کریمخان با لباس مبدل در کوچه های شیراز میگشت. لولی سرمست خیلی سریع شناختش و پرسید : داری ادای شاه عباسو در میاری ؟  عشق میکنی حموم و بازار و مسجد ساختی ؟ کریمخان پاسخ داد : با لرها در نیفت. مملکت با ظلم باقی نخواهد ماند؛ با کفر ؟ شاید.

لولی موفق نشد مخ اشو بزنه. دست تو چنته اش کرد و یک جلد کتاب  شلوارهای وصله دار رسول پرویزی را به وکیل الرعایا هدیه داد. با     بی میلی کتابو گرفت و گفت : اهل کتاب خواندن نیستم. بیا شماره موبایلمو به ات میدهم  . به ام تو واتس آپ پیام بده. شاید آخر هفته ائی رفتیم تنگستان..... داشتند خداحافظی میکردند  که کریم خان همه زورشو زد و گفت : خیلی خوشگلی..... لولی خندید.

کریم خان و لولی سر مست در اولین ملاقات خود در کافی شاپ هدایت بیست متری سینما سعدی  در فاصله نه چندان دور از  ارگ شیراز ؛ زود فهمیدند که چقدر در حوزه ادبیات سلایق مشترکی دارند. کریم خان اشتیاق به شنیدن  اشعار سیاسی فریدون توللی را اصلا پنهان نکرد. لولی  شعری خواند که کریم خان بلافاصله پرسید : چی میخوری ؟ لولی گفت: تو میزبانی . هرچی عشقته. بلافاصله شروع کرد :

تـرســم ز فــرط شعــبده، چندان خرت کنند
تــا داســـتان عشـــق وطـــن بــــاورت کنند
من، رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش
بس کــن تو، ورنه خـاک وطن بر سرت کنند

...........................................................

...............................................................

بر زنـــده باد گــفتن ِ این خلــق ِ خوش گریز
دل بر منـــه، کــــه یـک تنه در سنگرت کنند
پتــک اوفـــتاده در کــف ضحـــاک و این گروه
خواهـــان کــــه کــــــــاوه ی آهنگـــرت کنند

کریم خان خیلی خوشش اومد. زل زد تو چشمان لولی و گفت : کاش  درس میخوندم و سواد داشتم. صحبتشون خیلی سریع به آغا محمد خان کشید . تحت نظر بود و نمیتونست از شیراز خارج بشه. لولی در حالی که خنده شیطنت آمیزی داشت پرسید از اون زندانی خصی چه خبر ؟  شنیده ام گفته که حرمسرای بزرگی خواهد ساخت...... واسه چی ؟  اون که ................. خنده امانشو برید. لولی و کریم خان.... حالا نخند کی بخند......

 آن قدر بلند می خندیدند که صدای اعتراض بقیه مشتریان را در آوردند و نهایتا تذکر شفاهی گرفتند و اعمال قانون شدند.... حدود دو ساعتی از حضورشون گذشته و میزشون کاملا شلوغ شده بود. کریم خان صداشو پائین آورد و نجوا کنان گفت: میدونی لولی با این روحیاتی که تو داری باید حتما به نوه برادرم لطفعلی خان معرفی ات کنم. من دیگه سنم رفته بالا. از طرفی خیلی نمیتونم از ارگ خارج بشم.... اما لطفعلی خان از همین جوانان مد روزه. البته ورزشکار هم هست. میدونی که خیلی خوش تیپه. همه مجلات مد عکسشو چاپ میکنند. .... برای خودش یک پلی بوئیه که نگو ............طبع شعر هم داره. خوش خطه. لولی حرفشو قطع کرد و گفت : اگه بتونی ترتیب ملاقات ما را بدی  که خیلی خوب میشه. بقیه اش با من.................. بعد چشماشو از هیجان بست و  دو دستشو عین دعا خوانها جفت کرد و گفت : چه شود!!!؟ من و لطفعلی خان.............. ممنونم کریم خان عزیز. رسیدی ارگ به ام  ؛ اس بده. کریم خان کارت اعتباریشو گذاشت کنار صورت حساب. انعام خوبی برای گارسون داد. موقع خداحافظی صاحب کافی شاپ تعظیم بلندی کرد. داشتند سر خیابان داریوش ازهم جدا می شدند که کریم خان موقع خداحافظی گفت :..... راستی تعریف از فامیل نباشه..... لطفعلی تیرانداز ماهریه.............. لولی چشم نازک کرد و گفت : ببینیم و تعریف کنیم.

