«ونوس ترابی»

 

به سلامتی!

ته گلویم زغال گرُ گرفته تپاندند. فکرش را هم نمی‌کردم اینطور باشد. هم طعم وهم حرارتش. من که تا آن روز یعنی بیست و هشت سالگی‌ام، حتی شراب را مزه نکرده بودم، حالا کسی جام شراب گرم داده بود دستم و خودش فر خورده بود در خیابان منتهی به جشن.

خواسته بودم کم نیاوردم. تو بگو در آن سگ مستی شب عید، مگر کسی حواسش به عرق خوری و پاتیل شدن کسی بود. اما حس کردم تمام نگاه‌های شهر از سر و رو و شانه‌های من شُره می‌کرد. مثل فیلم‌ها، جام را بردم بالا ولی یک نفس سر کشیدم. غافل از اینکه نه شات تکیلا بود نه وودکای روسی. گرچه دومی را هم نمی‌دانستم آیا کسی آنطور بالا می‌رود یا نه.

شراب داغ، سوزاند و سوزاند و لایه از لایه حلقم قلفتی کند و نایِ نایم را گرفت و ریخت در خندقی که انگار دلو را به قصد آب درونش انداخته باشند و عدل فرو برود در گل و لای لاش‌مرده ماهی دوازده ساعت پیش!

گرسنه بودم و شراب داغ مثل گدازه، شاهراه‌ را قلوه کن کرد و تپید ته معده. تا چند دقیقه حالیم نبود دارم اشک می‌ریزم یا مستم! چیزی به قاعده یک گردو ته حلقم آماس کرده بود و با هربار قورت دادن آب دهان، تمام جانم تیر می‌کشید. ضربه کاری را وقتی زدم که از لیوان پابلو یک تکه یخ قاپیدم و در جا قورت دادم. یخ در گلویم گیر کرد و روی گدازه ماسید. به زحمت کمی آب شد و وزن ریخت تا از نای رد شود. اما این همه‌اش نبود. سردی پشت سر آن گدازه الکل بالا، سرگیجه‌ام را بیشتر کرد و خنجر پشت خنجر منتها الیه زبانم کاشت. ترسیدم قی کنم و آن مایع جهنمی، دوباره در راه صعود، بسوزاند و جانم را هم بالا بیاورد. پابلو حواسش به جشن بود و با رفقا قهقهه می‌زد و یک دستی کمر مرا به رسم نوازش می‌مالید. گوش‌ها و نوک دماغش سرخ بود. هر جرعه شراب از دهانش حرارتی هوسناک بیرون می‌داد.

چرا صبر نکرده بودم ببینم اینها چطور جام می‌زنند؟ اصلن کجا نوشته بود که شراب را داغ سرو می‌کنند؟ گرم شاید،‌ ولی این دیگر رسمن قیر مذاب بود. خاک بر سر شدم! اگر مامان بزرگ بود حتمی می‌گفت که عقوبت خداوندی‌ست. نجسی خوردی و برو دعا کن که کفاره‌اش را همینجا دادی مادرجان. وگرنه سرب داغ را دیگ به دیگ در حلقت می‌ریختند روز قیامت! یکی نبود به پیرزن بگوید که مگر دهان خاکستر چپانده این پدرمرده چقدر جا دارد که «دیگ» درونش خالی کنند؟ با خودم درگیر بودم و خیسی چشمهام در آن سرما، پرده‌ای جلوی دیدم کشیده بود.

نیمکتی گیر آوردم و نشستم. دهانم را نیمه باز نگه داشتم تا هوای سرد دسامبر، سرکی به حلق و زبانم بکشد بلکه این بی‌حسی زبانی و سوزش ته گلو ماتحت روی زمین بگذارد. نشد! گردوی ته حلق داشت بزرگتر می‌شد. آب می‌خواستم اما جانی برای تحمل خنجرهای ناگهان نمانده بود.

