خودشیرینی نکن تا جونت در نیاد

میم نون

 

زمستون  ازراه رسید و اوایل  چله بزرگ بود. یکماهی بود پدرم بخاری نفتی جنرال را از انباری در آورده بود و جلو پنجره روی یک سینی بزرگ مخصوص خود بخاری  گذاشته و حسابی تمیزش می‌کرد و‌مخزن  بخاری را از نفت پر کرده بود.

آخرهای پاییز یکی دو دفعه‌ای روشنش می‌کرد تا لوله بخاری را چک کنه. خیالش که از همه چیز راحت می‌شد می‌گفت آماده است و همون روزهای اول زمستون روشنش می‌کرد و تا دم عید نوروز و اوایل سال نو یکضرب روشن بود و گاهی اوقات که نفت زیاد تو بخاری جمع می‌شد و کبریت روشن  می‌انداختیم داخل بخاری از تجمع نفت صدای گروم گروم می‌داد و آدمو می ترسوند.

البته مادرم  تا قبل از فصل زمستون وقتی آخرای پاییز هوا سرد میشد با چراغ علاالدین  خونه را گرم می‌کرد که اونم جاذبه خودشو داشت مخصوصا اون‌موقع‌ها آخرای پاییز برف می‌ومد و‌همه بچه ها منتظر بودند تا با گلوله برفی همو بزنیم. بعد از برف بازی که دستای یخ زده و سرخ شده را می‌گرفتیم کنارش و گرم می‌شدیم تا لذت برف بازی تکمیل می‌شد.

یادمه مادرم  یک میز کوچیک می‌گذاشت کنار بخاری و رومیزی بافتنی سفید می‌انداخت روی میز و سینی استکان‌های  کمر باریک  و نعلبکی گل گلی‌ها را می‌گذاشت رومیز و کتری لعابی را پر آب میکرد می‌گذاشت رو بخاری و آب کتری وقتی می‌جوشید شبیه لوکوموتیوهای بخار میشد و از لوله کتری بخار آب میرفت رو به هوا و شیشه‌های پنجره بخار و عرق می‌کرد. آن لحظه تازه وقت نقاشی کشیدن بود، چقدر من و خواهرم با انگشت نقاشی کشیدیم مامان می‌گفت نقاشی خواهرم قشنگتره و وقتی از اتاق می‌رفت بیرون من با نامردی کف دستمو می‌کشیدم روی نقاشی خواهرم و پاکش می‌کردم. ولی اون خیلی با جنبه بود فقط می‌گفت حسود هرگز نیاسود.

راست می‌گفت، دیگه بخار کتری رو شیشه وا نمیستاد ومنم نمی‌تونستم چیزی بکشم. به قوری نگاه می‌کردم، قوری گل سرخی با چای دم کشیده داخلش هم مثل راننده قطار روی کتری سواری می‌گرفت. آخ که روزهای  برفی چه حالی می‌داد یک چایی داغ بریزی و کنار بخاری از پشت پنجره بارش برف و سفید شدن درختهای بیرون و رد پاهای کوچیک و بزرگ آدما را روی برف نگاه کنی.

کمی اون طرف تر روی شاخه های چنار بلند قدی که تمام برگهاش ریخته بود و برف جای برگها را پر کرده بود، لانه کلاغ سیاه را تو نوک درخت می‌دیدم که کلاغه چطوری تو سرما میره می‌چرخه یه چیزی پیدا میکنه و برمی‌گرده تو لانه و‌اونم به من نگاه می‌کنه. روزهایی هم که ازمدرسه برمی‌گشتیم همه دور بخاری می‌نشستیم و مشق می‌نوشتیم. شب هم سریال «مراد برقی» و فیلم تماشا می‌کردیم. چه خاطرات زیبایی یادش بخیر.

فقط یک ضد حال داشت و اونم این بود که مادرم می‌گفت نفت داره تموم می‌شه حواستون باشه گاری نفتی اومد ازش نفت بخریم. البته این اتفاق یجورایی برای من آرزو بود. گاری نفتی محل ما در حقیقت یک چرخ دستی بود که مرد میانسالی بنام مش قربون پیت‌های نفت را چیده بود داخلش واز شعبه نفت پر می‌کرد و می‌آورد تو‌کوچه‌ها داد میزد «نفتیه نفت» و نفت می‌فروخت. اگه یوقت نفتش تموم می‌شد می‌گفت باید تا فردا صبر کنید دوباره برمی‌گردم. دو تا دبه بیست لیتری می‌بردم دم چرخش و می‌گفتم پرش کن. خیلی سنگین می‌شد. لیتری پنج زار هم حساب می‌کرد.

بعضی وقتها هم چند تا از خانمها که مادر بچه محلها و رفیقام بودند میومدند نفت بخرند. وظیفه بود دبه آنها را تا دم خونشون ببریم و آنها هم دعامون  می‌کردند. ولی من دوست داشتم دختر همسایمون بیاد نفت بخره و من براش ببرم. برادر نداشت و‌ چند بار کمک کرده بودم و با خنده تشکر کرده بود. همین  شد که من علاقمند شده بودم و همیشه انتظار می‌کشیدم نفت بخاری ما و اونا تموم بشه تا از مش قربون نفت بخرم و اونم بیاد نفت بخره و منم کمک کنم و باهاش حرف بزنم.

یک روز  نفت ما ته کشیده بود و مش قربون هم پیداش نبود. مادرم بهم می‌گفت دبه را بردار برو از شعبه نفت بگیر و‌یواش یواش بیار که شب بخاری خاموش نشه وگرنه یخ می‌زنیم. هر چی گفتم بگذار تا بابا بیاد با ماشین بره بگیره قبول نکرد چون ممکن بود شعبه ببنده و بدون نفت بمونیم. یه دبه بیست لیتری برداشتم  برم که شازده خانم را هم دم در خونشون دیدم. اونم سراغ نفتی گرفت، گفتم «مثل اینکه مش قربون سرماخورده نمیاد. من میرم شعبه، اگر می‌خواهی براتون بگیرم.»

رفت به مادرش گفت و اونم با خوشحالی دبه نفت را با یک پنج تومانی سبز هم داد که اینم ‌پولش. رفتم شعبه قیف گذاشت رو دبه و هر جفتشو پر کرد. دو قدم که برداشتم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. زورم نمی‌رسید. تو‌ هوای سرد مجبور شدم یکی یکی دبه ها را بیارم تا برسم خونه. خیلی وقت برد تمام شلوارم هم نفتی شد خسته شده بودم تا رسیدم دم در خونه همسایه. در زدم مادرش اومد دم در و دبه را گرفت و کلی دعام کرد و‌ گفت به مامانت سلام برسون و در را بست. معلوم بود دستمو خونده و حالم گرفته شد. با هیکل سراپا نفتی و خسته و‌ کوفته رسیدم خونه. مادرم موضوع را فهمیده بود. منو‌ دید با خنده گفت «دستت درد نکنه. برات تجربه شد که بعد از این خودشیرینی نکنی تا جونت در نیاد.»