کاش کسی او را به یاد آورد

فاطمه زارعی

 

این جا شهری خوش آب و هوا است. زمین حاصلخیزی دارد، گر چه دیگر کسی در آن چیزی نمی‌کارد. زنانش قد بلند و بسیار مرد دوست هستند و مردانش پرکار و شاد و فراموشکار. بی‌رحمانه فراموشکارند. مردم فراموش می‌کنند. مردم همه چیز را فراموش می‌کنند. با وجود این، هنوز محله‌های اطراف آن واقعه به بوی خفیفی از رُز آکنده هستند که اجازه نمی‌‌دهند داستان به راحتی فراموش شود. عطر مرموزی که هی زیاد و کم می‌شود.

آن روز بعد از ظهر که این عطر همه را جادو کرد روز عجیبی بود. در همان منطقه آوازی شنیده شد که هر رهگذری درنگ کرد و پِی صدا گشت. تمام پرندگان آوازشان را بس کردند و تمام گل‌های آفتاب گردان به جای چرخیدن به سمت خورشید رو کردند به آن صدا. نور چنان بود که  بی‌توجه به ساعت مچی محال بود بشود حدس زد چه ساعتی از روز است، نور نارنجی گرمی که منبعش نه مشرق بود و نه مغرب، شاید آن نور عجیب از لابلای شاخه‌های درخت توتی که از یک حیاط کوچک سر در‌آورده بود می‌زد بیرون.

و بعد از بازی آن نور با برگهای درخت توت که سایه رقص برگ‌ها را کف کوچه می‌گستراند مردی را چمباتمه زده پای دیوار کوتاه همان خانۀ کوچک دیده شد بودند، که انگار خودش را آنجا پنهان کرده باشد. به محض آن که از جا بلند شده بود دیده بودند گل رز بزرگی در دست دارد که خودش را مثل یک دُزد پشت آن گل بزرگ پنهان کرده و بی‌درنگ پا به فرار گذاشته.

هر چه بود زیر سر آن مرد یا بهتر بگویم، زیر سر آن گل رز بود. آن قدر بزرگ بود که وقتی مرد می‌دوید بیشتر به نظر می‌آمد باد دارد چتر بزرگ سرخی را چرخ زنان با خود می‌برد. همه این صحنه جادویی را دیده بودند.  ماجرا از آن جایی شک برانگیز شد که این مرد، پای دیوار خانۀ آن دخترک مرموز دیده شد و بد بینی مردم نسبت به ماجرا بیشتر و بیشتر شد وقتی دیدند روزها می‌گذرد و از دختر خبری نیست.

راستش تا همین الآن هم دیگر هیچ چشمی دختر را ندیده که ندیده. گل آن‌قدر سحر آمیز بود که حتی کسی به یاد ندارد آن مرد به کدام سو گریخت، به کجا رفت و چه بر سر او و گل رز زیبایش آمد. گویی شهر ساعتی به خواب رفت و خواب خوشی دید و بعد هم فراموشش کرد. فقط از آن به بعد بوی گل بود که ماسید به در و دیوار و آب جوی و هوا و همه‌جا و همه‌جا و همه‌جا را برای همیشه مُعطر کرد.

هنوز هم اگر دستی کوبه دری را بزند ناخود آگاه سر‌می‌خورد زیر بینی طرف که با چشمان بسته و لبخندی خفیف از بوی گلی که به مشام کشده نشئه است. چون کوبه درها بیشترین خاطره را از آن بو حفظ کرده‌اند.

هیچ کس نمی‌داند چطور اتفاق افتاده بود. آن گل به آن بزرگی از کجا و چطور به دست آن مرد رسیده‌بود. راز آن خانه کوچک چه بود که صاحبش هرگز پس از آن دیده نشد. هیچ کس نمی‌داند ولی من می‌دانم.

