تصویر هولناک سحرگاه

حسن خادم

 

سیصد متری پادگان از شدت سرما و خستگی میخکوب شدم. برف تا ساق پا می‌رسید. هوای زیر صفر صورتم را می‌سوزاند. سکوت در سرمای سحرگاه منجمد شده بود! گویا هرچه صدا بود در عمقی حیرت‌انگیز و سخت سرد و مرگبار فرو رفته بود. درست از وسط خیابان راه می‌رفتم. خیابان به وسیلۀ نور چراغ‌ها روشن شده بود. ساکها را روی زمین قرار دادم. یک بار پنجه‌هایم را زیر بغلم زدم اما مثل اینکه بین دو دیوار سخت و سرد قرار داده باشم. بعد با بخار دهانم سعی کردم کمی به دستانم حرارت بدهم. کار بیهوده‌ای بود. مثل این بود که بخار دهانم منجمد می‌شد. سکوت سحرگاه آن شب باور نکردنی بود، طوری که دقیق شدم. در این حال احساس کردم پشت پرده‌های منجمد هوا؛ طوفانی در حرکت است! مثل اینکه بازتاب صداهای دنیای غیب زمهریر؛ این دنیای سرد و بی‌ترحم که حرارت آتش وجود را به یکباره منجمد می‌کند یا دنیایی خارج از فهم و درک عقل و احساس من بود.

همانجا که ایستاده بودم؛ می‌شد گردش باد سرد نیمه شب را حدس زد که ساعتی پیش از این مکان عبور کرده بود. تصمیم گرفتم حرکت کنم. ساکها را بلند کردم. در همان حال که پنجه‌هایم؛ دسته‌های ساکها را می‌فشرد، ناگهان احساس کردم موهای بدنم از ریشه سوخت و گوشت بدنم در یک حرارت فوق ادراک گویی که آب شد! مثل این که انجماد آب و خاک زیر پای من تبدیل به آتشی سفت و سخت شد! ساکها از هول و هراس و سنگینی بر روی برف‌ها افتاد: مقابل من دو گرگ خاکستری؛ دندان‌های تیز و برندۀ خود را نشانم می‌دادند!

درست از همین لحظه‌ها بود که سرما و انجماد حیرت بر‌انگیز زمین و هوا مفهوم خود را از دست داد. برای لحظه‌هایی مثل این بود که آبشاری از آب گرم و سرد بر من فرو ریخته شد. پاهایم به زمین قفل شد. مرگ آتش غم‌انگیزی را به اطراف می‌پاشاند و از میان ذرات منجمد آب وهوا، حرارت وحشتناکی بیرون می‌زد. نگاهی به اطرافم انداختم. اما انگار مناظر پیرامونم ساختۀ خیال و خواست گرگ‌ها بود: هیچکس نبود! روزنه‌های هرگونه امید و نجاتی به وسیلۀ دیوار‌های سایه روشن و پولادین مسدود شده بود. ذرات باد منجمدکننده از دور آواز می‌خواند و با گردش خود آخرین رمق و حرارت حیات را از جانداران می‌گرفت و در هوا به انجماد می‌کشانید. اما در اطراف من حلقه‌های آتش اضطراب و وحشت و در نهایت مرگ در رویای خود پرسه می‌زد!

چشم در چشم‌های دو گرگ انداختم. به نظرم آمد همۀ حرکاتشان روی حسابی دقیق انجام می‌گرفت؛ حسابی سرگیجه‌آور که بی‌ارتباط با پرتو افشانی ماه در نیمه شب؛ نور چراغ برق خیابان؛ سنگینی و سکوت مرگبار آدم‌های آن حوالی و آنچه را که در رویا می‌دیدند، نبود!

