن‌ها در کوچه‌ها می‌آمدند. زمین زیر پای اسب‌ها می‌لرزید. هیچکس نمی‌توانست به لرزش زمین و به ظلمی که روا می‌داشتند، اعتراض کند. فقط نگاه می‌کردند و در دل خود با آنها می‌جنگیدند، جنگی که بعد‌ها برای آنها نوعی وسواس و عقده می‌شد و عاقبت بر سر یکدیگر می‌زدند. سه پسر جعفر همچنان می‌گریختند. در آخرین پیچ، ابتدا با یک کوچه رو به رو شدند و بعد با یک بیابان گسترده. اما این بیابان حکم کوچه‌ای را داشت که بن بست باشد! یک بیابان بی‌انتها در برابر خود دیدند. سواران ارباب رد آنها را گرفته و نزدیک می‌شدند. وبه ناگاه چشمان این سه جوان با مزرعه گندمی برخورد کرد و به سرعت به آن سمت شتافتند.

باد همچنان می‌وزید و گرمای خورشید را همچون موج در هوا حرکت می‌داد. در آن مزرعه چهار مرد مشغول کار بودند. آنها وقتی شتاب این سه تن را دیدند، دست از کار کشیده و به آنها خیره ماندند. پسران جعفر به مزرعه رسیدند و نفس زنان مقابلشان به التماس افتادند: شمارا به خدا جایی به ما بدید، مارو پنهون کنید، سوار‌های ارباب دنبال ما هستند. یه کاری بکنید!

ـ چی شده، چی کار کردید؟

ـ چرا دنبالتون هستند؟ مگه چی کار کردید؟

ـ حتماً از دادن خراج شانه خالی کردید.

ـ درسته. دیگه نمی‌خواهیم زور بشنویم. ما دیگه نمی‌خواهیم باج بدیم.

ـ حالا شما رو به خدا به ما جایی بدید.

ـ شما کی هستید؟

ـ دارند میان، زود باشید.

ـ ما پسران جعفر فراتی هستیم.

ـ جعفر فراتی؟

یکی از میان چهار کشاورز گفت:

ـ من میشناسمشون ...

ـ صحیح... پسران جعفر ملکی فراتی هستید؟

ـ بله.

ـ زود باشید اونا رسیدن!

عاقبت یکی از چهار کشاورز، فوراً چنین گفت:

ـ خیله خُب، زود باشید مثل ما مشغول کار بشید.

ـ آری راست میگه گول می‌خورند و میرن پی کارشون...

ـ شما رو که نمی‌شناسند هان؟

ـ نه، گمون نمی‌کنیم، ما رو نمی‌شناسند.

آن سه فوراً لباس کار پوشیدند و مشغول شدند.

ـ اومدن!

آن وقت که سواران رسیدند، هر هفت نفر مشغول به کار بودند. سواران ارباب پس از گذشت لحظه‌هایی پر اضطراب، در برابر آنها توقف کردند. یکی از سواران چنین گفت:

ـ کمی صبر کنید، همه‌ی تان به ما نگاه کنید!

هر هفت نفر، یکی پس از دیگری صورت خود را در برابر سواران چرخاندند. سواران ارباب آن هفت نفر را از نظر گذراندند و عاقبت یکی از آن عده چنین گفت:

ـ سه نفر همین حالا اومدند به سمت شما.

نفر دیگر گفت:

ـ هر سه نفر خودشون بیان جلو.

و دیگری گفت:

ـ زود باشید ما از طرف ارباب آمده‌ایم. ما پیغام و دستور داریم.

همه در سکوت، زیر آفتاب و به دنبال وزش باد، بی‌حرکت قرار گرفته بودند. آنگاه به دنبال سکوت و وحشت یکی از سواران گفت:

ـ زود باشید. ما وقت نداریم اون سه نفر خودشون بیان جلو!

در این لحظه‌ها باد در حرکت، خورشید در تابیدن و آنها در وحشت مانده بودند.

