تکه ای از مِه!

مرتضی سلطانی

 

باران همچون خطوطی سیاه و محو هوا را می شکافد و به اینجا بودنم حسی مطبوع و خوشایند می بخشد. پکی به سیگارم می زنم. نشسته ام پشت در راهروی سردخانه و به این قاب خیس نگاه می کنم... هنوز درد مطبوع دود را در گلویم حس نکرده ناگهان دلواپسی چون حفره ای در درونم دهان باز می کند و به یادم می آورد که این بارانِ خوشایند اگر سماجت کند - که هیچ بعید نیست - طاق رنجور و کهنه ی خانه را چنان سنگین خواهد کرد که.... لابد حالا بابا هم توی خانه در همین فکرهاست.

البته مشکلاتی دیگر هم هست که همه در نهایت به کلمه ای سه حرفی ختم می شوند: پول. قبض برق، قسط، کمک به خانه و ... کف دستم را نگاه می کنم: خالی ست! پوستی چروک خورده با خطوطی کثیف، پر از زخم و زبر و زمخت. حفرۀ دلواپسی در درونم به چاهی مانند شده: مخارج! پول. پولِ لعنتی! این فکرها چونان دیواری ستبر تا پشت من پیش آمده اند! برمی خیزم و خودم را به میان قطره های آرام باران و راهی بی هدف پرتاب می کنم. حالا قدم زنان به پشت سردخانه رسیده ام و پیش رویم دشتی فراخ و باران خورده است؛ چشم اندازی که تا پای کوه های تمیز و برف پوشِ افق ادامه دارد. توده سیال و شیری رنگی از مه اینجا و آنجا به دشت نقشی از رویا زده است.

از کوره راهی که مرزِ دو زمین خیش خورده است راه می افتم. جوانه های سبز و پر از شبنم گندم از لای خاک بیرون آمده اند: پاسخِ سبزِ زمین به دستان کوشا و زحمتکشِ زنان و مردان روستای این نزدیکی. نگاهم می رود پیِ تاج باشکوه و زیبای درختان سرو و نارون و توسکا که مرزی ست در انتهای این دو تکه زمین. تازه حالا چشمم می خورد به مردی سپید موی که با بیلش مشغول تمیز کردن جوی از علف های هرز و سنگ های مزاحم است. به پیرمرد که می رسم برای آنکه زود صمیمی شویم از قواعد و تکلفات مرسوم چشم پوشی می کنم و می گویم: "خیس نشی حاجی... بنظرت میزنه تا صبح بارونه؟" پیرمرد از چهره من، نگاهش را به آسمان می گرداند و می گوید: "خدا کنه بیاد. ولی چشمم آب نمی خوره! همچین بار بار کن نیست. ولی من دیگه چند سالیه انگار کردم درِ آسمونو بستن! من سه سالِ حاصل ندارم از بی آبی."

پیش می آیم و دستم را جلو می آورم: حالا انشالا که در آسمون وا بمونه. سلام حاجی. خوبی؟" دستم را پیش می آورم. ناگهان هنوز دستان زبر و قاچ خورده اش را نفشرده جرقه ای مثل جریان برق کف دستم حس می کنم. شوکه شده دستم را قدری پس می کشم و باز فورا دستش را می فشارم. پیرمرد از سرما دستانش را بهم مالیده تف می کند و می گوید برویم "پای آتیش" تا گرم شویم. پای درختان نارون و توسکا می نشینیم. پیرمرد با دستش به درخت ستبر و باشکوه نارونی اشاره کرده و می گوید که آنرا در بچگی خودش با دست خودش کاشته. بعد از من می پرسد: "کجا بودی این ورا؟" می گویم: "حاجی ما تو این سردخونه کار می کنیم. سیب صادر می کنیم. یعنی 50 تا کارگریم اونجا سیبا رو سوا می کنیم و کارتن می کنیم می فرستن شیخ نشینا."

در فکر دستهایش هستم که با آن زبری و سختی و خطوط محکم و قاچ خورده به تاریخ این مرد می ماند: خطوط هیروگلیفی که بالا و پائین زندگی اش را بر دستانش نقش کرده است. اما بر خودم نهیب می زنم که تاریخ آدمی را نباید تنها به دستانش تنزل داد! پیرمرد آنچنان آرام و صبورانه استکان ها را می شوید و چای می ریزد که گویی زمان کِش آمده است. تازه در چهره اش دقیق می شوم که ریش و موهایی سفید و برف گون دارد و عرق چینی مشکی و جلیقه ای که تن پیرمردهای چون او زیاد دیده ام. می پرسم: "حاجی شما از این ساعتای توی آب یادته؟" می گوید: "کدوما؟" می گویم: "پِنگ! واسه سهم آبِ آبیاری. همونا که یه پیاله رو سوراخ می کردن..." حرفم را قطع می کند: "آهاهاهان. آره خوب یادمه. سابق زمان بچگیم هنوز بود، یه تشت و پیاله می اوردیم. یکی پیاله رو میذاشت رو آب هر بار که پیاله پر میشد می رفت ته ظرف، یه سنگ می نداختیم: مثل به اندازه یه اِنچ آب میشد حالا دیگه هر کی باید میدیدی چند انچ سهم آب داره" پیداست حرف از گذشته ها برایش خوشایند است.

چای می نوشیم و سیگاری می گیرانیم و می کشیم. حالا برایم این کندی و صبوری اش معنایی عمیق تر یافته: می بینم این صبوری و طمانینه ای که گاهی حوصله ما را هم سر می برد تنها از پیری و حوصله ای فراخ نیست، بلکه به درک آنان از زمان برمی گردد، برای آنها زمان هنوز در جایی بیرون از خودشان جریان نیافته؛ مثل آن پیاله که گرچه نسبتی دقیق از زمان را بدست نمیداد اما دستکم زمان را تحت کنترل آنان نگه میداشت: حسی از بدست گرفتن زمامِ زمان. برای ما اما زمان معنایی دیگر دارد و در قالب ساعت متجسم می شود: دقیق و بیرحم و خدشه ناپذیر، که باید بکوشیم از عقربه هایش جا نمانیم. در این فکرهایم که می بینم پیرمرد چای دیگری برایم ریخته.

از مکانیزه کردن کشاورزی می پرسم و می بینم پیرمرد بدش نمی آید و چیزهایی از آسان کردن کشاورزی با این وسایل جدید می داند اما استطاعت مالی و عادت دیرینه اش به این روش قدیم، نگذاشته با این شیوه های تازه خو بگیرد. گرچه این واقع بینی را هم دارد که ماشینها رُسِ زمین و خاک را می کشند. ده دقیقه بعد پیرمرد را به حال خود وامیگذارم تا از کارش نماند، راه می افتم. گرمای دستش را هنوز در دستم حس می کنم: وقتی موقع خداحافظی با او دست دادم و این بار جرقه و برقی نداشت. فکر قسط و وام و بی پولی یورش می آورد... خسته ام؛ می ایستم و باز دستانم را باز می کنم: خالی ست؟ نه! چیزی شبیه توده ای گِرد و ابریشمین از جنسِ «مِه» کف دستم سیلان دارد و آذرخشی در درونش می درخشد! خنده ام می گیرد. اما صدایی در درون نهیبم می زند نباید آنقدرها احمق باشم که چنین چیزی را باور نکنم: این توده زیبا و سیال و درخشان را. و من باورش می کنم.