منتظرِ تمام شدنِ بازی

ایلکای

 

داشتم «آرامش با دیازپام ۱۰» را می‌دیدم دوباره. بار اول احتمالا همان موقع‌های نمایشش در بی‌بی‌سی، یک بخش‌هایی‌ش را دیده بودم. نامجو را که نمی‌شناختم، برادرم گوش می‌کرد و به گوش من هم احتمالا از این طریق رسیده بود. بار دوم، ترم اول دانشگاه بود که سفیدو، توی خوابگاه  مدام بخش‌هایی‌ش را برایم پخش می‌کرد و بعد با موبلند، بعضی دیالوگ‌هایش را شوخیانه تکرار می‌کرد. 

امشب، بعد که ریویوها را خواندم، دیدم که چقدر همه همذات‌پنداری کرده بودند با نامجو و او الگوی‌شان بوده. این فیلم، مسیر نوجوانانِ دهه‌ی هفتاد را بهشان نشان داده است به قول هانیک.

بر سه جمله‌ی خیلی کوتاه از فیلم می‌خواهم تاکید بگذارم.

در ابتدای فیلم، وقتی رفقای نامجو می‌آیند توصیفش کنند، یکی می‌گوید که «آدم شوخی» است. بعد در وسط فیلم نامجو می‌گوید که بیست و هشت سالش تمام شده و «راضی است» از این نیمه. در آخر فیلم هم نامجو اشاره می‌کند به آن لحظاتی که آدم می‌خواهد «خودش را خلاص کند»، وقتی که تمام عمر به دنبال آرامش بوده و با هیچ راه تعیین‌شده‌ای، آن را نیافته. چطور این سه جمله می‌توانند درباره‌ی یک آدم باشند؟ 

مسئله این است که آن طبعِ شوخ را اولا به معنای امیدواری آدم به دنیا در نظر نگیریم. آن شوخی دارد از دل ناامیدی و در نتیجه، بی‌خیالیِ آدم مذکور بیرون می‌آید. آن ناامیدیِ آخرِ فیلم چیست؟ دقیقا واقف بودن بر پتانسیل خود-خلاص-گردانی‌ای که مدام با آن مواجه‌ای. اما هنوز شخصیت ما کامل نشده. تا حالا یک آدم بی‌خیال داشته‌ایم که پشت کرده به مسیرهای هموار و آکادمی‌های براق، و بعد آدم ناامید محزون‌مان را.

اکثر آدم‌ها در مرحله‌ی دوم هستند، آه از دنیا! بعضی یک و دو هستند، بی‌خیال و منتظرِ تمام شدنِ بازی. اما دقیقا چطور می‌شود به آن مرحله‌ی سومِ نامجویی رسید؟ این شخصیت، از دل فعالیتِ بی‌توقف می‌آید، کوشش در راه نامطمئنِ خود-ساخته. تنها کسی می‌تواند راه خودش را بنا نهد که پیشاپیش، آن دو مرحله را گذرانده و درونی کرده باشد؛ بداند که کیست پشت درختان؟ هیچ! بداند که خودش هم مهره‌ی چندان بااهمیتی نیست در این بازی. بعد بزند خودش را به در و دیوار و بگوید من این‌ام. و برای این-بودنش تلاش کند.

خاصیت پیامبرگونه‌ی این فیلم، به من مژده می‌دهد که این است عاقبت نیک. که وقتی رسیدن به یک جزیره‌ی پیروزی مد نظرت نباشد، جرئت این را پیدا می‌کنی که در میانه‌ی راه، به هر چه که نپسندیدی لگد بپرانی و راه خودت را شخم بزنی. چرا که تو نمی‌خواهی چیزی درو کنی، می‌خواهی تخریب کنی و ساختنت گره خورده است به کج‌روی. تو درگیر متارادیکالیسمِ خودتی به قول روزبه گیلاسیان. آیا این شور جوانی است و بعد تمام می‌شود؟

پاسخْ خیلی مهم نیست، چون در اندیشه‌ی متارادیکالِ کرگدن‌های مذکور، همین خانه‌ی فکستنیِ نامجوی جوان،  نشان داد که حتی اگر تخریب هم دورانی داشته باشد، مثلا دهه‌ی سوم زندگی، هیچ‌چیز جلودارش نیست. متارادیکال، نیازی به چیزی ندارد برای زیستن، مسیرها برایش باز می‌شوند و او مسیرها را پلمپ می‌کند تا مسیر خودش را باز کند. این فیلم دست‌کم نشان داد که عاقبت چنین نگرشی، چنین بودنی، خیلی هم می‌تواند به خیر باشد، هرچند که خود مفهوم عاقبت و نتیجه، برای این نگرش، بی‌معنی و ابلهانه است.