آن دوحیوان گرسنه بار دیگر دندان‌های دراز؛ سفید و تیز و برندۀ خود را به من نشان دادند! با این عمل قلبم به درد آمد، طوری که سوزش تماس دندان‌های آن دو گرگ را با گوشت تنم احساس کردم! یک آتش سرگردان بدون آنکه بخواهد توقف کند؛ همینطور در بدنم گردش می‌کرد و سوت می‌کشید. یک پارچه وحشت شده بودم. در همین لحظه‌ها یکی از گرگ‌ها به طرز مرموزی حرکتی به خود داد و از دید چشم من ناپدید شد. ناپدید شد. ناپدید شد! سرم را به اطراف چرخاندم. سرم را به اطراف چرخاندم. سرم را به اطراف چرخاندم. تصور این که گرگ خیال دارد از پشت حمله کند؛ مرا به عمق تصورات مضطربم کشاند.  فکر و خیالم چرخی به اطراف زد. در سرعتی برق‌آسا به آسمان و ماه نگاهی کردم. هیچگاه و هیچ زمانی ماه و پرتو جادویی آن تا این اندازه بیگانه و غریب نبود. دوباره چشم به مقابلم دوختم. ناگهان تو گویی شبحی از برابر چشم‌هایم عبور کرد و در همین حال جسمی سخت همچون دیواری خرد کننده با شتاب برق بر بدنم اصابت کرد. وحشت با صدای دلخراشی از گلویم بیرون زد. دو متر آن طرف تر پرتاب شدم. سوزش باد همچون پرنده ای، آواز کوتاهی سرداد و از بالای سرم عبور نمود. گرگ خاکستری در بین ساکهای من ایستاده بود! پنجه‌ها و نیمی از هیکلم در میان برف فرو رفته بود. فقط یک گرگ بود که دندان‌های تیز و برندۀ خود را به من نشان می‌داد. معلوم شد بعد از آنکه به سوی من پریده، با زیر گردن که سینه‌اش قرار داشت، به شانۀ من زده بود. از گرگ دومی خبری نبود. اما وحشتی که از وجودش ساطع می‌شد؛ در بدنم فرو می‌رفت. گرگ خاکستری که به نظرم آمد دو برابر من جثه دارد؛ با چشمان گرسنۀ خود؛ خیره مرا نگاه می‌کرد! هرچه از زندگی سراغ داشتم، زیر حرارت یک آتشفشان ناگهانی خاکستر شد. فقط دلهره و اضطرابی فوق تصور در من نفس می‌کشید. گرگ حرکتی کرد. اما به عقب. به اندازۀ چند قدم پنجه‌های خود را میان برف‌ها به عقب کشاند؛ آن قدر که من جرأتی یافتم و در کنار ساکها بی‌حرکت ایستادم. بعد فکری به خاطرم رسید: شروع کردم به وارسی جیب هایم. دنبال چاقو یا یک شیئی بُرنده‌ای می‌گشتم. اما بر خلاف معمول که چاقوی کوچکی تقریبا همیشه در میان جیب‌هایم جا عوض می‌کرد؛ چیزی نیافتم. پنجه‌هایم از نا امیدی در هم گره خورد. آب دهانم را فرو دادم. مانده بودم چه کنم. برای لحظه‌هایی سرم به زیر افتاد. چشمم به ساکها برخورد کرد. یک فکر رویایی به نظرم رسید!: تصمیم گرفتم مانعی بر سر راه گرگ گرسنه قرار دهم. اما ناگهان فکر و خیال گرگ دیگر به سرم دوید. گویی آن گرگ دیگر با کوله بار مرگ از میان شیار‌های مغزم به سوی من می‌آمد و گاه در پشت پیچ ناشناخته‌ای از نظرم محو می‌شد! اما اضطراب این که در همین لحظه از عقب بر من هجوم خواهد آورد؛ جریان سوزنده و کشنده‌ای را از پشتم عبور می‌داد. بعد نفسی از ناامیدی کشیدم. سعی کردم با پنجۀ پا ساک سمت راست را به جلو هل بدهم. هنوز اولین فشار را بر ساک وارد نکرده بودم که به نا گاه وزنۀ سنگین و هراس آوری همچون قطعه‌ای از یک کوه سنگی بر بدنم فرود آمد: گرگ حملۀ ناگهانی خود را چون برق به انجام رساند. سینۀ گرگ مرا سه متر آن طرف تر پرتاب کرد. احساس نمودم سینه‌ام در هم فرو رفت. از وحشت و از این حرکت ناگهانی گرگ و مرگ پاهایم سست شد. تو گویی از ازل بر من این چنین مقدر گشته بوده است. گریه‌ام گرفت. داخل آبراه افتادم. سرمای مرگبار زیر صفر روی جریان آب خوابیده بود. به نظر می‌رسید گردش نامریی و حرکت آب در زیر یخ‌ها همچنان ادامه داشت. اطراف آبراه به اندازۀ یک قدم صاف بود. قندیل‌های سخت همچون نیزه‌های پولادین زیر نور ماه سر بر آسمان برداشته بودند! از همان فاصله چشم به سوی گرگ انداختم. حیوان درنده یک بار دیگر حرکت خود را تکرار کرد: دوباره چند قدم به عقب رفت. تقریبا به جای قبلی خود باز گشت. با هر تلاشی بود به پا خواستم و به طرف ساک‌ها رفتم. قدرت گریز از پاهایم گرفته شده بود. ایستادن در کنار ساکها؛ تنها وسیلۀ آرامش نامریی و خیال‌انگیزی بود که مرا به سوی خود می‌کشاند. یکی از ساکها را به دست گرفته و به عقب رفتم. تقریبا در سه قدمی ساک اولی بی‌حرکت شدم و بعد ساک در دستم را در امتداد ساک اول روی تودۀ انبوه برف قرار دادم. گرگ صدا می‌کرد و دندان‌های خود را که گویی خون بدنم را بر روی آن مزه مزه کرده بود، نشانم می‌داد! دو قدم به عقب رفتم. ناگهان شبح گرگ دوم بر پشتم اصابت کرد. همین لحظه‌ها بود که احساس کردم گرگ مقابل، خود را برای یک پرواز نهایی و کارساز آماده می‌کند. حالا فاصله‌ام با گرگ نزدیک به پنج متر بود. اما گرگ دیگر همچون شبحی مخوف به روح مضطربم هجوم می‌آورد. دقیقأ این را احساس می‌کردم: گرگ پنهان با روح و روانم در ستیزی نامریی و کشنده بود.

