مردانه ایستادن دل میخواهد
نگارمن
چهلواندی سال سن دارد، یک نیمتنه است از کمر به بالا، بدون گردن با گوژپشتی خمیده، خوشخلق است. با نگاهی نافذ و مهربان که روانهی راهات میکند. گلایهای هم ندارد.
در هیاهوی ورودی بازار تجریش در گوشهای بساط بیرمقاش را با وسواس بر تختهای گذاشته و به روی زیرانداز نخنماشدهاش فرود آمده. یکدستاش را به زیر چانه، تکیهگاه بدن بیتوازناش کرده و شوق و شتاب رهگذرانی را شمارش میکند که گاها نادیدهاش گرفتهاند و چشمهایشان فقط به سوی نور و رنگ بازار میدود. فال میفروشد و چسب میفروشد. سالهاست.
انگار برکت این دو، هیچ وصلهی خوشی به اقبال دنیای نامهرباناش نچسبانیده هنوز!
روزی گفت چسب بردار، همه چیز را بههم میچسباند! گفتماش من تکههای شکستهی هیچ چیزی را نمیچسبانم، دور میاندازم تا خراشام ندهد. درز بیجا تیر است، من از قلبم در برابر هجوم خراشها مراقبت میکنم. و دوست شدیم.
مثل همیشه حالاش را میپرسم میگوید اوقاتم تلخست. پدر عیال ناخوش است و افتاده. کنجی از اتاقمان درست عین گنجشک پرشکستهای بیتوته کرده. از وقتی که زناش مرد دلاش عزادار مانده، خوب هم نمیشود. عیال هم که جانی ندارد فقط غصه میخورد. روزها زودتر به خانه میروم که تنها نماند. باید دلدارش باشم، جز من کسی را ندارند.
میگوید امروز باید فالات را برداری! میداند دوست ندارم برگی از داشتههایش را بچینم ولی او اصرار دارد که ناناش را شیرینی جاناش کند. میگویماش برمیدارم، برمیدارم تا رونق کسب و کار حلالات باشد، «مردی» که شعر میفروشد! میخندد، نمیخندم. راست میگویم، «مردانهایستادن» پا نمیخواهد، دل میخواهد.
چقدر شما مهربونید.
مرسی ازتون خانم وزین عزیز:)
*خط به قلم استاد عباس اخوین است
بخشندگی هم دل میخواد نه مال و ثروت ، سلامت و شاد باشید نگار من عزیز ، و قبل از کمک مادی کمک معنوی شما یعنی ارزش گذاشتن به او هم صحبت شدن با او و ایجاد دوستی ستودنی است
مرسی میمنونجان که خوندی، من کار خاصی نمیکنم فقط یه احوالپرسی. به انسانهای شریفی که از کمتوانیهاییهاشون برای رقیق کردن احساسات مردم استفاده نمیکنن و محترمانه و با عزت نفس کار میکنن خیلی ارادت دارم