پابلو با لیوان پلاستیکی زرد رنگی آمد کنارم. من که ایتالیایی نمی‌دانستم اما خوبیش این بود که زبان انگلیسی هردومان یک جور و یک رقم اسقاطی بود. با پابلو در شرکت قراردادی راه آهن ایتالفر آشنا شدم که آمده بود ایران تا پروژه قطار تهران-مشهد را اجرا کند. مهندس ناظر پروژه بود و من مترجم شرکت حمل و نقل ریلی. خیلی زود جوش خوردیم. غذای ایرانی را دوست داشت و تمام پیتزا فروشی‌های تهران را گز کرده بود و هربار بیشتر متعجب می‌شد که چرا طعم هر «کش لقمه» با دیگری فرق می‌کند. مضحک است اگر اعتراف کنم که همین پیتزاها غلاف من و پابلو را بیشتر در هم زیر و رو گرفت.

قرار بود هیئت ایرانی برای بازدید از شرکت ایتالفر سفری به میلان کند. با لابی پابلو، من را به عنوان تنها مترجم شرکت معرفی کردند. به سرم زده بود پایم رسید میلان، از شرکت جدا شوم و برنگردم تهران. ریسک بالا بود اما باید رگ می‌جنباندم. پابلو بهترین بهانه بود گرچه قراردادی ۵ ساله با ایران داشت و بنا شد که از این ۵ سال، دست‌کم ۳ سال را در تهران مدام زندگی کند. پلان‌هایم کمی چرک شد ولی هنوز برای تصمیم نهایی،‌ وقت داشتم.

نگاه‌های این پسر پونز داشت. وصلم می‌کرد روی در و دیوار. از توجهش کیفور می‌شدم. هَوَل هم نبود. تا آن روز فقط چند تکه رختخوابی پرانده بود تا مزه دهنم را چشیده باشد. لبخند زده بودم. این یعنی نه اینکه نه باشد اما آره استخوان‌دار هم نیست! خوشش می‌آمد مثل ماهی لیز باشم.

شب کریسمس سال ۲۰۰۹ بود. حاج پشمال‌های شرکت را پیچانده بودیم تا برویم دوری بزنیم. گرچه آنتن‌های مدام، خودشان همان بعد از ناهار، رفته بودند شکار و معلوم بود تا نصف شب هم نخواهند آمد.

اما چطور می‌شود...این چه انصافی‌ست وقتی کیفت کوک است و سورت پر پیمان، یکهو افه شراب آنهم داغ و نه گرم، گند بزند در لب و لوچه و زبان و حلق ناسورت؟ عدل همین امشب که می‌خواهی مست شوی تا خودت را بسپاری به دستهای این پسر ایتالیایی صبور و محترم و گوربابای هرچه نباید و نباشد و نمی‌شود!

***

حالم خوب نبود. باید چیزی می‌خوردم تا بلکه این الوی لعنتی تمام شود. به پابلو و بقیه گفتم که جت لگ دارم و برمی‌گردم هتل. به وضوح صورت پابلو کش آمد. اما هنوز تا اول ژانویه وقت داشتیم برای خلوت. شاید بهتر می‌شدم. مرام می‌گذارد و فقط لبخند می‌زند و می‌خواهد که تا هتل همراهی‌ام کند. نخواستم. وانگهی، نمی‌توانستم تضمین کنم که تا در اتاق بیاید و راحت خداحافظی کند. چشم‌هاش آماده بُل گرفتن بود.

به زحمت برگشتم هتل و مستقیم رفتم سراغ رسپشن. باید اورژانسی دکتری پیدا می‌کردم آن هم شب نوئل! هیچ‌کس پشت پیشخوان نبود. زنگ را سه بار فشار دادم. باز کسی نیامد. فحشی دادم که خار بیشتری انداخت ته گلو.

تا به اتاق برسم، دیگر مطمئن شدم که بلایی سر حلق و گلویم آمده است. صدایم بم بود و گردوی تر دیگر داشت می‌رسید انگار!