گرمکن نظامی را از تنم بیرون آوردم و با دست چپ آن را به گردش در آوردم و این بار زیر نور ماه که سرما را خیال‌انگیز و غیرقابل امکان نشان می‌داد؛ پرواز و پرش وحشتناک گرگ را به خوبی دیدم! نمی‌دانستم این بار چه می‌خواست بکند. اما ناگهان همۀ قدرت بدنی‌ام در میان پنجۀ دست راستم جمع شد و با مشت محکم بر زیر چانۀ گرگ کوبیدم. مشت من آنقدر قوی بود که مسیر کشنده و وحشت‌انگیز گرگ؛ تغییر کرد و بر اثر شدت ضربه به پشت برگشت و در بین دو ساک بر زمین افتاد. بلافاصله قبل از آنکه عکس‌العملی از خود نشان دهد؛ خودم را بر رویش انداختم. بدن گرسنۀ گرگ را که در غالب مرگ بر من حمله ور شده بود در میان بازوانم قرص و محکم نگه داشتم و در همان حال در ذهنم داشتم حروف عجیب گرگ را به هم می‌ریختم که ناگهان دو باره به وحشت افتادم زیرا همین که حروف گرگ را از آخر خواندم، باز هم تبدیل به گرگ شد!

کم‌کم با گذشت غم‌انگیز زمان، احساس کردم فکری از غیب به من الهام می‌شود: گرمکن را به کناری انداختم و دست چپم را از میان دو پنجۀ خشمگین گرگ عبور دادم و آنگاه پنچه‌ام را در پنجۀ راست گرگ قفل کردم. گرگ زوزه می‌کشید و صداهای ترسناکی از دهانش بیرون می‌زد. حالا شبح یک گرگ در درونم و یک گرگ گرسنه، بر بدنم گره خورده بود. حرارت تنم آب می‌شد و در هوا منجمد می‌گردید. از شدت تلاشِ گرگ برای رهایی؛ غبار سرد برف زیر نور ماه و چراغ برق که نور ضعیفی را به اطراف گسترده بود، در فضا و هوای مقابل چشم‌هایم شناور بود. دست گرگ را به زیر شکمش کشاندم و به ناگاه پنجۀ ترسناک حیوان مخوف که دو برابر پنجۀ من نشان می‌داد؛ گویی ضربه‌ای هولناک و پر سوز بر صورتم وارد آورد، بدون آنکه پنجۀ گرگ از زیر سینه‌اش خارج شده باشد! هنوز اضطراب این حرکت که گویا خیالی بیش نبود، صورتم را می‌سوزاند. نفهمیدم چه وقت پنجه‌اش را حرکت داد و چه وقت بر جای قبلی خود قرار گرفت! بلافاصله دست راستم را همچون یک حلقۀ سنگی به گردن گرگ انداختم. فقط دم گرگ بود که همچون شلاق بر پشتم اصابت می‌کرد. حرکت سریع و برق‌آسای دمش آنچنان بود که برف‌ها را بر سر و صورت و پشتم می‌ریخت و از شدت ضربات آن بدنم می‌سوخت؛ طوری که چیزی نمانده بود کنترلم را از دست بدهم. آن گرگ دیگر نیزاز درون تلاش می‌کرد و قوۀ ناپیدا و ویران‌کنندۀ خود را بر بدنم وصل می‌ساخت. دیگر داشتم نا امید می‌شدم؛ طوری که چیزی نمانده بود کنترلم را از دست بدهم و گرگ را رها کنم. در حالی‌که می‌دانستم اگر رهایش کنم، مرگم حتمی است. بعد در فرصتی که به نظرم محال می‌نمود؛ موفق شدم با پای راست روی دم گرگ فشاری بیاورم. پای من به همراه دم گرگ در عمق برف فرو رفت. گرگ همچنان از درون تلاش می‌کرد. مثل اینکه تند بادی قوی و ویران‌کننده در بدنش گردش می‌کرد؛ طوری که هر لحظه ممکن بود نیروی مرا محو و او را بر من مسلط سازد. چشم‌هایم را به گوشه و کنار چرخاندم. سکوت اطراف وهم‌انگیز بود؛ گویی که در خواب سنگین خود همچنان فرو می‌رفت. از روی ناامیدی فریادی کشیدم. اما چیزی از درون قلبم مادرم را به صدا فریاد می‌زد. در صدمتری من، چند ردیف خانه وجود داشت. اما فریاد من مثل این بود که فقط در دهان گشوده و گرسنۀ گرگ فرو رفت. گرگ دست خود را به سختی تکان می‌داد و تو گویی به ماه روشن چشم دوخته بود!

