«ونوس ترابی»
شُل بگیر...شُل شُل...بابا چه خبرته؟ اولین بارت نیست که!
راست میگفت. سومین ازدواج عقدیام بود. هربار که رابطه نخکش میشد و به مُهر طلاق میرسیدیم، برای پاک کردن اسم طرف از شناسنامهام، باید میرفتم پزشکی قانونی. وارسیام میکردند تا آکبند مانده باشم برای مورد بعدی. به قول سهیلا مغربی، کادویی که فقط ربانش را باز میکنند و دست به کاغذ کادو نمیزنند مبادا خراش بردارد که کادو نمیشود. نگهش داشتهای برای کی؟
این حرفها برای او که بعد از یک زندگی ۵ ساله زناشویی، همه چیز را داده بود ترمیم اساسی و چرب هم شیتیل داده بود به ثبت احوال، بچه بازی حساب میشد. میگفت هرچه خودت بیشتر دروغت را باور کنی، ملت جیک ثانیه تمام کلکهایت را قورت میدهند. شوخی که نیست. برای این مردم، ناموس و آبرو حیثیت از تونیکه ماها شروع میشود. پس تا میتوانی برای خودت دنیایی بساز که خودت هم باورش کنی.
اینطوریها بود که بعد از ۵ سال زندگی با شوهر، حالا به اسم دوشیزه با صاحب پاساژ لیان ازدواج کرده بود و یک سرقفلی لوازم آرایشی را میچرخاند.
سهیلا آدامس را تند و با صدا میجوید. رژ سرخ عنابیاش ممکن بود ترک بردارد اما از لبش تکان نمیخورد. داده بود دندانهاش را لمینت کنند. یکطوری سینش عجیب شین میزد موقع حرف زدن. علیالخصوص وقتی مشتری چرب و چیل برایش میآمد، شینش زیادی میرفت پشت دندان و لبهاش اردکی میشد. میگفت صدقه سر یک سال زندگی در چین و تجارت در شانگهای، شینش قوز کرده در دهان. قشنگ بود. همه چیزش. حتی دروغ گفتنش. قربان صدقه رفتنش برای جلب مشتریهای ثابت که به نام هر کدامشان یک «جون» غلیظ میچسباند. آنقدر باهوش بود که اسم تک تک آن زنها و دخترهای جوان یادش بماند. میگفت برای هرکدامشان نشانهای گذاشته است. از فرم دماغ بگیر تا دندانی که نگین رویش کاشته بودند. اگر هوش نداشت که زندگی جدیدش اینطور کش نمیآمد.
آزمایش بکارت. اینبار سختتر از دو دفعه قبل بود. دانشجوهای مامایی را آورده بودند بالای سرم. نظرم را پرسیدند قبلش. فکر میکردم از پشت شیشه نگاه میکنند. نه نیاوردم. چه میدانستم دورهام میکنند و چشمشان مثل فلان خر میرود در ناموس ما. آنقدر مضطرب بودم که پاهایم قفل شده بود. دکتر فرمان شل کن میداد. سفتتر میگرفتم. تا رفت و پارچهای آورد و انداخت روی صورت و تا نافم پایین کشید. فقط پایین تنهام بیرون بود. فهمید خجالت کشیدهام. خوب است که زنها گاهی میفهمند چه بلایی دارند سر خودشان میآورند. پلیس بکارت هم میتواند کمی درک و فهم داشته باشد! بیآژیر، لایهها را باز میکنند و دنبال رد نجابت میگردند.
-البته گویا یکم بهش ضربه وارد شده اما هنوز سالمه! این قسمتو نگاه کنید...
