برادر جوان عمه فخری سالها پیش درشگه ( به قول خودش فایتون) زد و کشته شد.عمه هر روز بین ساعت 3 و 4 بعد از ظهر که گمان میکرد حادثه اتفاق افتاده ؛ رباعی های غم انگیز میخواند و گریه میکرد. میگفت عین حضرت یوسف زیبا و البته اسمش  هم یوسف بود. اگر برای زنها انار می آورد حتما انگشتانشونو می بریدند. عمه حتی  برادر زاده هاشو تو ذهنش مجسم میکرد. یک بار پرسیدم عمه جون ؛ عمو یوسف کی مرد؟ گفت دو هفته بعد از آنکه از  زلیخا و زنان دربار پذیرائی کرد.... عمه آهی میکشید و میگفت :  اگه عمو زنده  میموند حتما با دختر شاه فرنگ ازدواج میکرد از بس چگل بود. هرچه از مرگ عمو یوسف  بیشتر میگذشت کمتر کسی اونو به یاد میاورد و با عمه همدردی میکرد. یادمه که زیر لب زمزمه میکرد :

نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت

 نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

 غم در دل  تنگ من از آن است که نیست

 یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

تابستان ها هوا کاملا صاف بود و همه ستاره ها در دسترس.خاله طوباء  از اول شب قول میداد  که راه مکه  و یا همون راه شیری را به همه ما نشون بده. چشمانش خیلی ضعیف بود و عینک ته استکانی میزد. همه گلدانهای حسن یوسفو دور حوض میچید. زل میزد به آسمون و مدتها بعد از اینکه همه بچه  ها خوابیدند تازه راه مکه را پیدا میکرد. توضیحاتشو فقط خودش میشنید.کاروان حجاج  و حتی تحفه هائی که برای نوه هاشون خریده بودند را از این فاصله میدید و مو به مو شرح میداد.

عمه فخری بیشتر برای  پدرش یعقوب متاسف بود. چنان مرگ برادرشو با داستان یوسف قاطی کرده بود که  انگار هر روز در خونه یعقوب میره و به مادرش که هنوز مرگ یوسف را باور نداشت در پاک کردن سبزی و پختن آش پشت پا برای مسافران مصر مشارکت میکرد.  آنجا بعد از نهار درست بین 3 تا 4 بعد از ظهر آخرین نامه ائی را که برادران یوسف فرستاده بودند فضه دختر باسواد یعقوب میخواند و دوباره همان تفاسیر قبلی را بدون کم و کاست می شنیدند. حالا دیگه همه ما فاصله تقریبی کنعان تا مصر را میتونستیم حدس بزنیم...... بیشتر نگرانی زنان این بود که یوسف و برادرانش در این سفر  اسیر جادوی زنان مصری شوند و همون جا بمونند. آنها نزدیک ساعت 5 قبل از اینکه بساط چائی عصرگاهی آماده بشه پارچه ائی قدیمی را که خود یعقوب سالها قبل از مصر برای مادر یوسف آورده بود روی حصیر باز کرده و تصاویر زنان مصری را می دیدند  که چشمانی درشت دارند و کلاه خورشید نشان بر سر گذاشته اند. گربه ائی هم پای همه زنان با وقار تمام نشسته بود. زن یعقوب همیشه اصرار داشت که   اینا معشوقه  های شوهرش در سفر مصر بودند. اما عمه فخری همیشه  به یاد برادرش یوسف اشگ میریخت.

