فقط در یک مورد برگ برنده دستم بود

نگارمن

 

بچه که بودیم اگر سرمون توی درس‌ و‌ مشق نبود و بازی می‌کردیم مامانم بهمون می‌گفت ظاهرن فارغ‌التحصیل شدی و دیگه درسی نداری بخونی پس برو کتاب بخون یه چیزی یاد بگیری (فکر کنم فارغ‌التحصیلی کار مهمی بوده اون‌وقتا)!

از اون طرف هم هرموقع درس داشتیم و اتاق‌مونو جمع‌و‌جور نمی‌کردیم دعوامون می‌کرد و بهمون می‌گفت اگر فکر می‌کنی یه روزی حتی زن پرنس اسپانیا می‌شی (اون‌وقتا خوان کارلوس دنبال زن می‌گشته) باید ‌کاربلد باشی و از پس همه‌ی کارای قصر بربیآی! برای همین ما سرمون شلوغ شد و همیشه توی زندگی‌مون هم عیش‌مون نصفه‌نیمه موند هم کارمون، تازه یه عمرم فکر کردیم می‌تونستیم ملکه باشیم، حق‌مونو خوردن! 

با همین نگاه در تموم سال‌های زندگی‌ام هیچ‌وقت کاری نکردم که مامان‌مو انقدر خوشنود کنم که ازم تعریف کنه یا تحسین‌ام کنه. با اصول تربیتی مادرم، این جامعه بود که باید مهر تایید به بچه‌هاش می‌زد و قربون‌صدقه رفتن‌های دم‌به‌دم، فقط به بچه‌ها این فرصت‌ رو می‌داد تا از خط قرمزهای تعریف‌شده‌ی خونواده عبور کنن یا دچار نخوت و غرور بشن.

از وقتی بزرگ شدم همیشه فقط در یک مورد برگ برنده دستم بود و اون رونمایی از یک نقاشی تازه‌ام بود. با چنان لذتی تماشا می‌کنه انگار تموم روزهای کودکیِ من و سال‌های مادرانه‌ی خودش از جلوی چشمانش رد می‌شن! هر از گاهی‌ام که برای روز تولدش یک کاری کشیدم و بهش هدیه دادم همون لحظه رفته میخ آورده و چکش و بهترین دیوار خونه‌شو خالی کرده تا نقاشی منو ببره جای خاطرات زندگیش بذاره! هزاربار می‌ره جلو و عقب تا مطمئن بشه نور و سایه و زاویه‌ی نقاشی، خوش به دلش نشسته!

امروز داریم توی خونه‌اش دوتایی با هم چایی می‌خوریم که یهو برمی‌گرده رو به تابلوی من و می‌گه هیچ می‌دونی هر ساعتی از روز این نقاشی یه رنگی داره؟! عجولانه جواب می‌دم می‌دونم مامان جون، می‌دونم چی می‌گین! می‌گه نمی‌دونی! اون موقعی که نقاشی‌تو از خونه‌ت دادی بیرون، دیگه این منم که با رنگ‌به‌رنگ‌ شدنش هر لحظه باهات زندگی می‌کنم، انگار خودت اینجایی و صدات در فضای خونه پیچیده، بشین نقاشی کن و این نشونه‌ رو از خودت بذار بمونه!

حالِ من؟! حال نبود طبعا! دلِ شکسته‌ای بود از تنهایی‌های مادرم…