بعضی وقت‌ها که دختر بی‌چاره را به یاد می‌آورم احساس شرم می‌کنم. به خودم می‌گویم، ای کاش هرگز کنار رودخانه نرفته بودم و آن بطری را که توی خزه‌های لحاف قورباغه پیچیده شده بود پیدا نمی‌کردم.

تنها زندگی می‌کرد. تقریبا بی‌ریخت بود. استخوان‌های ترقوه‌اش به چوبِ افقی که برای یک مترسک بی‌قواره کار گذاشته باشند می‌مانست و آن قدر تیز بود که به نظر می‌رسید هر آن ممکن است از یقه‌اش بزند بیرون. گاهی که زنبیل خریدش را می‌انداخت روی شانه‌اش یک ور بدنش کاملاً کج می‌شد و بی‌قوارگی‌اش چند برابر دیده می‌شد به نظر می آمد. آن‌قدر خشکیده و لاغر بود که تمام کاسه چشمش، که با یک پوست نازکِ آبی و رگ‌های قرمز پوشیده شده‌بود، از صورتش زده بود بیرون. انگشتان لاغر و دراز  و گره‌گره‌اش که تازه با انگشتری هم آن را به اصطلاح زینت کرده بود واقعاً بی‌ریخت بود. روزی که در بازار آن انگشتر را خرید همه بهش خندیدند. آخر انگشتری به باریکی انگشت او پیدا نمی‌شد. وقتی هم پیدا شد، از گره مفصل‌های گنده‌اش رد نمی‌شد. خلاصه با چه مکافاتی زرگر برایش انگشتری ساخت و در واقع روی دستش نصب کرد.

این‌ها که گفتم بخش مرموز ماجرا نیست. توجه و کنجکاوی مردم از آن وقتی برانگیخته شد که دختر کمتر میان جماعت ظاهر می‌شد، با احتیاط راه می‌رفت و مستقیم توی چشم کسی نگاه نمی‌کرد. البته مردم روی هم رفته دوستش داشتند. از دور که می دیدندش خودشان را می‌رساندند تا یک جوری سر حرف را باز کنند. چون کلا موضوع مناسبی برای صحبت‌های شیرین روزمره مردم بود.

روزی در بازار مقدار زیادی انار خریده بود. زن فروشنده که همیشه متلکی بار مشتری‌هاش می‌کرد به او گفته بود "این همه می‌خوری پس کو دنبه‌ات". و او که از متلک زن سر در نیاورده بود جواب داده بود "دنبه؟ من سعی می‌کنم که بوی گل بدهم نه بوی دنبه". سربه سرگذاشتنش برای زنان سر بازار خوشایند بود. برای غیبت واقعا موضوعی بهتر از او پیدا نمی‌شد.

کم کم لاغر و لاغرتر شد. از لاغری پوستی شده بود که تنگ و محکم روی استخوان پاره‌ای کشیده باشند. بعد شروع کرد به پوشیدن لباس‌های گشاد. معلوم بود چیزی را از چشم تیزبین مردم پنهان می‌کند اما فایده‌ای نداشت. برجستگی به وضوح در ناحیه شکم خودنمایی می‌کرد. شایع شد حامله است و این برای کارآگاه های شهر، یعنی تمام زنان فضول و مردانی که تا خری بیفتد نعلش را می‌کشند خبر بسیار مسرت بخشی بود.

بارها به خودم می‌گویم: ای کاش من آن عصر بارانی خوش خوشان نرفته بودم کنارِ رودخانه. ای کاش آن بطری آواره را که توی لحاف قورباغه پیچیده شده بود پیدا نکرده بودم. ای کاش نامۀ داخلش را نخوانده بودم و ای کاش نمی‌دانستم این نامه از کیست. حالا من با این نامه چه کنم؟ بدهمش به که؟ به کجا پستش کنم؟ مردم چقدر فراموش کارند. واقعاً فراموش کارند. کسی یادش نیست آن روز بعد از آن آواز، بعد از آن همه بوی خوش گل، سر آن مرد و گل سرخش چه آمد. بس که فراموش کارند. حالا من چه کنم؟ اگر این نامه دست شما می‌رسید با آن چه می کردید؟

سلام، نگران من نباشید. زندگی زیر آب چندان هم بد نیست. فقط تا دیر نشده پیغام مرا به او برسانید.