ـ که اینطور! فقط مدت کمی به شما فرصت می‌دیم. اگه به دستورات ارباب توجه نکنید، هرچه دیدید، از چشم خودتون دیدید!

هر هفت نفر به یکدیگر نگاه کردند و سپس یکی از آن عده از میان گندمزار‌ها به حرف آمد و گفت:

ـ شماها درباره چه حرف می‌زنید!؟

و یکی از سواران چنین گفت:

ـ پس معلوم شد دروغ میگید! ما خودمون از دور دیدیم که اون سه نفر اومدند میان شما، معلوم شد که دارید دروغ میگید، دیگه فایده ندارد. زود باشید حرف بزنید!

اما هیچکس حرفی نمی‌زد! پسران جعفر فراتی نمی‌توانستند باور کنند این حالت عظیم و غریب را که چگونه هیچ یک از این چهار تن حاضر نبودند آنها را لو بدهند. اما این گذشت و ایثار عجیب بود، آن هم از این چهار نفر دهقان که جزء آدم‌های معمولی ده به حساب می‌آمدند.

ـ فرصتتون تمام شد!

ـ کسی حرفی نداره؟

هیچ‌کس حرفی نداشت و آنگاه سواران کار خود را انجام دادند: از اسب‌ها پیاده شده و داخل گندمزار‌ها رفتند. اما از آن نخوردند. فقط با خنجر‌های خود سر از تن آن هفت تن جدا کردند و تن هایشان را در خاک غلطاندند. پس از آن؛ سر‌های بریده و خونین را با خود بردند، تا دلیلی بر انجام وظیفه خود داشته باشند!

عاقبت پس از آنکه هفت سر را نشان ارباب دادند و جریان را به عرضش رساندند، سه سر پسران جعفر شناسایی شد وچهار پسر دیگر جعفر وقتی این چنین دیدند؛ با خود فکر کردند که هرگز چنین جرأت و تصوری در آن‌ها بروز نخواهد کرد که روزی از فرمان صفدر این ارباب خونخوار سر پیچی کنند. آنگاه هر هفت سر را به باد دادند تا راز این حماقت و یا راز این شجاعت و فداکاری و گذشت را کسی در نیابد.

سرانجام تنِ قربانیانِ این حکایت عجیب را در نزدیکی خانه جعفر فراتی؛ دور از مزرعه گندم؛ کنار قبرستان به خاک سپردند! بعد‌ها قبر این هفت تن مقبره و زیارتگاهی شد که هنوز هم در منطقه‌ای از دامغان وجود دارد و عده‌ای گاهی به زیارت آنها می‌روند. اگرچه با اینکه سر‌ها شاید کیلومترها از تن‌ها جدا مانده، امّا تار‌های عظیم و نامریی زیادی این قطعه‌های فراموش شده را به یکدیگر متصل باقی نگاه داشته است. دنیا با عجایب خود همه را گیج و متحیر ساخته و اصلاً معلوم نیست موضوع از چه قرار است!

صرف نظر از آنچه که قوۀ تخیل در آن تصرف نموده، من به راستی نمی‌دانم آیا این داستان عین واقع است یا نه. من این داستان را از عمو و پدرم شنیدم. اما چه عین واقع را گفته باشند و چه تغییری در آن وارد آمده باشد، این حادثه رخ داده است. آری چه این حکایت آخر حقیقت باشد؛ چه داستانی که شرحش را دادم.

هرگاه به دامغان سفر می‌کنم؛ یعنی به شهری که قدمتی بیش از تاریخ دارد؛ در زیارتگاهی خلوت و ساکت، با چشم خود هفت قبر را مشاهده می‌کنم که در سکوت سنگین صحرا در آن آرامگاه، در کنار یکدیگر آرمیده‌اند؛ در حالی‌که پارچه‌ای یکدست به رنگ سبز سیر روی قبر‌ها که همچون امواج دریا به بی‌زمان راه می‌یابند؛ روی تن‌های بی‌سر آنها کشیده شده است، دقیقاً هفت تنِ بی‌سر!

بهمن ۱۳۶۴

*‌ از «دروازۀ مغرب» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