نافرمانی عینکی
نگارمن
فقط دانشجوهایی که هم قبل و هم بعد از انقلاب فرهنگی به دانشگاه و مؤسسات تحصیلی بعد از دیپلم رفتن میتونن جو فشار و ترس اون سالها رو که در جوانی به جانمان ریختن درک کنن.
بعد از بازگشایی مجدد و رد شدن از فیلترهای زیاد و محروم شدن یک ترم به جرم قاطی کردن نماز میت و نماز وحشت که هیچکدامشان را هیچکداممان بلد نبودیم، دوباره دور هم جمع شدیم.
برای ورود به محوطهی جدید دانشکده، جهت بازرسی و براندازکردن قدوبالایمان اول باید داخل اتاقکی میشدیم. قاضیالقضات اون چهاردیواری تنگ و تاریک، دخترک سر تا پا سیاهپوشی بود که تنظیمات یک ربات سرد و بیروحی را داشت که مبنای نگاه چندشآورش، تنفر بود. عینک آفتابی، چند تار مو، کفش ورزشی و جوراب سفید، مانتوی چند سانت کوتاهتر و قیافهی دستورو نشسته از ما مفسدانی میساخت که بعد از سهبار تذکر شفاهی و کتبی، حکم به اخراجمان بود، محرومیت از تحصیل! و این شرایط، مصداق اجتماع بزرگی بود که در هر کوچه و پسکوچهای در شهر جریان داشت.
طبعا شیطنتهای جوونی و جدینگرفتن شرایط از ما که هنوز در باورهای فرهنگی قبل از انقلاب منجمد شده بودیم، انسانهای دوگانهای ساخته بود که در عین وحشت هیچ فرصتی رو هم برای خوشگذروندن و دستانداختن این جماعت ترسناک از دست نمیدادیم.
یک روز توی آتلیهی ماکتسازی عینکم افتاد زمین و یک شیشه و دستهی عینک شکست. بدون عینک هیچکجا رو نمیدیدم. بچهها جای خالی شیشه، کاغذ کالک چسبوندن و بیانصافا روش نقاشی هم کشیدن و دسته رو هم با چسب کاغذی باندپیچی کردن و بجای پین دسته، برام یه شاخهی باریک و بلند درخت کاشتن که از کنار گوشم و زیر مقنعهی سیاه زده بود بیرون و همونجوری منو فرستادن خونه.
تجریش با دوستم از تاکسی پیاده شدیم که توی مقصودبیک کمیته منو گرفت! گفت این چه ریختیه اومدی بیرون؟! اغتشاش میکنی؟ گفتم نه آقا کدوم اغتشاش خب عینکم شکسته پول هم نداریم بخریم! گفت مگه سرخپوستی شاخهی درخت به خودت بستی و کلاغسیاه روش کشیدی؟! بردار عینکتو بنداز اونور! اینجوری نمیشه راه بری تو خیابون.
وقتی دید من زیر بار ندیدن نمیرم مجبورم کرد از نونوایی لواشی زنگ زدم به رئیس قبیله. بابابزرگم اومد دنبالم و ضمانت شفاهی داد که دیگه در هیبت اغتشاشگر بیرون نیام و منو تحویل گرفت و تا خونه هم توهم اینو داشت که مطمئنم اینا ما رو ول نمیکنن و دنبالمون میآن. اصلا از قیافهشون معلوم بود نقشه دارن تا خونه رو یاد بگیرن که ما رو یک عمر زیر نظر داشته باشن. بیا توی کوچهی خودمون نریم!
و سالها همین پدربزرگ محتاط و محافظهکار من هر جایی که میشست از دردسرهای جوونها که بالاخره سر ما رو هم به باد میدن میگفت و اینکه شانس آوردیم با این نافرمانیهای عینکی اونروز ما رو ننداختن زندان. و این عینک همهجوره آبروی منو توی محل برد چون تا مدتها همه ازم میپرسیدن بالاخره عینک نوهات درست شد یا نه؟! تونستین واسش یه دونه نو بخرین؟!
حالا بعد از چهلواندی سال، هر راننده تاکسیای، مغازهداری، تعمیرکاری، دکتری ما رو که میبینه با عصبانیت و دعوا میگه شماها بودین که انقلاب کردین و این زندگی رو واسهی ما هم ساختین!
و اما درسته که ما از نسل شما نیستیم ولی اونموقعی که انقلاب شد از قضا ما دستهجمعی داشتیم به مشکلات اسکارلت اوهارا فکر میکردیم.
خوب نوشتی نگارمن عزیز
اون دوره ائی که شما اشاره دارید نه تنها در دانشگاه ها بلکه در اجتماع هم بود. داستان های زیادی میتونم نقل کنم که برخی ممکنه منکراتی باشد. این از آب گذشته و تا حدودی پاکه .
یک راننده تاکسی نقل میکند که خانم سراسر سیاهپوش با حجاب برتر مسافرم بود در مقصد خواست کرایه بده 10 دقیقه معطل کرد تا دستکش از کیفش بیرون بیاره و دست کنه و کرایه بده مبدا دستش به دستم بخوره......... کرایه را گرفتم. بقیه را میخواستم بدهم یک انبردستی رفتم از صندوق عقب ماشین آوردم پول خردها را با نوک انبردست گرفتم و گذاشتم کف دستش مبدا من هم دستم به دستش بخوره
آقای مرادی عزیز در برابر چیزایی که دیدیم این نوشته حدودی نه، بلکه خیلی پاکه:(
چه داستلن بامزهی خوبی گفتین مرسی، چه رانندهی باهوشی!
خیلی جالب بود نگار من گرامی ، معلومه شما هم همچین اروم نبودی شیطنت داشتی ، چقدر این کاراکتر پدر بزرگ شما منو یاد دایی جان ناپلئون انداخت که نویسنده اش هم جناب پزشکزاد چند روز پیش درگذشت ، روح همشون شاد ، همیشه برقرار و سلامت باشی
میمجان همهمون یه دونه داییجان ناپلئون داشتیم که در شرایط خاص استعدادهاشون متبلور میشد:) روح آقای پزشکزاد شاد و جاشون در بهشت باشد که بیبدیل بودن. مرسی که یادشونو کردین
فارسی تنها زبانی است در جهان که در آن چهار زمان وجود دارد : گذشته ؛ حال ؛ آینده و زمان شاه !!
مدتی پیش سوار آسانسور بودم. یک خانم جا افتاده که زمان شاه را درک کرده بود و تعدادی زن و مرد بعد از انقلاب حضور داشتند. شماره هر طبقه ائی را میزدی آسانسور جون میکند تا برسه مقصد و بعد از تکان های شدیدی می ایستاد............ خانم جا افتاده گفت : زمان شاه همین که شماره طبقه مورد نظرتو " لمس" میکردی صاف میپرید میرفت " اونجائی" که میخواهی.... یکی از اون خانم های جوان گفت : حاج خانم این چه حرف هائی است میزنید آسانسور چه ربطی به قبل و بعد انقلاب داره........ حاج خانم کوتاه نیومد و گفت : " باید هم باور نکنید. شما آسانسورهای زمان شاه را که ندیده بودید !!!!!