قلبم ریخت. ضربه کجا بود. من کاری نکرده بودم. یارو با التماس کمی لولهکشی روکار کرده بود. روکار که میگویم یعنی روکار و نه بیشتر. اینطور وقتها مردها دلیل میآورند که تو راه نیایی مجبورم نیازم را جای دیگر رفع کنم. انگار توالت است. یا یک گاز سیب. چه میدانم! بعد آیه و سوره میآورند که حلال است و زن شرعیاش هستی و کسی اذن برای آبیاری کشتزار نمیخواهد. کشتزار...مرا گرفته است که تخم بکارد. پول خرج کرده است که تخمش را آبیاری کند. زمین بایر هم نمیخواهد! این ضربه را لابد هیجان آخرش زده است. ای تف به گور اول و آخرت. باید کل مهریه را از فلان جایت میکشیدم بیرون.
پاهایم میلرزد. قرار است این بی پدر یک امضا پای برگه تآیید بکارت بیندازد تا بتوانم شناسنامه جدید بگیرم.
-خانوما توجه کنن...بکارت با بالا رفتن سن ضخیم نمیشه...این خاله خان باجی بازیا رو از ذهن و گوشتون دربیارین!
کسی میخندد. دیگری سین کشیدهای میگوید. یکی دیگر چیزی گفته است که آن دیگری «خفه شو»ی لوندی بارش میکند. هنوز بالای سرم ایستادهاند. بوی عطرهای ارزان میدهند. هر از چندگاهی صدای دینگ تلفنشان میآید. فکریام چرا تلفنهایشان روشن است. حتمی یکی هم آن وسط پیدا میشود که نقشه ناموس ما را بگیرد و بریزد روی نت! باید آب شوم. اما در حال حاضر تنها یک امضا میخواهم و تمام.
تقصیر من نیست که سه شوهر احمق نصیبم شد. یکی بنگی درآمد. دیگری سابقهدار و دروغگو. این آخری هم فانتزیهای ضربدری داشت. میخواست زن و شوهری با یک جفت دیگر رختخواب پاس بدهیم. نتوانستم به بابا بگویم این آخری چه مرگیش بود. برای همین کفری شد که چرا ادا دارم و نمیروم سر زندگیم. آبرو برایش نمانده است! مجبور شدم یک کلمه بگویم که «بی ناموس» بود. پیاش را نگرفت و سکوت کرد. فکر کنم فهمید. رفیقش اگر پارتیمان نمیشد، حالا حالاها باید دنبال شناسنامه جدید میدویدم. حاجی، رئیس شورای شهر است و دم کلفت.
خودم را جمع و جور کردم تا بروم نامه را بگیرم.
خانم دکتر حتی نگاهم نکرد. شاید عارش میآمد. دیدم دارد توضیحی زیر نامه اضافه میکند. بعد مهر کرد و برگه را داد دستم.
-این بار نجستی ملخک!
به برگه نگاهی کردم. نوشته بود که پرده بکارت دچار ضربه شده است و نامبرده دوشیزه کامل نیست!
دوشیزه کامل دیگر چه تخم لقیست؟ دوشیزه ناقصم پس؟ یعنی کیس بعدی باید بداند که کار به یک چس فشار بند است و نه زور رستم!
-ملخکم الان من؟
چرا باید جوابم را بدهد؟ نامه را امضا و مهر کرده بود. در خیالش من دختری بودم که هی عقد میکرد و طلاق میگرفت و نصف مهریه را صاحب میشد. تجارت شرعی ناموس!
-من ملخکم تو هم آخوندک، بدبخت! یاد بگیر قضاوت نکنی عجوزه که فقط کتاب بارت کردن و شعورتو ریدی!
شوکه شده بود. فکر نمیکرد دخترک خجالتی اتاق معاینه انقدر دهن لق باشد.
-دست خودت نیست دخترجون، دریده شدی! برو تا شیش ماه دیگه دوباره پیدات شه واسه «تگ» جدید.
دریده شدم. زیادی در خلوت شرعی بودهام. زیادی!
