نشناخت!
نگارمن
توی شهرستانهای کوچیک که همه همو میشناسن، وقتی سوار تاکسی میشی لازم نیست آدرسِ پستی بدی فقط کافیه بگی خونهی کی میری.
چند سال پیش شاهرود بودم تاکسی گرفتم، گفتم میرم خونهی فلانی. شب بود و موهای راننده جوگندمی، تنها چیزی که ازش زیر نور خیابون میدیدم.
گفت از فامیلای تهرانشونی؟ برای ختم اومدی؟ همه اونجان!
گفتم بله!
گفت ای روزگار! جوونی چه عالمی داره خانوم، باورت میشه من اونوقتا عاشق یکی از فامیلاتون بودم همون که شهرقصه رو بازی میکرد، من انقدر بیخیال بودم و توی رویای خودم که هر شب پولتوجیبیهامو میدادم و میرفتم نمایش اونا رو میدیدم. هرشبم امیدوار بودم که اگه عاشقِ اون موش قصه نشه پس میتونه عاشق من بشه. هر وقتم میرسیدم خونه یه کتک مفصلی از بابام میخوردم! خدابیامرز کارگر بود و به سختی نون درمیآورد دیگه پولی برای عاشقیهای من نداشت ولی بازم فرداشبش میرفتم. باور داشتم که میشه قصهی زندگی آدما رو عوض کرد! حالا انقدر دلم میخواد ببینمش. چرا نمیآد هیچوقت اینجا؟! دلم میخواد ببینمش ته دلم یه چیزی مونده، شاید جای اون کشیدههاست که هنوز درد داره!
رسیدیم. پیاده شدم. نشناخت! چهلسال گذشته بود. بقیهی پولمو نگرفتم. گفتم امشب برای خانومت از طرف من یه دستهگل ببر تا یادش بیآد مرد زندگیش بیرون از خونه بیادش هست. نذار رویاهاش بمیره!
دور شدم و با خودم فکر میکردم مرز بین رویا و واقعیت برای همهی آدمها، درد کشیدههاییست که بار هزینهاش همیشه سنگینی میکند…
بهتر که نشناخت! حسودیم می شد :)
:):):)
مرسی خانم نگارمن.
در یکی از بلاگ های پیشین, شما ابراز علاقه به پسر بزرگ سریدار باغ که اسب سوار چابکی بود کردید. در این داستان هم قلب جوان تاکسی داری را بدست آوردید. بنظر میرسد که شما توانی خواصی در جلب توجه مردان در حال تحرک را دارید. چه بسا در داستان های بعدی خلبان هواپیما, راننده اتوبوس و یا راننده کامیونی هم سر راه شما قرار بگیرند! از سفارش دادن "اوبر" پرهیز کنید!
فرامرزخان بده که اخلاقم انقدر خوبه با همه سازگارم؟! خوب بود از دعواهام مینوشتم واستون؟:))
خيلى عالى بود. من هم تجربه مشابه را داشته ام.
نگارمن عزیز خوب نوشتید اما نمیدونم چرا با خوندنش افکار منفی به ذهنم به قول قدیمی ها متبادر میشه..
میگند بازرسی رفته بود تیمارستان. دید جوانی خیلی نعره میزند و بی تابی میکند پرسید چی شده ؟ گفتند این جوان عاشق دختری شده اما به وصالش نرسیده............ دیوانه شده
در طبقه بالا جوان دیگری دید صدها بار پریشان تر از جوان قبلی سینه چاک و دهن دریده و چشمانی قی کرده............. پرسید این دیگه چشه ؟ گفتند قربان دختر مورد علاقه دیوانه اولی با این مرد ازدواج کرده............
سعدی هم داستانی دارد که ثروتمندی از حلب سعدی را که داشت کار گل ( یعنی کارگری) میکرد دید و شناخت و نجاتش داد و به خانه برد و دختر بدترکیبشو به سعدی انداخت............ خلاصه روزگار سعدی چنان سیاه شد که صدبار آرزوی کارگری در گودهای ترابلس میکرد...... به پدر زنش میگفت.... که از چنکال گرگم در ربودی............ چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی............ چه زنان و مردان خوشبختی که به عشق مورد علاقشون نرسیدند و آسوده زندگی کردند و در فراغ یار غزال ها سرودند.
مرسی آریوبرزن عزیز، خوشحالم دوست داشتین.
آقای مرادی من همیشه به این حرف شما فکر میکنم. واقعا درست گفتین هیچی دلیل بر هیچی نیست
نگار من عزیز شاید که راننده تاکسی تا ابد در فکر و به امید دوباره دیدنت بسر ببره با یه دروغ مصلحتی مثلا اون مهاجرت کرده و رفته و خیلی وقته نیامده بیشتر به اوکمک میکردی واز رویا خارج میشد ، البته خانم های با کمال و وقار از این ماجراها زیاد میبینند ، همیشه در سفرهای لذت بخش باشی
همچین غنج زد ته دلم!
میمنون عزیز مرسی از لطفت راستش خودمم جا خوردم و فرصت فکر کردن نداشتم وگرنه شاید بهتر بود میگفتم خودمم و همیشه هم اومدم شاهرود و زندگی برای همه صفحههای ناخونده زیاد داره! گاهیام باید به آدمها گفت برنده بودن همیشه به دستآوردن نیست، به خوشحال زندگی کردنه
مرسی ونوس جان عزیزم، دلت پر از شیرینی عشق باشد:*