لطفعلی خان قبل از ملاقات با لولی به اش زنگ زد. همون پشت تلفن ظرف چند ثانیه به تفاهم رسیدند. محل دیدار را باغ نظر تعیین کردند  که  به ارگ نزدیکه. پشت تلفن آخرین جمله لطفعلی خان خیلی حساب شده بود : " کارمون زیاد طول بکشه: مشکلی پیش نمیاد." شیطنت لولی گل کرد و پرسید : " کارمون" ؟  منظورت چیه؟ لطفعلی خان خوش تیپ گرگ بالان دیده بود..... گفت : صدا نمیاد. فردا ساعت 9 شب ورودی باغ نظر می بینمت. بهتره اسنپ بگیری. من هم از ارگ پیاده میام. خوب نیست ما را با هم ببینند. زندگی لولی سرمست در بیم و امید طی میشد.

گشت ارشاد شیراز چند بار تذکر داد که حجابش اسلامی نیست و رفتارش مشکوک.  چندین بارهم تو بازار وکیل حاج خانمی به آرایش تندش گیر داد. وساطت کریم خان هم کارگر نیفتاد. اوضاع داشت  از بد به بدتر تبدیل میشد.

 به این نتیجه رسید که دیگه نمیتونه در شیراز بمونه و بهتره مهاجرت کنه آمریکا. شب قبل از پرواز به کریم خان زنگ زد.

لولی : الو کریم.... آره خودم ام. لولی. خیلی کار دارم. خواستم ازت خداحافظی کنم. دیگه نمیتونم تحمل کنم. میرم آمریکا.  قبلا به ات گفته بودم. سن خوزه . اونجا فامیل داریم و تا حدودی ایرانی هاش کم اند و قابل تحمل. یک پرواز ارزون پیدا کردم. میرم دوبی بعد از اونجا مستقیم به هنگ کنگ و یک راست تا سن خوزه. خواستم بابت همه چی  تشکر کنم. تو درسته وکیل الرعایا هستی اما اینجا امور عملا دست گروه های فشاره. یک پارتی درست و حسابی نمیتونیم بگیریم.

کریم خان :  دلم برات تنگ خواهد شد. درسته ما اختلاف سنی داریم اما دورا دور میدونم که روابط گرمی با نوه برادرم صادق خان منظور پسر جعفر خان زند داری. لطفعلی خان و یا به قول تو لطفی واقعا جوان برازنده ائی  است. کاش میموندی و شاه شدنش را میدیدی. احتمالا اگه  مخشو میزدی با تو ازدواج کنه ؛ تو هم میشدی ملکه..... درست میگم ؟ لولی ... الو

لولی :  ممنون کریم جان. نمیدونم چرا دلم رضا نمیده شیراز بمونم. خواب های وحشتناکی میبینم. بعدا برات تعریف میکنم. لطفی پسر خوبیه. خیلی سعی کردم به اش زنگ بزنم خداحافظی کنم اما نتونستم جلوی اشگ هامو بگیرم. شب های خوبی در باغ نظر و عفیف آباد و روستای غله داشتیم............. راستی سلام منو به فریدون هم برسون. منظورم توللی است.......... عاشق اشم.  دکتر میره و  داروها را بیرون میریزه و شرابخواری را ترک نمیکنه. تمام وجودش زندگیه............... اشعارش عالی اند. فراموش اش نخواهم کرد. جرات زنگ زدن به اش را ندارم. دلم برای خالی بندی های  باستان شناسی و اداهای روشنفکری و چپ نمائی هاش تنگ خواهد شد.

 خوب دیگه کریم جون. الان زنت حساس میشه و میپرسه این وقت شب با کی داری دل میدی و قلوه میستونی ؟  تو بهترین لری هستی که با هاش آشنا شدم.......... تو واتس آپ برام پیام بزار. ایمیل ام هم همونه که داشتی. تو سن خوزه جا به جا شدم حتما تماس میگیرم.

لولی سرمست سرانجام به آمریکا رسید. تو فرودگاه مامور گمرک وقتی جاجیمی با طرح تعداد زیادی بز تو وسایلش دید ازش پرسید : " تو از بومیان جزایر ایستری ؟ " لولی فقط با تکان دادن سرش گفت : نوچ.

 قبلا همه چیز هماهنگ شده بود . چند روزی خونه فامیل دور میموند که خوشبختانه اصلا فضول نبودند و با رفت و آمدها و ارتباطات لولی کاری نداشتند. هر روز یک نسخه سن خوزه مرکوری نیوز تو لابی طبقه پائین بود. از طریق صفحه اخبار بین المللی  رویدادهای شیرازو  تعقیب میکرد.