دستم را همچنان به صورت قلاب نگه داشته بودم، به امید اینکه گشت پادگان عبورکند. اما آن لحظه‌ها به نظرم رسید هرگونه گشت عبوری جز عبور و رفت و آمد مرگبار گرگ‌ها خیالی بیش نیست. در همین حال ناگهان دست چپم توان و قوۀ خود را از دست داد و ناامیدی نقش سرد و سوزناکی را بر پیشانی و سینه‌ام زد. کنترل دم گرگ را از دست دادم. یکبار دیگر تلاش سختی به خرج دادم. به سرعت خودم را بر روی گرگ انداختم و پنجه‌های هر دو دستم را به پشت گردنش انداختم و به طرف پائین فشار آوردم. گرگ به سر و صدا افتاد؛ آن طور که به نظرم آمد همین لحظه به خاطر این عمل من از شدت خشم مرا تکه تکه خواهد کرد. بلافاصله با پای راستم، پای راست گرگ را بستم و به طرف عقب کشاندم. اما گرگ با پنجه‌های غول پیکر خود به سرعت بر ساق پای من می‌زد. جز وحشت و یک آتش درونی که مرا به جان گرگ انداخته بود، هیچ درد و یا سرمایی احساس نمی‌کردم، در حالی که گرگ دیگر با روح و روانم در ستیزی خوفناک و کشنده بود و در اطراف من آخرین حرارت جانداران در هوای سحرگاه به وسیلۀ سرمای حیرت‌انگیز چند درجه زیر صفر منجمد می‌شد.

در همین لحظه‌ها؛ وقتی مطمئن شدم گرگ تا اندازه‌ای کنترل خود را از دست داده است؛ دست چپ را از پشت گردن گرگ جدا کردم و با پنجۀ خود؛ پنجۀ چپ گرگ را محکم چسبیدم و بعد به سرعت آن را از میان برف‌ها بیرون کشاندم. دستش را به همان ترتیب بلند کردم و با تمام قدرت آن را بر پشت گردنش انداختم. گرگ مثل اینکه در هم گره خورده بود. دیگر گردش دم گرگ خطرناک نبود. پای راست من؛ پای گرگ را به عقب می‌کشید و در هم قفل می‌کرد و گرگ تا می‌توانست با پنجۀ ترسناک و قوی خود ضرباتش را فرود می‌آورد. همان وقت فریادی از وحشت و نا امیدی از گلویم بیرون خزید. گرگ را به همان ترتیب نگه داشتم و حیوان توان و قوۀ خود را برای عکس‌العمل مناسب اما کشنده، از دست داده بود.  به اطرافم، آن هم با گردش چشمان مضطربم نگاهی کردم: سرما؛ وحشت و سایه روشن محوی که دور و برم را پوشانده بود؛ هرگونه امید را از میان برده بود. فکر اینکه بار دیگر آخرین بقایای قوه و نیروی پنهانم را به زودی از دست خواهم داد و گرگ دوم به من امان نخواهد داد؛ غم‌انگیز‌ترین نا امیدی را به جانم انداخت. اما ناگهان در همین احوال فکری به ذهنم رسید. در حالی که چشم بر لبۀ آبراه دوخته بودم؛ تکانی خوردم. بادِ زیرِ صفرِ سحرگاه، جریان هوایی سوزنده و اضطراب‌انگیزی را از برابر صورتم عبور داد. صداهایی از دور می‌شنیدم، مثل اینکه آدم‌ها و حیوانات در یک فضای منجمد خواب می‌دیدند و در تصاویر و مناظر خیال‌انگیز رویا، به دنبال یافتن حرارت زندگی و حیات پرسه می‌زدند.