دوتا کپسول ملاتونین انداختم بالا تا زودتر بیهوش شوم. البته نیازی هم نبود. شراب کار خودش را کرد.

***

بیست و هشتم دسامبر توانستم دکتری پیدا کنم که بالاخره دردم را برایش بگویم. از ادا و اطوارها و ابروهایش موقع فرو کردن چوب در گلو معلوم بود اوضاعم اصلن خوب نیست. زجر تاولهای کوچک در اطراف حلق و روی لوزه‌ها، از درد سینه پهلو و چرک گوش و لوزه بیشتر بود. چه خاک رسی به سرم ریختم. رادیولوژی نشان داد که وضع دیواره نای و نایچه هم همچین تعریفی نیست. ببین میلان و بیلان و پلان چطور گه زد به حال و روز مثلن کریسمسی ما. آنهم وقتی اولین بار است داری ادای شب نوئل را درمی‌آوری. اما با این درد، هر درخت کریسمس فقط در ته آرزوهایت فرو می‌رود!

این چند روز از پابلو فراری بوده‌ام. مسخره است که رویم نشد بگویم اولین بار بود شراب می‌دیدم و می‌چشیدم چه برسد به نوع داغش! اما خوب شد تنها آمدم کلینیک. چه افتضاحی می‌شد اگر می‌فهمید چقدر ناشی‌ام! به اندازه کافی باکره بودنم در این سن مسخره و نگران کننده هست. گاماس گاماس باید از این مجسمه قرون وسطایی رونمایی کرد!

دکتر چرک خشک کن داد. بدنم می‌لرزید و ضعف داشتم. اما این تمام بدبختی من نیست.

شب سال نو بعد از جشن، تا خواستم از دست پابلو لیز بخورم، دور کمرم را گرفت و به در ورودی اتاقم چسبیدیم. داشت خودش را هل می‌داد. اگر یکی از حاج پشمال‌ها سر می‌رسید واویلا می‌شد. مجبور شدم راهش دهم و در را سه قفله کنم. خوشش آمد و سعی کرد تا می‌تواند لبخندش را سکسی‌تر کند. یک جوری سمت راست لبش بالا رفته بود و ابرویش هم نیمه اریبی داشت. خط تمیز آرواره‌اش مثل آن بود که صورتش را اتو کرده باشند و خط اتو به اصطلاح هندوانه قاچ کند. مست بود و موهای جلوی سرش واکس نخورده، ریخته بود روی پیشانی. چشم‌هاش برق می‌زد و می‌خواست روی گودی میان ترقوه‌ها تیله‌ خاکستری نگاهش را بکارد تا برود سمت دکمه‌ها. نزدیک‌تر آمد. نفسش، دلم را یک طور دلپذیری ‌شوراند. بوی بوردویی می‌داد که سر میز شام اسمش را یاد گرفته بودم!

فهمید حالی به حالی شدم، بیشتر نفس ریخت روی گردنم. بالای لبم تب و لرز گرفت. یک دستش زیر گوش چپم بود و دست دیگرش در میان انگشتانم قفل شد. با اینکه هنوز گلویم آش و لاش بود و درد بدی داشتم، چشم‌هام را بستم تا خودش را به رخم بکشد.

اما انتظارم زیادی طولانی شد. چشم‌ها را باز کردم دیدم پابلو فاصله گرفته و دستش را روی دهان و بینی‌اش گذاشته است.

بدون ذره‌ای خجالت پرسید:

-لی لی، این بو چیه؟

آن جهنم خواستنی یکباره از تمام رگهام زد بیرون و تنم شد سربی که بعد از سوزاندن و گداختن، می‌شود هزار تُن و در تمام وجودت دلمه می‌بندد.

یادم رفته بود که بوی چرک حلق و زبان و نای، هر بوسه‌ای را از دهان می‌اندازد.

حتی بوسه شب سال نو در میلان برفی و پشت درهای بسته و دور از چشم پشمال‌های آنتن!

 

 

سال نو بر همه واژهْ یاران، رام.

و.ت