خاله بدری که خیلی وقتها  اصرار داشت اسمش کامل به صورت بدرالسادات گفته بشه اصرار داشت که کاروان هائی که مقصدشون مصر بوده از روی ستاره های راه شیری مسیر را پیدا میکردند. این فنو فقط یوسف بلد بود. براداران وقتی یوسفو تو چاه انداختند تازه متوجه اشتباه خود شدند. به گفته خاله بدری اونا هیچگاه نه به مصر رسیدند و نه تونستند برگردند کنعان . الان هزاران ساله که تو بیابون ها  دور خودشون می چرخند و میخواهند به چاهی برسند که یوسفو انداختند داخلش.  چون با ستاره شناسی آشنا نیستند ؛ نمیدانند  کدوم چاه انداخته اند. به گفته خاله بدری بیابون پر چاهه. برخی لونه کفتر چاهی اند اما داخل همشون پر ماره. مارهائی با چشمانی سبز روشن. درست مثل چشمان زن مصری که یعقوب  عاشق اش شده بود..... خاله بدری قدری سکوت میکرد و بعد انگار گزارش رسمی یک رصد خانه را میخواند با تانی اعلام کرد : " سالها طول خواهد کشید تا کاروانی بتونه یوسفو از چاه نجات بده."  عمه فخری اصلا گفته های بدری را قبول نداره و  قلبا وی را  پیرزنی میدونه که سنش گذشته و  مرتب خالی  می بنده.

بدر السادات  توضیح میدهد که از قدیم رسمه اگه کسی را تو چاه بیندازند 7 سنگ صیقلی روی هم سمت شمال چاه می گذارند تا شناسائی اش آسون باشد. عمه فخری  این سنت را مال قبل از طوفان نوح میداند و میگوید پسر نوح وقتی با بدان بنشست قبل از اینکه خاندان نبوتیش گم بشه این رسم ور افتاد. آهی میکشد و میگوید :  زمان ابراهیم همه چی خوب بود و روالی منطقی داشت. البته غیر از اون حادثه  هولناک سر بریدن اسماعیل که خدا را شکر به خیر گذشت.

 در این میان تنها برادر زنده عمو یوسف که میشد پدر ما ؛ اصرار داشت که  خوردن شدن یوسف  توسط گرگ  و یا گرگ ها صحیح بوده. عمه فخری با تکان دادن سرش به سمت بالا  نشون میداد که با این نتیجه گیری مخالفه. پدر من همیشه متن ایمیلی را که رئیس اتحادیه  صنفی گرگ های بیابان برای پدرشون یعقوب فرستاده  و در آن با اظهار تاسف عمیق  این اتهام را پذیرفته بود به همه فوروارد میکرد. عمه فخری استدلال میکرد  که اغلب محاکم قضائی هنوز متون ایمیلی را به عنوان سند  رسمی قبول ندارند. گرگ خاکستری طی مقاله ائی در نیویورک تایمز اعلام کرد حاضر است مبلغ 300 هزار دلار به حساب یعقوب بریزد. به شرط آنکه اسناد  ختم دعوا  را امضاء کند. یعقوب اصرار دارد که پیراهن خون آلود یوسف را حتی با گرفتن غرامت پیش خود نگاه دارد. وکیل گرگ خاکستری اعلام کرده که همه مراحل باید طبق  قوانین  ایالات شرقی فیصله یابد و پیراهن یوسف به گرگ داده شود.

عده ائی خواهان ارسال پیراهن خون آلود عمو یوسف به آزمایشگاهی در  ماناگوا پایتخت نیکاراگوا بودند. تا DNA اون مشخص بشه. اونا استدلال میکردند که آزمایشگاهی  تحت مدیریت آناستازیا ساموزا و ویولوتا چامورا در کوستا دل موسکیتو  فعاله. کارش واقعا عالیه. همین آزمایشگاه بود که ثابت کرد زلیخا حامله نیست و اون اتهام رابطه با یوسف اساسا غلط است. گو اینکه  خود یوسف هم گفته بود پیراهن من از پشت پاره شده که نشون دهنده این بود که از معرکه داشتم فرار میکردم و زلیخا اصرار بر اتمام پروژه داشت. البته وکلای فرعون مصر اعتراضی رسمی به دادستانی اسکندریه تسلیم کرده اند که هم اکنون تحت بررسی  کاهنان معبد آمون است.

