نگران فردا نبودن

شقایق رضایی
دالاس، تگزاس

 

خب، ماجرای پست قبلی این بود كه از حدت خستگی واَندُه، یك ماه و اندی پیشتر، با خود تصمیم اتخاذ نمودم كه شخصاً بازنشستگی اعلام كنم.

منتظر شدم همسر از سفر ده روزه ء سكوت بازگردد و من سفر دور دنیا آغاز كنم!

بعد از یك روزِ دیوانهء داغون، به ساعت چهار صبح، نامه را تحریر كردم .

اشكالی پیش آمد: تاریخ آن روز ١٠/١١ می شد.

تقویم نجومی نداشتم كه ببینم آیا قمر در عقرب می افتد یا نه…

با خودم گفتم ١١/١١ شكیل تراست، تا فردا صبر كن.

تا فردا.

صبح دولت فردا رسید: همان یازدهِ یازده.

مشغول رتق و فتق امور شدیم و [ احتمالاً ] آن قدر موضوع خنده دار پیدا كرده بودیم، كه بالكل بی خیال استعفا شدیم.

یك ماه بعد، روز موعود فرا رسید. استعفا را تسلیم كردم. سه خط. نامه فدایت شوم كه نبود.

پشتبند آن مقدار متنابهی اشك و زاری. فردا روزش، وقت ناهار، رفتم همان جایی كه شانزده سال پیش می نشستم و ناهار می خوردم. رفته بودم یاد ایام كنم. (آقایی نشسته بود پلو زعفرانی با خورش می خورد، كنارش یك كاسه ماست. شب به خواهرم گفتم ببین امروز اینقدر حالم بد بود نرفتم بگم اه آقا شما ایرانی هستید؟!)

یاد كه تمام شد. عكس یادگاری تعجیلی ای گرفتم. 

آن شب دوستی دلداری داد، دوست دیگری تكست های انرژی زا زد، اهل خانه و سر و همسر كلی لی لی به لالایم گذاشتند و خلاصه دو سه روزی سر به سرم نگذاشتند.

همكارم كه خبر داشت، دل نگران و مراقبم بود…

خلاصه نذرها و التماس دعاها و تداركات آش پشت پا می دیدم…

كه

فقط دو روز از استعفاء نگذشته بود، هنوز مزه ء تعطیلات و

قهوه ء صبحِ بعد از طلوعِ آفتاب و

نگران فردا نبودن

را زیر زبانم حس نكرده بودم.

نقشه ها داشتم برای آن لحظات ملكوتی،

كه دو سه تا پیشنهاد كاری وسوسه برانگیز از نظر میزان یادگیری و آموزشی و نه چندان دل انگیز از نظر مادی، جلوی پاهایم سبز (سست) شد.

دو دلم چه طور تنظیم كنم؟

…………

زیركی را گفتند چرا پیشهء خود ترك نمودندی: گفت این مقام كانهو همسری ست مهربان اما كتك-زن!

اكنون آن زن، سه همسر، همزمان اختیار نموده است.

و من الله توفیق!