همه التماس دعا دارند

میم نون

 

صبحانه نخورده از خونه زدم بیرون باید میرفتم سر پروژه ای که باهاشون قرارداد داشتم و باید صورت وضعیت کارهای انجام شده را میدادم برای همین بهتر بود اول وقت تو کارگاه باشم و یک چکاپ کلی انجام بدم تا اگر مشکلی احیانا وجود داشت اونو رفع کنم.

معمولا کارفرما صورت وضعیت را میگیره، بعد از یک هفته دو سه تا ایراد الکی اعلام میکنه و میگه تا رفع اشکال نشه از پول خبری نیست، و من بخاطر اینکه بهونه دستشون ندم، کار  انجام شده را چند بار چک میکنم.

سر پروژه که رسیدم همکارام هم اومده بودند هنوز ساعت ۸ نشده بود و کارگاه هم تقریبا خلوت بود. نقشه را برداشتم و کارهایی که انجام شده بود را همه را چک کردیم اندازه ها همه درست بود و تا اون مقطع از کار مشکلی نبود.

ساعت تقریبا ده صبح بود که با اطمینان کارهای اداری را انجام دادم و طبق معمول همکارام مشغول کار بودند، صدای قارو‌قور معده خالی بلند شده بود پس کار را ‌تعطیل کردیم  و بقولی «برک تایم» بود، تا خستگی درکنیم.

اومدم تکه ای نون بگذارم دهنم، یهو‌ دیدم منو صدا میکنند. مسئول دفتر فنی بود، یه آدم شلخته و با عینک ذره بینی. رفتم جلو‌ خیلی صمیممی سلام  و احوالپرسی کرد و گفت ببین چقدر خوش شانسی، مدیر پروژه دستور داده صورت وصعیت تورو کنترل کنیم. اگه ایرادی نباشه مسئول حسابداری برات چک بکشه پولتو بگیری و لبخند موزیانه ای رو لباش بود.

بهش گفتم در خدمتتم  ولی من دوبارخودم چک کردم‌ درست بوده شما هم لطفا بفرمایید چک کنید.

زل زد تو‌ چشام و سکوت کرده بود. یه لحظه فکر کردم سکته کرده. چشماش از پشت عینک از حدقه زده بود بیرون. با خنده گفت قبولت داریم چک کردن نمیخواد، فقط هوای ما رو داشته باش و رفت تو دفترش.

شیرینی و یا طبق عادتشون پول میخواست. اصلا  عادت ندارم به این افراد روی خوش نشون بدم چون خودم اهلش نیستم و از این کار بدم میاد. برگشتم و بخوردن صبحانه ادامه دادم و بعدش رفتیم سرکارمون.

عصری موقع رفتن نگهبان دم درب گفت قبل از رفتن یک سری به دفتر سرپرست کارگاه بزن باشما کار داره. رفتم پیش سرپرست کارگاه. سلام دادم و تعارف کرد بشینم. یخورده زبون بازی کرد و‌ گفت حقیقتش مدیر  پروژه از کارت راضیه و از کیفیت و انضباط گروه شما تعریف میکنه و سفارش کرده حساب کتاب شما را بموقع پرداخت کنیم. گفتم خیلی ممنون ایشون  لطف داره (روم  نشد بگم که چه خواب دیده) و اولین فرصت از ایشون تشکر میکنم.

آقای مهندس  سرپرست کارگاه یه نگاه بهم کرد و گفت البته میدونی که خودش که زیاد تو‌ کارگاه نمیچرخه و‌ من این اطلاعات بهش میدم و‌ گفتم چون واقعا ازت راضیم شما هم زودتر حسابتو بگیری.

فهمیدم این بابا هم التماس دعا داره و گفتم خیلی ممنون و خواستم بیام بیرون که گفت میدونی چیه من پسر من از سربازی اومده و‌ مدتیه بیکاره گفتم که کارتو راه بندازم اگه امکان داره یه کمکی هم بمن بکنی ممنون میشم. میخوام یه ماشین قسطی براش بگیرم حداقل تا لنگ ظهر نخوابه و بره تو اژانس کارکنه. هر گلی بزنی به سرت خودت زدی و‌منم اینجا کمکت میکنم و‌ روی من حساب کن. میدونی که پولی از حقوق ما پس انداز نمیشه و ناچارم از دوستان کمک بگیرم.

به موهای سفیدش نگاهی کردم و مجبور بودم چیزی نگم ناراحت بشه. راست میگفت با یک ایراد الکی میتونست مدتها منو بدوونه. گفتم باشه اخر کار که کلا کارم تموم بشه شیرینی شما یادم میمونه و اومدم بیرون.

بچه ها رفته بودند و منم از در خواستم خارج بشم که نگهبان اومد جلو‌و با چاپلوسی گفت مهندس یک لحظه وقتتو بگیرم. گفتم بفرما. گفت خانمم مریضه اگر برات مقدوره دویست تومان بده سر ماه حقوق گرفتم میدم.

نگاهش به دهن من بود. دیدم حداقل این مرد داره راست میگه. شماره کارتشو گرفتم و از ATM واریز کردم. حداقل ثواب داشت و با خودم داشتم فکر میکردم که روزگار مردم خوب نیست فکر بد نکنم  همه اینها از ناچاریه و حقوق کفاف زندگی را نمیده پس بهتره منفی بافی نکنم و ‌در عوض اعصابم راحت باشه.

به سمت خانه راه افتادم. فقط خدا میدونه تا این کار تموم بشه چند نفر دیگه التماس دعا دارند. وضعیت اقتصاد خرابه و مردم از هر زمانی نیازمند تر هستند.