وکلای فرعون شکایتی دیگری علیه یوسف کنعانی به اتهام " اقدام علیه امنیت ملی" در دادستانی قاهره مفتوح کرده اند. آنها استدلال کرده اند که یوسف با دادن سیب و انار و احتمالا میوه هائی با اشکال وسوسه انگیز به زلیخا که در آن تاریخ ملکه رسمی کشور بوده ؛ باعث لطمه خوردن اعتبار ملی مصر در اروپا شده و کاهش زیادی در تعداد توریست های خارجی در سال جاری میلادی صورت گرفته....... خود یوسف طی مصاحبه ائی تلفنی از زندان با سی ان  ان   شیوع بیماری کرونا را عامل اصلی افت وحشتناک صنعت توریسم مصر عنوان و قول داده بعد از  آزادی  اونو سرو سامان بدهد.

 این روزها یعقوب که چشمانش تقریبا کور شده اند میخواهد تا بندر عقبه در اردن با شتر رفته و  از آنجا با کشتی تا شرم الشیخ برود. به همه گفته همون پیراهن یوسف را جلوی دماغش گرفته و سرانجام با بوی یوسف دلبندش  پسر گم شده اشو پیدا خواهد کرد. حمیرا دختر کوچک یعقوب دنبال یک پرواز ارزان قیمت از کنعان به مصره. همه پرواز ها در فرودگاه بن گوریون توقف دارند. یعقوب گفته یا پرواز مستقیم یا همون شتر.

 شبکه تلویزیونی سی  بی اس و روزنامه نیویورک تایمز نوشته اند که یوسف به شغل تعبیر خواب زندانیان در  ندامتگاه مرکزی قاهره مشغول است و در آمد خوبی از این راه دارد.

 در این حال کوسه های دم چکشی برای جفتگیری های سالیانه به قسمت شرقی دریای مدیترانه و حوالی قبرس نزدیک میشوند. برادران یوسف به پدرشون اعلام کرده  اند که بی خیال گندم اهدائی عزیز مصر شده به فرصت های  جلب توریست در نیکوزیا و لارناکا فکر کند. یعقوب در محافل خصوصی اعلام کرده نه از پسران و نه زنش شانس نیاورده.

خاله طوباء هر روز عصر ساعت 5 به ماهی گلی های داخل حوض  با دقت نگاهی می اندازد که دارند قایم باشک بازی میکنند و سرانجام  مثل جادوگر قبایل ناواهو جمله جادوئی میگوید: یوسف حتما به کنعان بازمیگرده چون ناف اشو اینجا درست در مدخل معبد خورشید دفن کرده ایم.

روزنامه یو اس تودی  در آخرین شماره خود در ستون گازیپ  ها اطلاع داده که  حضرت یوسف و زلیخا به روابط پنهان خود ادامه میدهند. چند خبرنگار پاپارازی ایتالیائی  تصاویری از این دو در یک کلوپ شبانه تل آویو منتشر کرده اند. یوسف از کنعان و زلیخا از مصر ؛ تل  آویو و یا قبرس محل مناسبی برای راندوو  است. یعقوب حاضر نشده به سئوالات فاکس نیوز در باره این گزارش ها پاسخی دهد. فعلا مشغول دوختن دگمه های افتاده پیراهن یوسف هست چون مطمئن است دوشنبه آینده  یوسف باید در سر کار خود در کنعان حاضر باشد.در این میان زلیخا یوسفو تهدید کرده که به نهضت Me Too خواهد پیوست. یوسف هم زده زیر خنده و گفته : چقدر پر روئی تو زلیخا. این منم که باید ازت شکایت کنم.  تو همه قصه ها نوشته اند  که این تو بودی که میخواستی  منو به تجاوزانی . باید خجالت بکشی..... آخرش هم یوسف گفته که برای آخر هفته دو تا بلیط کنسرت شارل آزناوور گرفته همراه  با شام در همین بساط های غذاهای خیابانی. ماهی سرخ شده و سیب زمینی. زلیخا هنوز جوابی نداده. زلیخا خیلی شاکیه. به دوستان نزدیکش گفته : یوسف خیلی حواس پرته. بعد از اینکه سر داستان انار ده بار دستمو بریدم ؛ هنوز نمیدونه من از بوی ماهی بدم میاد. دوستان نصیحتش میکنند  که یوسف قراره بعد از باباش یعقوب بشه پیامبر. اون وقت همه چی روبراه میشه و میتونید لامبورگینی بخرید و تعطیلات برید جزیره دیگو گارسیا در اقیانوس هند.