کاملا به یاد دارم که او از دیوار کوتاه حیاط مرا می‌پایید. هر روز ظهر، بعد از حمام، وقتی که حوله ام را روی بند رخت حیاط پهن می کردم پشت دیوار بود و یواشکی مرا نگاه می‌کرد و هر روز برایم گل رزی می‌انداخت توی حیاط. من هم انارم را می‌مکیدم و به روی خودم نمی‌آوردم اما می‌دیدمش. راستش خوشم می‌آمد. از اینکه کسی مرا برهنه می‌دید خوشم می‌آمد. از اینکه او  راز مرا می‌دانست احساس خوبی داشتم. در واقع او تنها کسی بود که از راز من خبر داشت و تنها کسی که گل رزم را ازش قایم نمی‌کردم و بهش اجازه می‌دادم بدن لخت مرا تماشا کند.

تمام مدت گرمای ظهر تو آفتاب می‌خوابیدم تا گل رزم نور بخورد. عادت کرده بودم برایش آواز بخوانم. آواز که می خواندم تکان می خورد و به طور واضح رشد ساقه و برگ ها را می دیدم. و برایش آواز می‌خواندم. همان گلی که بالآخره بعد از مدت‌ها نگرانی و ترس و درد یک روز از وسط نافم زده بود بیرون و رشد کرده بود تا وسط سینه‌هایم و شده بود همه دار و ندارم.

اول از یک درد تیز توی نافم شروع شد. چای و نبات زعفرانی خوردم خوب نشد. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم نباید دکتر بروم و خوب شد که نرفتم. می‌دانستم دمر هم نباید بخوابم که نخوابیدم. تا این که شبی از شدت درد بیدار شدم. در تاریکی لکه‌های تیره روی ملافه سفید پیدا بود. از ترس پریدم و چراغ را روشن کردم. خون بود ولی نمی‌فهمیدم از کجاست. نافم شروع کرد به وول خوردن تیز شد و آمد جلو و ناگهان چیزی شبیه به نوک یک شاخه یا بهتر بگویم دقیقا نوک یک شاخه از وسط نافم زد بیرون.

بچه که بودم مادرم می‌گفت "سیب را با پوست و چوب و دانه‌اش نخور بچه، توی دلت درخت سیب در می‌آید". هر چه فکر کردم یادم نیامد که سیبی با دانه خورده باشم.

به محض اینکه در آمد درد ساکت شد و ترسم هم ریخت. دیگر نمی‌ترسیدم حتی اگر قرار بود درخت سیب باشد؛ اما نبود. من زیباترین گل رز دنیا را صاحب شده بودم. آواز که می‌خواندم می‌خندید و رشد می‌کرد. جلوی چشمم بزرگ و بزرگتر می‌شد. از همه چشمی پنهانش کرده بودم جز چشم هیز او که هر روز برای تماشای من می‌آمد.

