در تونل وحشت

فرانک مستوفی

 

یک کوله‌پشتی، کیف لپ‌تاپ، پالتوی سبز رنگم و گذرنامۀ بدون ویزا تنها وسایلی بود که برای کوچ به کشوری اروپایی همراه داشتم. رأس دوازده نیمه شب طبق قرار قبلی با سیداحمد به فرودگاه بین‌المللی امام خمینی رسیدم. برخلاف سفرهای خارجی پیشین که شادمانه در فرودگاه سپری می‌کردم، دلهره نفس‌ام را بند آورده بود. پسرم آرمان، بسیار آرام تر از من به نظر می‌رسید. شاید اگر او نیز به اندازۀ من از ریسک این سفر آگاه بود، بیش از من دچار اضطراب می‌شد.

برخلاف ظاهرم، درونم مانند کوهی از آتشفشان گداخته بود. فرودگاه شلوغ نبود و من در ابتدای ورودم فقط به پیدا کردن سید‌احمد فکر می‌کردم. دلهره از نارو زدن او و از دست دادن چهل میلیون تومان پول بی‌زبانم مثل بختک در سینه‌ام می‌غلطید. چند قدم از در ورودی سالن بیشتر به داخل پا نگذاشته بودیم که مردی با عینک طبی و یک چمدان تیره رنگ کوچک، به آرامی از کنارمان گذشت. سیداحمد با همان چشمان نافذ و زیرک ولی برخلاف ملاقات قبلی با ظاهری شیک و آراسته و لبخندی ظریف از ما دور شد. نسیمی از اعتماد و آرامش به درونم خزید.

بنابر شرط دیدار قبلی، روز گذشته که در پارک دانشجو قرار ملاقات داشتیم، با تحویل پاسپورت‌ها، تمام پول را نقد به او پرداخت کردم. از همان لحظه دلهرۀ زیادی داشتم که اگر در فرودگاه نباشد چه؟ به کجا و با چه عنوانی می‌توانستم شکایت کنم؟! تنها پل ارتباطی ما فقط سه شماره تلفن موبایل بود که بیشتر اوقات‌ خاموش بودند. حالا با دیدن او به این باور بیشتر نزدیک می‌شدم که انسانها باید جایی به هم اعتماد کنند. بنابر آموزش‌هایی که روز گذشته سیداحمد در پارک داده بود، تا زمانی که خط ترکیه برای گرفتن مسافر و کارت پرواز باز نمی‌شد، باید آرام در گوشه‌ای می‌نشستیم.

با یک نگاه گوشۀ دنجی پیدا کردم که کمتر در معرض دوربین‌های فرودگاه بود. حس چند‌گانه‌ای در وجودم متولد می‌شد، حسی که تا این زمان با آن بیگانه بودم، یواشکی راه رفتن در خانۀ خودم! تنها چیزی که به قدم‌هایم نیرو می‌بخشید همراهی پسرم آرمان بود یعنی تنها نیروی امیدی که در کشور داشتم. اینک که زمان برایم متوقف شده بود تنها به دو مسئله فکر می‌کردم، تلفن سیداحمد برای انجام کارهای لازم روی پاسپورت و داشتن رفتاری طبیعی و آرام که شک مأموران حراست فرودگاه را برنیانگیزد. تلفنم زنگ خورد. سراسیمه نگاه انداختم. هرچند در این ساعت شب، کسی جز سیداحمد نمی‌توانست پشت خط باشد. کوتاه و شمرده حرف زد: «کم کم برین سمت سالن ترانزیت خط پرواز ترکیه...»! در صدایش آرامشی داشت که به من هم منتقل ‌شد.

آرمان پرسید: «باید بریم تو؟»

بی‌کلام تایید کردم. با گام‌هایی شمرده و ترسی حبس شده پشت سر آرمان در صف ایستادم. جرأت نمی‌کردم چشم در چشم مسافران و رهگذران بیندازم گویی از رازم باخبر می‌شدند. سالن کم کم شلوغ می‌شد و ترس خفتۀ درونم را بیدار می‌کر‌د. دهانم خشک شده بود و پاهایم سست ولی این را فقط خودم می‌دانستم. آرمان جلوتر از من می‌رفت. وقتی کنار مأمور سپاه ایستاد با نگاهی معصومانه برای گرفتن پاسپورت‌ها، دستش را به طرفم دراز کرد. با آنکه چندین مرتبه آنها را در کیف مرتب کرده بودم ولی دست‌پاچه شدم و فقط پاسپورت آرمان بیرون آمد. مأمور نگاهی به عکس پاسپورت و آرمان انداخت و سپس پاسپورتم را که با دستی لرزان بیرون می‌کشیدم گرفت. با نگاهی کوتاه هر دو را در دستم گذاشت و با اشارۀ سر اجازۀ ورود داد. همان حس آشنا دوباره به درونم ریخت که از خانۀ خودم یواشکی می‌گریزم.

با عبور از این قسمت و کنترل وسایل از روی دستگاه، شادی بی‌اندازه‌ای به قلبم ریخت که باید آنرا در خودم محبوس می‌کردم. با تظاهر به آرام بودن، کوله پشتی‌ها را به دوش انداختیم و در گوشه‌ای خلوت نشستیم. سیداحمد گفته بود گرفتن کارت پرواز ترکیه برای رد گم کردن است بنابراین بدون اینکه کسی بفهمد باید آهسته از سالن ترانزیت ترکیه بیرون می‌آمدیم. با جلو رفتن عقربه‌های ساعت تپش قلبم لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. در‌حالیکه از سالن ترکیه دور می‌شدیم فکر جدیدی در مغزم شناور بود. اگر لو برویم چه؟ و آیا این به معنای انتهای خط بود؟ نمی‌دانستم. به سالن اصلی که رسیدیم ناگهان ضعفی تمام وجودم را گرفت. سرگیجه و پایین افتادن قند خون، حس ترس را از من گرفت. قرار بود سیداحمد برای گرفتن پاسپورت‌ها به آرمان تلفن بزند.

بی‌معطلی، تلفن و پاس‌ها را به آرمان سپردم و برای خرید آب میوه و شیرینی به بوفه رفتم. نام شیرینی‌ها را به لاتین جلوی آنها گذاشته بودند اما چشمانم آنها را نمی‌دید. همۀ حواسم به تلفن سیداحمد بود که اگر در این فاصله تماس بگیرد آیا پسرم می‌توانست به راحتی و بدون ترس مابقی کارها را انجام دهد. با شتاب چیزهایی سفارش دادم و پس از پرداخت پول، به طرف آرمان دویدم که با تلفن حرف می‌زد. حال بدی پیدا کردم. موهای سرم ِگز ِگز و کف دستانم عرق کرد. یکباره ُگر گرفتگی در آستانۀ پنجاه سالگی، مهمانم شد. یک قدم تا او داشتم که آرمان تلفن را در دستم گذاشت. قبل از اینکه کلامی از دهانم بشنود آرام و مطمئن گفت: «من میرم طبقۀ پایین»!

بخشی از رمان «آرزوهای کال» جلد اول، نشر مهری، لندن ۲۰۲۰. برای خرید ایمیل بفرستید