عقربه های عرق کرده جدا می شوند

شیدا محمدی

 

چمدان ها  دهان لق  معطل
در بوی مانده ی این اتاق
چک
چکِ سیفون
و نفس کبود هوا زیر زمختی پوست پرده.

در جاده ای که دیگر از تن نخل ها نمی گذشت
شهر
دست نخورده و مغموم
پستان ماه را می مکید
و صدا ها و خواب ها و خُر خُر قهوه ی بی طعم گوشه ی تخت
مانده بود در عکس آن سال ها که نگرفته بودیم.

شهر با پیراهن سفیدِ کوتاه
و قهوه خانه های نیمه تاریکِ سرخ
با تشویشِ گیج نورهای زرد و بنفش
خواب مرا می دید
که در بزنگاهِ امروز بی نقشه ی دستان تو و عطرِ پیراهنت
خیره شده ام به لب های شهوتناک این قبرستان
که در اولین پیچِ
انتظارِ تنم را می کشید با فواره های تاریکی از چشم هایش.

عقربه های عرق کرده که روی هم می افتند
شهر یواش و آهسته در چروک کاشی هایش پیر می شود
و خانه های قدیمی
با پشت بام های سفالی و خسته
زیر پلک های من به خواب می روند.

شهر اما هنوز خواب می بیند در فاصله ی دودِ خمارِ چپق و ویسکی
و صدایت
مثل همه ی سالهای مهتابی
در پیچ همین کوچه غافلگیرم می کند
بر که می گردم
در دهان تاریک چنار
تکه یِ زردی از دامنم پیداست.

۱۷ نوامبر ۲۰۰۹ ,Glendale
از کتاب «یواش های قرمز»