نمیدانستم با نامه ناقصم چه کنم. چطور به بابا نشانش میدادم؟ او که نمیخواند. شرم میکرد. اما اگر ثبت احوال نه میآورد چه؟
چاره در چارهدانی سهیلا بود. دربست گرفتم برای پاساژ لیان. طوری نشستم در تاکسی که انگار هر لحظه پرچم ناموسم قرار بود با هر حرکت بیشتر به باد برود. از خودم بدم میآمد. از بابایم بیشتر. میخواست دخترش را بکر قالب کند. حالم از همهشان بهم میخورد. میس کال بابا را دیده بودم. تلفن را خاموش کردم.
سهیلا میدانست چه کار باید کرد. خودش این راه را رفته بود. بلکه هم عمیقتر و پر پیمانتر. شاید میشد کاری کرد. کوکی زد، درزی گرفت...چه میدانم...من که این کاره نبودم! یک تکه سنگ داغ ته دلم تکان میخورد. میتوانستم اسمش را بگذارم امید یا هر کوفتی که قرار بود سر ملت را شیره بمالد.
بر خلاف همیشه، در مغازه سهیلا بسته بود اما قفل نبود. کرکره را تا نیمه پایین کشیده بود. چند ضربهای به شیشه زدم. صدایی نیامد. زنگ زدم. بوق خورد اما سهیلا جواب نداد. پیام دادم که پشت درم اگر هست باز کند.
در باز شد. سهیلا بی آنکه مثل همیشه سفت بغلم کند و جای رژش را روی لپم بگذارد، برگشت پشت پیشخوان.
- کرکره رو همونجوری نصفه بکش پایین!
رفت نشست کنار کولر گازی که با هر استارت، مثل ابو طیارهای بود که دندهاش جا نرود و گوشتت را بریزد پایین.
سهیلا داشت سیگار میکشید و دودش را فوت میکرد در کولر. نه اینکه کولر دود را نگه ندارد. یکطور حواس پرت بود و انگار نمیدانست دارد چکار میکند.
-چی شده سُلی؟
-به گا رفتم! به گا!
سیگارش را فشار داد روی دیوار. بعد آینه کوچکی را از جیب مانتوش درآورد و گرفت جلوی صورت. تازه چشمهای باد کردهاش را دیدم. ریملش سرجایش بود. داشت گوشه لبهاش را با نوک دستمال پاک میکرد و با همان دستمال، فین گرفت.
- دهنت بیشتر از من سرویس نیس که...بگو چی شده خو!
آدامسش را درآورد و لای همان دستمال پیچید و پیشانیاش را گذاشت روی شیشه ویترین.
- من شهر عوض کردم که اون بی ناموس و خانوادهش پیدام نکنن. یکی از رفقاش منو شناخته رفته بودم گمرک واسه ترخیص. آمار داده
- خو که چی؟
- هیچی! باورت میشه که رفیق شوهر سابق، رفیق فامیل نزدیک شاهرخ، شوهر حالای منه؟ این دهن به اون دهن، فهمیده که من دروغ گفتم دخترم تا بتونم زن شاهرخ شم! وای دهنت سرویس! مشهد کجا بوشهر کجاااااا! گوه توو ئی شانس!
- تو همیشه واسه همه چی چاره داری...به کار بنداز مغزتو
بلند شد و رفت از فلاسک زردش یک لیوان آب جوش ریخت گذاشت روی ویترین روبروی من.
- پاشو خودت نسکافه را پیدا کن از کشوی زیر پیشخون. من باس فکر کنم!
- نسکافه میخوام چیکار. میخوای من برم تا بتونی فکر کنی؟ اصلن بزن از بیخ حاشا!
روسریاش را انداخت دور گردن و موهایش را باز کرد و سرش را با دوست خاراند. نفسهای عمیق میکشید. اما چشمهاش خیس بود.
- شاهرخ بفهمه نابودم! یعنی نابودا. واسه پول و اموال نیس. آبروم میره. ما به هم خیلی دل دادیم و اعتماد کردیم. وای چه خاکی بریزم سرم؟ باج بهش بدم تا آخر عمر باس بدم!
