روشنای روز تازه

مرتضی سلطانی

 

دیشب با این امید که خواب روانشاد مادر را ببینم خوابیدم ولی با دیدن خواب عزیزِ دیگری از خواب بیدار شدم: عزیزی بود که اسمش هم عزیز بود.

عمو عزیز. که البته عزیز بود اما عمویمان نبود. دوست صمیمی بابا بود و عزیزتر از عموی خونی‌مان. در رویا چشم انداز چون هرم گرما که بر زمینی تفتیده در افق بالا می‌رود موجاموج بالا می‌رفت و من در میانه‌ی این تصویر که به شیشه‌ای مه گرفته می‌مانست - اما مه‌ای گرم - نشسته بودم و به آن گوشه‌ای از هال که مادر همیشه می‌نشست زل زده بودم: تکه‌ای از فرش، یک فضای خالی مانده که موجودیت مادر یعنی تمامی نیروی عاطفی‌ام و تمامی عشق‌ام آنرا پر میکرد. تمامی نیروی درونم را به یاری گرفتم تا این خالی را به جسمانیت مادر مزین کنم اما نشد! می‌خواستم بپرسم مادر تنها نمانده باشی؟ اما واژه در گلویم شکست و نه از دهان که از چشمانم چون اشک بیرون چکید. 

در این حال بود که عمو عزیز آمد از سر مهر دستی بر شانه‌ام گذاشت و سرش را به محاذات سرم کج کرد. از پس پرده اشک سیمایِ عمو عزیز را به جا آوردم: همان چهره‌ی بیست سالگی‌ام را داشت: چشمانی سرخ از چرت نشئگی و مژه هایی همیشه نم دار، همان سبیل ناپیدایِ باریک و موهای چرب و کوتاه و همان مهربانی ذاتی اش که چون از فرط تنگدستی چندان امکان نمی یافت در عمل آنرا تجلی بخشد در زبانش بروز میکرد: بصورت امیدواری دادن های مبالغه آمیز؛ امیدی که عمو عزیز را مردی جلوه میداد که می‌تواند با برش و نفوذش خیلی از مشکلات ما را حل کند. اما همیشه هم با لبخندی شروع میشد که دیگر ناواقعی نبود. لبخندی خالص و پاک که هیچ امید دروغینی در آن نبود. این لبخند تمام دارایی او بود که داشت آنرا به من می‌بخشید. لبخندی که گویی از من طلب می کرد تنها چشمان رنج کشیده و صورتی که زخمیِ رنج های زندگی ست را نبینم. 

بعد، عمو عزیز نرم پلکی زد و من را این صحنه به گذشته ها برد: یادم امد آن سال که با ماشین قراضه‌اش به "چاله سیاه" رفتیم مثلا برای تفریح، اما در واقع برای جمع کردن آنچیزی رفته بودیم که بعد از مانور نظامی در "چاله سیاه" روی زمین می‌ریخت: پوکه، فشنگ و تکه‌های نارنجک و حتی تکه‌های خرج که آتش‌زا هم بود.

زن عمو "شازده" هم بود. زنی فرشته مانند و آنقدر ساده که گویی از زمانی دور به حالا امده و جان و روحش برای این روزگار آمیخته با فریب و سالوس ساخته نشده بود. و صدایش که که همیشه او را با آوای آن به یاد می‌آوردم: آوایی که رنج شکسته و لرزانش ساخته بود، آوایی که به واژه هایی جان می‌بخشید که متانت او را در تحمل شداید نشان می‌داد اما حتی متانت هم نمی‌توانست موسیقی اندوهی جگرخراش را که در آن مثل نبضی می‌تپید، پنهان کند.

حتی یادم امد که از روی همین سادگی بود که برای بچه اش در زندان مواد برده بود و دستگیرش کردند و بعد چندماهی که گذشت پسر آزاد شد ولی حالا مادر در زندان بود. خبر حبس این زن آنروز چون صاعقه‌ای بُرنده و وحشی به جگرم خورد: مثل وقتی که از سرحدات اندوه و تلخی تحمیلی زندگی بگذری و بغض چون غده ای سمج بر گلویت بنشیند و همهنگام با لرزه ای بر تیره پشت خنکایی نیز چشمانت را مینوازد... 

حالا در پرده آخر این رویا بودم: وقتی عمو عزیز پیشانی‌ام را بوسید و رفت. رفت و من از خواب پریدم، در حالیکه گلویم از بغض درد میکرد: بخاطر همه مادر و عمو عزیز و شازده و بچه‌هایش و... در این فکرها دیدم روشنای روزِ تازه گرم و زرد و نورانی به دیوار اتاق تابیده است.