چشم از لبۀ آبراه یا همان جوی آب، برنمی‌داشتم. بلدوزر به اندازۀ یک متر اطراف آن را صاف کرده بود. از همان فاصله در حالی که زبری و سردی پوست گرگ که ذرات بلورین یخ و برف آن را پر کرده بود، نگاهی حیرت‌زده به قندیل‌های لبۀ آبراه انداختم. بعد از این؛ با هر تلاشی بود گرگ را به سوی آبراه جنون‌انگیز حیات بخش کشاندم درحالی که بدن سفت و سخت من کم کم قدرت و توان خود را از دست می‌داد. قندیل‌ها مثل خنجر از میان شکاف آبراه سر بر آورده بودند. سنگینی بدنم را بر پشت گرگ انداخته بودم و به همان ترتیب حیوان خشمگین را کشان کشان بر لبۀ آبراه آوردم. بعد با همۀ قدرت در حالی‌که همچون گرگ زوزۀ ناامیدی و وحشت می‌کشیدم، آخرین تلاش‌هایم را برای رهایی از دست این درندۀ خونخوار به خرج دادم؛ تلاشی که مطمئن بودم به نتیجه نخواهد رسید و دیر یا زود گرگ با یک حرکت حساب شده که من از آن بی‌خبر بودم؛ برای رهایی از آن وضع، خود را از چنگ من خلاص خواهد کرد و آن وقت...

این تصور و خیال، غم‌انگیز‌ترین و دردناک‌ترین تصوری بود که تا آن روز و آن سحرگاه در طول زندگی‌ام به من رسید. شاید نزدیک به پنج دقیقه گردن گرگ را بر قندیل‌های محکم و پولادین فشردم. بعد با نا امیدی نگاهی به اطراف انداختم؛ همچنان که در همین چند دقیقه سرنوشت‌ساز، بار‌ها با گردش چشم اطرافم را از نظر می‌گذراندم. اما در همین آخرین بار؛ نیروی من به انتها رسید! آرام آرام پنجه‌هایم قوۀ خود را از دست دادند. در همین حال ناگهان نوری قوی از دور نمایان شد. این نور آن چنان قدرتی داشت که لحظه‌ای احساس کردم قدرت از دست رفته‌ام باز گشته است: از فاصلۀ پنجاه قدمی؛ ماشین گشت پادگان را تشخیص دادم. اما دیگر از حال رفتم و در کنار گرگ نقش زمین منجمد و یخ زده شدم.

وقتی چشم گشودم؛ متوجه شدم روی تختی خوابیده‌ام. پای راستم باندپیچی شده بود. به اطرافم نگاهی کردم: بیمارستان بود. هوا روشن و شاید اواسط روز بود. ناگهان واقعۀ هولناک آن سحرگاه سینه‌ام را سوزاند. به نظرم سقف اطاق تکان خورد. دقیقاً نمی‌دانستم چه بر من رفته گذشته بود. فقط پای راستم در قسمت ساق تا پنجه‌ها باند پیچی شده بود. از سوزشی که احساس می‌کردم، مطمئن شدم که جای سالمی دیگر در آن قسمت، وجود ندارد. در همان حال بودم که یک دکتر به اتفّاق سرگرد نیروی هوایی که زیر دستش خدمت می‌کردم، داخل اطاق شدند. سلامی کردم. دکتر و سرگرد تبسم بر لب داشتند. بعد دکتر رو به سرگرد کرد و گفت:

ـ این همون گروهبانی است که گرگ رو خفه کرده!

و در همین احوال که آن دو شجاعت و جسارت عمل مرا تحسین می‌کردند، ناگهان شبح گرگ دوم در برابرم ظاهر شد!

پاییز ۱۳۶۴

 

*‌ از «دروازۀ مغرب» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