- شاید بهتره به شاهرخ بگی همه چیو...خب شوهر داشتی!
نگاهش داغ بود اما روی صورت من که نشست، عرق سرد کردم.
- تو خودت چرا سه باره داری میری شناسنامه میدی کارواش پس؟ میبینی؟ امتیازا راحت به دست نمیان...دوشیزه و بانو کجا، سرکار خانم کجا!
راست میگفت. درست مثل خانم دکتری که میدانست بار اولم نیست دارم معاینه میشوم. مثل بابا که فکر میکند دختر عقدیاش وقتی میرود با نامزدش بیرون، محال است برای استراحت به خانه یارو برود و همانجا کشتزارش شود و سیفون نیازش را بکشد. یا مثل حاجی مظاهری، رئیس شورای شهر که هربار میخواهد لطفی بکند و بدهد شناسنامه من را بی نوبت جلو بیندازند و به قول سهیلا، ببرندش کارواش، به بابای خاکستر به سر ما میگوید که دخترش را بدهد یک آدم حسابی. یکی که قدرش را بداند و الکی دل نازکش را نشکند. حالا سنش بالا هم بود، بود. عوضش دل بابا قرص که حال دخترش را یک دنیا دیده خوب میکند نه این بچه مزلفها.
دستم را گذاشتم روی دست یخ لیلا. کیفم را برداشتم که بروم تا بتواند تصمیم بگیرد.
- راستی کار تو چی شد؟ نامه گرفتی؟ امروز بود نه؟
دو ضربه به کیف آویزان از شانهام زدم که
- آره گرفتم همینجاست. سند نجابت و حواس جمعی ما هم اینجاست!
- خوبه! ببین من خیلی گیجم. بهت زنگ میزنم. فقط تو زنگ نزن. نمیخوام من و من کنم جلوی شاهرخ...ولی تورو خدا از من درس بگیر و دیگه با دروغ زندگی نکن. گور بابای بابات حتی!
شاید باید شماره دکتر کوک زنش را میگرفتم پیش از این خداحافظی. اما زبانم چوب شد. دروغ پشت دروغ، آبش را کشیده بود. لایه لایه ناموسم تیر میکشید. اسم بابا روی تلفنم گریه میکرد و تمام میم و الف و دالهای شوهرهایم توی شناسنامه جوهر پس میداد.
پاساژ لیان خلوت بود. کسی اسم دوستش را با ناموسی که جایی میکشیدند، صدا زد و خندید. تمام خراشهای تنم میگفت این آخرین باریست که سُلی را میبینم.
بسیار عالی. حال و هوای «پالپ فیکشن» دارد. اما زنانه. لایه ای از زندگی پیچیده «جنس دوم» در حکومت اسلامی.
هزاران شهروند ایرانی به کارزار «ممنوعیت صدور گواهی بکارت» پیوستند
رادیو فردا: هزاران شهروند ایرانی و فعال اجتماعی و مدنی با پیوستن به کارزاری با عنوان «درخواست ممنوعیت صدور گواهی بکارت و اصلاح قوانین مرتبط با آن»، خواستار ممنوعیت روند قانونی آزمایش باکرگی از سوی مراجع قانونگذار جمهوری اسلامی شدند. در بخشی از متن این کارزار خطاب به محمدباقر قالیباف، رئیس مجلس شورای اسلامی، آمده است امضاکنندگان صرفا یک تقاضا دارند و آنهم «برچیده شدن مسیر آزمایش باکرگی» است >>>
چیزی از رذالت و ننگ این قوم تارتار عقب مونده کم نمیکنه!
تست بکارت و اصولن انتظار بکارت، بزرگترین توهین به زن و تنش بود و هست. هنوز احتمالن در بعضی از جشنهای عروسی بعضی قومیتها یا افراد سنتی، دستمال خونی رو توی طبق طلا میچرخونن و نرینهها افتخار میکنن که با چوب و گرز و تبر و چاقو، روی سر دختر نگهبانی میدادن!
تف!