روزی داشتم انار آبلمبو می‌خوردم. انارم را که فشار دادم توی دستم ترکید و آبش پاشید روی تمام دست و سر و صورتم. قطره‌ای هم پرید توی چشمم. سریع چشمهایم را بستم. چند قطره اشکی که از چشمم ریخت سوزشش را از بین برد. یکمرتبه توی تابش شدید نور خورشید و لابلای خیسی چشمم از اشک و آب انار از بالای دیوار، جایی که کمی کوتاه‌تر از بقیه جاها بود، تصویر گُنگی و تاری دیدم از دهانی که جمع شد و برایم بوسه‌ای فرستاد. در یک لحظه وسیع تر یک سال معنای دنیا در نظرم عوض شد؛ انگار بالغ شدم؛ شدم زنی که از اسرار عشق خبر دارد. دیگر کار تمام بود؛ عاشق‌اش شده بودم توی دلم چیزی جنبید و انگار پروانه ای از جا پرید. از آن به بعد این هم اضافه شد. او بوسه می فرستاد. و من می مردم و زنده می شدم. روز به روز بی تاب تر می شدم. دیگر شد تمام دلمشغولی‌ام. دیگر همه چیز را می‌دانستم؛ نیاز به تصمیم نبود به یقین می‌دانستم چه باید بکنم.

آنروز طولانی روز عجیبی بود. دلم از بیقراری پرپر می‌شد. تمام روز عرض حیاط را قدم زدم و انتظار کشیدم تا شب شود؛ تمام شب در رختخوابم پهلو به پهلو شدم و انتظار کشیدم تا صبح شود؛ تمام صبح را به دیوار حیاط، جایی که چینه کوتاه بود و از آنجا دیده بودمش، خیره ماندم و انتظار کشیدم تا آفتاب بیاید وسطِ آسمان و آنوقت آواز عاشقانه‌ام را سر دادم به آسمان هفتم.

می‌دانستم می‌آید. می‌آید و از قسمت کوتاه دیوار یواشکی تماشایم می‌کند و آخرسر برایم گل می‌اندازد توی حیاط و حتی شاید یکی دیگر از آن پرنده‌های کوچک رقصان را که از بین دو لبش پر‌ می کشیده بود دوباره برایم می‌فرستاد. به سوی من. خوب یادم هست دم خواب بعد از ظهر بود که آمد. انگار نیمه خواب نیمه بیدار بودم. انگار نیمه مست نیمه هشیار بودم. نفمیدم کجای آواز بودم که دستش را که به طرفم دراز کرد تا بوسه صمیمانه‌اش را تقدیم کند. فرصت را غنیمت شمردم و مچ دستش را محکم گرفتم. پوست دستم داشت روی دستش مثل یک بستنی آب می‌شد. کمی ضعف داشتم که شاید به خاطر چیدن گل بود ولی می‌دانستم اگر از ضعف بمیرم هم تا کار را تمام نکنم دستش را ول نخواهم کرد. گُلی را که با درد فراوان از وسط دو سینه‌ام چیده بودم گذاشتم توی مشتش و محکم آن را بستم. و از دست رفتم.

دم خواب بعد از ظهر بود اما هنوز هم هر چه فکر می‌کنم لحظه‌ای را به یاد نمی‌آورم که به خواب رفته باشم. حتی لحظه‌ای را به یاد نمی‌آورم که از خواب بیدار شده ‌باشم. هنوز در شیره سفید رنگش غوطه می‌خورم. شیره‌ای که از ساقه‌اش، از جایی که چیده بودمش، جاری شده بود. شاید واقعا مثل بستنی آب شده بودم. دقیقا نمی‌دانم چه شد ولی فکر می‌کنم با شیره روان شده باشم توی جوی آب و رسیده باشم به رودخانه.

در گیجی لحظات آخر، قبل آن که راهی رودخانه شوم دیدم او دارد می‌دود و با گل رز زیبای من می‌رقصد. بیشتر به نظر می آمد باد دارد چتر بزرگ سرخی را چرخ زنان با خود می‌برد. این صحنه جادویی آخرین چیزی ست که به یاد دارم. 

اگر از این خوابِ بعد از ظهر بیدار شوم، ازش می‌خواهم با من ازدواج کند. زرگری می‌شناسم که می‌تواند برای دست من انگشتر بسازد. یکی داشتم که بابت این کاغذ دادمش به قورباغه زیر آب. لطفاً بهش بگویید صبر کند تا من بیدار شوم. نشان به آن نشان که گل سرخی در دست او است.