فعلا همه چی در هاله ائی از ابهامه. همه منتظر نتیجه عشق مارک آنتونی و کلئوپاترا هستند. یعقوب  اتهام های شرم آوری به ملکه مصر میزند. یوسف هم  به عنوان عزیز مصر ( شما بگید رئیس جمهور) داره یک سفر رسمی به سودان انجام میده تا  آب بیشتری در نیل جاری بشه و تمساح های ساحل رودخانه مشکلی نداشته باشند. زلیخا در این سفر یوسفو همراهی نکرده همین باعث بروز شایعات فراوانی شده. روزنامه های خارطوم از دختری صحبت میکنند  که در همون مراسم انارخوری زودتر از بقیه دستشو بریده.  نگاه یوسف همیشه عین فرشته های سقف کلیسای جامع مادرید بیگناه و معصوم است.... فعلا زندگی در کنعان همون روال کسل کننده را دارد. تلویزیون سریال هائی از جزیره گالاپاگوس و تخم ریزی لاک پشت های غول پیکر نشون میده که ماسه ها را کنار  میزنند تا تخم هاشون خوراک حیوانات موذی نشود. یعقوب هم کاملا کور شده اما  اجازه نمیدهد تلویزیونو خاموش کنند. میگه : هر وقت یوسف اومد بیدارم کنید. حتی اگر ساعت 2 و 45 دقیقه بامداد باشد. برادران یوسف همه پولهاشونو در ارزهای دیجیتال سرمایه گذاری کرده اند. ... همه اینا باعث نشده یعقوب نظرش عوض بشه .  آخرین بار در ملاقات با اسقف ماکاریوس گفته : کاش خداوند به  جای این پسران  یک پراید مدل 141 به ام میداد.  اسقف سرشو تکون داده و گفته :  سر به سرش نزارید. ممکنه از خدا " چیز دیگری" بخواهد. زن یعقوب زیر لب گفته :  به حق چیزهای نشنفته. خدا مرگم بده. بعد به آرومی درگوش  اسقف گفته : یعقوب و اقعا دیوانه شده. پیراهن یوسفو  خودش میپوشه. اگر یوسف برگرده باید لخت بگرده. اسقف هیچ نگفته . چشمانشو بسته و دستهاشو قلاب کرده و تا صبح داستان سفر پیدایشو از حفظ خونده. برنامه های تلویزیون تموم شده و داره برفک پخش میکنه. بالاخره ساعت 7 صبح یوسف با 6 تا بربری داغ برای صبحونه وارد و... یعقوب بیدار شد.

بر خلاف انتظار همه اصلا یوسفو در آغوش نگرفت. بلافاصله تلویزینو روشن کرد.  کانال نشنال جئوگرافیک برای هزارمین بار جفتگیری لاک پشت ها را نشون میداد. یعقوب برای صدمین بار  با ولع  داره تماشا میکنه. یوسف چاق شده و دیگه پیراهن های قبل از مسافرت به تنش نمیخوره. مادرش داره بساط صبحونه را آماده میکنه و از یوسف می پرسه : از زلیخا چه خبر..... یوسف خودشو به نشنیدن میزنه. سکوت سنگینی که قبل از  هبوط آدم به زمین همه جا حاکم بود ؛ دوباره برقرار میشه. در بندر جده ماهیگیران از خواب بیدار شده و شاعران عصر جاهلیت شعرهائی در باره زلیخای مصری می سرایند  که یوسف را از  راه به در کرد اما یوسف در به در دنبال دیوان اشعار خنساء شاعره  معروف  عرب میگردد  تا در جشن والنتاین آینده همراه خرس و شکلات به زلیخا تقدیم کند.  خبرنگاران پاپارازی  اغلب رسانه های معروف سایه به سایه یوسف را تعقیب میکنند تا مچ اشو در ملاقات با زلیخا گرفته تیراژ را بالا ببرند.