هوای ابری بم

میم نون

 

چند سال قبل از زلزله بم بود که با یکی از مشتری‌ها قرداد بستیم بریم کرمان و کاری که سفارش داده بود را انجام بدیم. به برادرم و یکی از همکارانم گفتم که آماده باشند برای رفتن سفر یک هفته ای به کرمان. 

اواخر پاییز بود. پس از آماده کردن اقلام سفارش مشتری و لوازم و ابزارآلات مورد نیاز خودمون آنها را تحویل انبار و توشه راه‌آهن دادیم و‌ خودمون هم با قطار راهی کرمان شدیم.

ماه رمضان بود و‌لی چون مسافر بودیم تو قطار شام و صبحانه سرو‌ می‌شد و اشکالی نداشت. بعد از پایان جنگ دیگه سوار قطارهای خودمون نشده بودم و ضمن راحتی و ایمنی در مسیر مسافرت، می‌شد تا صبح راحت خوابید.

قطار ساعت ۷ غروب از تهران راه افتاد و صبح ساعت حدود ۶ به کرمان رسید. انباردار و مسئول بار در ایستگاه کرمان گفت تا واگن های بار خالی بشه و بارنامه تنظیم بشه باید یک روز صبر کنیم. چاره ای نبود. تاکسی گرفتیم رفتیم هتل یه استراحتی کردیم و رفتیم تو شهر گردش کردیم و برای ناهار غذا گرفتیم و برگشتیم هتل.

به انبار راه‌آهن کرمان زنگ زدم شماره بارنامه را دادم تا اگه آماده باشه تحویل بگیرم. انباردارگفت بار ما نیامده و احتمالا با قطار امشب بفرستند. انباردار پیشنهاد داد آدرس جایی که باید کار می‌کردیم و بدیم و گفت فردا عصر با پیک وانت بار برامون می‌فرسته.

قبول کردم. اینجوری راحت بود. ولی خوب یک روز عقب افتادن خیلی حالگیری شد. زنگ زدم به کارفرمای کرمانی و گفتم ما اومدیم و منتظر بار و تجهیزات هستیم که نرسیده و فردا میاد بهمین خاطر فردا عصر منتظر باشه.

شب برادرم گفت ما که تا شهر کرمان اومدیم و فردا هم بی‌کاریم پس می‌تونیم بریم شهر و ارگ بم را از نزدیک ببینیم. پیشنهاد خوبی بود، صبح روز بعد صبحانه را خوردیم و از هتل زدیم بیرون و با تاکسی راه افتادیم و بعد از دو ساعت به شهر بم رسیدیم.

پیاده بسمت ارگ راه افتادیم. بخاطر ماه رمضان بازدید کننده ای هم نبود جز ما سه نفر، دو تا توریست خارجی و یک گروه شاید ده نفره از هموطنان در آنجا در حال بازدید بودند.

ارگ بم بزرگترین ارگ خشتی جهان بحساب میامد و سابقه کهن و قدمت تاریخی ارگ ارزش زیادی برای مطالعات جامعه شناسی و باستان شناسی منطقه داشت. من تقریبا همه جا خانه های تخریب شده دیدم و معلوم بود که دولت توجه زیادی به حفظ و نگهداری آن نداشته و بعدا همان آثار هم در زلزله کلا تخریب شد.

زلزله درست هیجده سال قبل یعنی پنجم دی ماه ۱۳۸۲ اتفاق افتاد و شهر و ارگ بم را با خاک بکسان کرد. چند سال بعد ارگ بم با کمک یونسکو و گروهی از خیرین کشورهای خارجی بازسازی و نوسازی شد. قدمت این بنای بزرگ خشتی جهان چند صد سال قبل از میلاد مسیح و تا اواسط سال ۱۸۵۰ میلادی بوده و‌ چون در مسیر جاده ابریشم قرار داشته مورد استفاده مردم منطقه بوده.

دیدن ارگ بصورت خانه های گلی و خشتی در حال ریزش که حدود دو‌هزار سال پیش ساخته شده و گسترش پیدا کرده بود برای شخص من جذابیت خاصی نداشت و فضای ارگ حاکی از بد سلیقه گی و فقدان دانش لازم در مدیریت و مسولان را نشان میداد.

در هر حال چند عکس یادگاری گرفتیم و از بوفه داخل ارگ که توسط خانم میانسالی اداره می‌شد چند تا بیسکویت و آبمیوه خریدیم بجای ناهار بخوریم و حدود ساعت چهار عصر از ارگ بیرون آمدیم تا هوا تاریک نشده به کرمان برگردیم،

اما در محوطه ترمینال اثری از ماشین و تاکسی نبود و از کسبه که سوال کردیم گفتند که آخرین ماشین ها حدود ساعت سه عصر می‌روند و دیگر کار نمی‌کنند. مانده بودیم که چه کنیم. گفتم بریم در میدان اول شهر در جاده اصلی بایستیم. ‌با توجه به سابقه مدتی که دانشگاه زاهدان بودم می‌دانستم اگر هوا تاربک شود به دردسر میافتیم. و همانطور هم شد.

در کنار جاده ایستاده بودیم که دو تا سواری پژو، که هر دو ماشین دو نفر سرنشین از اهالی بومی داشتند، آمدند کنار ما و ‌راننده جلویی گفت کرمان می‌روید سوار شوید. من گفتم نه ممنون. اما راننده ول کن نبود و هرچه ما از ماشین او فاصله می‌گرفتیم به ما نزدیک می‌شد و اصرار داشت با انها برویم. گفتم با سواری نمی‌ریم. مردک خنده ای کرد. از سر و وضع و لباس ما معلوم بود غریبیم و دوربین عکاسی که در دست برادرم بود سوژه خوبی برای خفت کردن بود. 

هوا تقریبا داشت تاریک می‌شد و «ابری» شده بود: غروب ها تریاک کشی شروع می‌شد و دود زیادی به هوا می‌رفت و بشوخی می‌گفتند «هوا ابری است»!

چند دقیقه ای گذشت و در فکر دعوا و دفاع از بچه ها بودم که اتوبوسی از مبدا زاهدان از راه رسید و خوشبختانه جا داشت و سوار شدیم و از مهلکه نجات پیدا کردیم. شاید اگر اتوبوس نمی‌آمد اتفاق تلخی رقم می‌خورد ولی بخیر گذشت.