 لولی دو سال بود که ساکن کالیفرنیا  و یا به قول کریم خان خلیفه نشین  شده بود که یک روز دید مرکوری نیوز از مرگ کریم خان خبر داده و  جنگ قدرت در شیراز. انگار دست آخر لطفعلی خان زورش بر همه چربیده  اما آغا محمد خان قاجار مدعی سلطنت شده به شیراز حمله کرده و لطفی به کرمان پناه برده  و شهر تحت محاصره آغا محمد خان خصی کینه توز قرار گرفته بود..................... خبرنگار جنگی مرکوری نیوز توضیح داده  که زنان کرمانی آغامحمد خان را به خاطر اختگی خیلی تمسخر می کنند و از بالای حصارها دم غروب برای شکستن روحیه خان قاجار هجوش میکردند و میخوندند :

آق ممه خان اخته            تا کی زنی شلخته

قدت بیا رُو تخته              این هفته یا اون هفته

محاصره کرمان ماه ها ادامه داشت.مرکوری هم هر روز جزئیات بیشتری می نوشت. لولی با اعصابی متشنج خبرها را دنبال میکرد. یک روز خبر شکستن محاصره و اسارت لطفعلی خان زند را خوند و سرش درد گرفت. یاد اون لحظات شیرینی افتاد که با لطفی داشت. چند ماه بعد تو همون روزنامه خبر اعدام وحشتناک لطفی را تو تهران خوند. از قبل میدونست آغامحمدخان چقدر کینه توز و بی رحمه.

بعدها از دوستی شنید که جنازه شاهزاده خوش قیافه در امام زاده زید بازار تهران دفن شده. چقدر دلش میخواست بره سر خاکش و به یاد همه لحظات خوبی که داشتند اشگ بریزه.  سالها بعد شنید که لطفی در زندان از ایام روزگار نالیده و این گونه سروده :

یارب ستدی ملک ز دست چو منی

دادی به مخنثی نه مردی نه زنی

از گردش روزگار معلومم شد

پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی

لولی سرمست حالا دیگر از زیبائی های جوانی هیچ اثری در چهره اش نمانده اما عین قالی کرمان هنوز مشخصه که جوانی هاش چقدر زیبا رو بوده.

اغلب دم غروب تو بالکن می نشینه و به یاد شیراز و لطفی و کریم خان آهنگ های کریم زیگلری را گوش میده .... مگه نه ؟

چند سال بعد تو همون روزنامه مرکوری سن خوزه خبر کشته شدن آغامحمدخانو تو قفقاز نزدیک تفلیس خوند. هیچ احساسی نداشت. دیگه شیراز بدون لطفی و کریم خان و فریدون براش جای موندن نبود.

لولی دیگه نه روزنامه میخونه و نه اخبار تلویزیونو تعقیب میکنه اتفاقات  شیرازو تو ذهنش حدس میزنه. میدونه که کم و بیش همونه. هر روز تکرار روز قبل. بدون هیچ تغییری............. درست مثل دوران کودکیش.....

....حالا هر روز ساعت 9 میره نزدیکترین پارک خونشون.... خاطرات تکرایشو به مخاطب خیالیش میگه.... عابران می شناسنش. میدونند عین دیونه ائی است که به کسی آسیب نخواهد رساند : دیالوگ روزانه اش اینه :

" کاکا رستم وقتی دعوا میکرد همش داد می کشید. همیشه ساعت 10 شب مست می اومد خونه. سر کوچه با یحیی بقال  کلیمی  بگو مگو  داشت . عربده می کشید. لکنت اش باعث خنده و تمسخر و رنگش عین لبو قرمز  میشد.

 پدر بزرگم ساعتشو نگاه میکرد و میگفت ساعت ده باید باشه. ممد جغد ( ببخشید اشتباه کردم همون کاکا رستم) داره میاد خونه اش.   برای گربه هاش از زعفر قصاب سر بازار آشغال گوشت میگرفت. گربه ها با صدای پاش و ریتم در زدندش آشنا بودند. شام خوردنشون تا  یک بامداد طول می کشید. تابستونها لخت و عور پشت بام می خوابید. زنان محل لعنتش میکردند.زنش میگفت : بدنش داغه داغه.......... زهرا خانم میگفت :  دوستان به جای ما. "

ماشین های تسلا عین مور و ملخ از زیر پنجره اش تو خیابابون بدون هیچ صدائی رد میشوند. 

لولی سرمست سر پیری به آمپلیفایر های قدیمی مک اینتوش لامپی ساخت آمریکا و گرام های EMT آلمانی و صفحات موسیقی کلاسیک 33  دور فکر میکنه. تو دلش میگه : کاش اصلا ترانزیستور اختراع نمیشد و دنیا همون سال 1948 فریز میشد با بستنی های خوشمزه و استیک های آبدار و آبجوهای تگری.