عشقی به نام گوهر‎‎

ایلکای


پیوند مادر با فرزندش، نسبتی سیاسی است؛ این پیوند تنها ارتباطی فیزیولوژیک نیست. نسبت ابتداییِ مادر و فرزند مثل پستویی کوچک، به دو طیفِ در اقلیت [زن و کودک] پناه می‌دهد. آغوش هر مادری، دست‌های تابیده دور تن کوچک هر بچه، لمس بی‌واسطه‌ای که از دو سمت -از سمت مادر و از سمت بچه- کانونی برای بقا می‌سازد، مخفی‌گاهی علیه تاریخ مردانه است.

در این موعد، در فضای آغوش مادری که دور بچه بسته می‌شود، گفت‌وگویی، داد و ستدی مخفیانه تشکیل می‌شود. پدر نماینده‌ی حفظ وضعیت عمومیِ «سرکوب» در «خانه» است. دولت خداوند زمینی است و پدر دولتِ خانگی. بین مادر و بچه‌اش، با گزاره‌هایی استعاری، با شیوه‌ی ابرازی غیرمستقیم، مادر و بچه علیه وضعیت پدرسالارانه پچ‌پچه‌ای مخرب را شروع می‌کنند.

هربچه‌ای در آغوش بسته‌ی هر مادر، دسیسه‌ای معصومانه علیه خفقان و دیوارهای سنگین خانه/دولت/ملکوت است. مادر می‌خواهد بچه‌اش را از زیر این وزن طبقه‌طبقه بیرون بکشد؛ او را از سرکوب‌گر پس بگیرد.

در این هم‌بستگی بی‌واسطه، درون این آغوش کوچک شکننده، به محض شنیده‌شدن اولین صداهای بچه، به محض بیرون ریختن خام‌ترین صداها از دهان نوزاد، مادر صداهای ریخته را جمع می‌کند و برای خود نامی می‌سازد. ماما، امّ، دا. مادر اولین صداهای کودک را از جهان می‌قاپد، صداها را تنش می‌کند، خود را با صداها می‌نامد تا به رخ جهان بکشد که او اولین خواسته‌ی فرزندش است.

از روبه‌رو، از طرف مادر، مادر با صدایش کودک را که از رمزگان زبان سردرنمی‌آورد در تمام مدت بیداری همراهی می‌کند. با بچه حرف می‌زند، بی اینکه بچه بفهمد منظور مادر و دلالت‌های کلماتش چی هستند. بچه هست تا مادر حین صحبت با او صدایش را به دیگران برساند. او به حرف زدن ادامه می‌دهد. متوقف نمی‌شود. تا فرصت هست می‌گوید. تا دمِ خوابیدن، برای گوش‌های بچه‌اش که نمی‌توانند کلمه‌ها را هضم کنند، صدا تولید می‌کند.

لالایی آخرین حرف‌های زنانه‌ایست که به مدد آواز بودن و غیررسمی بودنِ صورت ابرازش، دم دروازه‌های خروج بچه از واقعیتِ بیداری، به بچه که دارد از خفقان بیرون می‌رود مثل وصیتی آوازی سپرده می‌شود: «به یاد بسپر که برای من، مادرت، و برای مادر من، و برای مادر او، جهان این شکلی بوده.» امّا بچه تنها آواز را می‌شنود. پس کلمات لالایی برای کی‌اند؟

مادر با لالایی از دست جهان به گوش‌های خود جهان شکایت می‌کند. مادر با لالایی خودش را -به‌واسطه‌ی پالایش رنج‌هاش به آواز- به یاد جهان می‌آورد. مادر در آستانه‌ی نجات بچه‌اش از رنج بیداری، او را با اندوه‌های مادرانه‌اش بدرقه می‌کند. اولین بازنمایی تراژیک از زندگی، اولین لحظه‌ی صداقتِ رادیکال درباره‌ی نهاد رنج‌آور هستی، در ضمیر بچه، حین شنیدن همین لالایی‌ها شکل می‌گیرد. مادر در مخفی‌گاه آغوشش دست جهان و سرکوب‌گران جهان را برای گوش‌های ناآماده‌ی بچه‌اش رو می‌کند.

موریانه‌های نامرئی پیوندِ در-اقلیت-مانده‌ها، در مهلت محدود همین آغوش پایه‌های استبداد را می‌جوند. همه‌چیز در همین بازه‌ی کوچک اتفاق می‌افتد: در گره دست‌های مادری که بچه‌ای را پنهان کرده و با او پچ‌پچه می‌کند.

نام‌های خامِ «مادر»، همان‌قدر که نشانه‌ی ناتوانی بچه در تکلم‌اند، همان‌قدر نشانه‌ی تنهایی تاریخی «مادر»ند. لالایی‌ها هرچقدر آوازِ به‌خواب رفتن بچه‌ها هستند، بیشتر از آن، خلاصه‌ی تمام «بیداری»های مادرانه اند.

در لالایی گیلکیِ «الاتی‌تی»، مادر از ماه می‌خواهد که دربیاد، چون تاریکی دیگر قابل تحمل نیست. در طول لالایی، ماهِ بی‌اعتنا درنمی‌آید. ناامید، حالا که ماه درنیامده، لالایی به «حضور شب» اعتراض می‌کند:

«بوشو ای شو، بوشو ای شو،
تی جه ترسه می ریکه»:

«برو ای شب، برو ای شب
پسربچه‌ام از تو می‌ترسد»