سهم من

مرتضی سلطانی

 

زیباست که گاهی به یادم بیاورم که این تنها سهم من از این سیاره ی غمگین و زیبا، این اتاق، همین جغرافیای خفگی آور که حتی به وقت خواب دست و پای آدم به دیوارهایش می خورد.

گاهی میزبانِ زیباترین شوق ها و شادی هایم بوده، همانها که به بارقه ای از نور می مانند و آکندگی جان اند از شوق و زندگی؛ گیرم که میرنده باشند و دیریاب. اما تلخ هم هست که یادم بیاید: در این زمانه ی گرگ، که تنهامان کبودِ باتوم و زخمیِ سرب داغ است، حالا با سلاحی به جان و روحمان شلیک می کنند که نامش را گذاشته اند: ماشین حساب.

و آنگاه که به چشم و چال و ذهن و روحت عدد بکوبند، اول روان ات را از هم می پاشانند. ماشین حساب هم که سلاح باشد، ما نیز لاجرم باید گوسفند باشیم. گوسفندانی تپیده در آغل که به قاعده ی طول و عرض تن شان از فضای آغل نصیب می برند. فوت کاسه گری هم البته این است که فضای حیاتی مان را همین نوابغ بساز و بفروش از سر و دمب کوتاه کنند تا قاعده به سامان در آید: "کمترین فضا بیشترین حد کاربری، برای بسی بسیار بیشترین حدِ سود". 

بعد اگر آنقدرها که باید تومن تولید نکنی، آنقدر دیوارها را به تو نزدیک می کنند تا مگر در این وضع قبروار خوب یادمان بماند: "پول نداشته باشی حتی بیشتر از یکبار باید بمیری!".

البته در این طایفه، معجزه گر هم کم نداریم: مثلا آن صاحبخانه ی زرنگی که به سیاق عیسی ناصری که کور را شفا میداد، با نئوپان، خانه یک خوابه را دو خوابه میکند!

در این سیر بی وقفه ی تولیدِ تومن، البته آن سر این تسمه نقاله که بسته های تومن بیرون میدهد مائیم که دستگاه با ناانسانی شدنمان ساعت وار کار میکند!

اینهمه سرآخر میرسد به پرده آخر قصه ی آقا زرنگهای ما که با شوقی ظفرمند بخود بگویند: "خوب نونی کرد واسمونا" بعد هم جام ها از ابسلوت و ودکا (آخر زمستان ودکا فازی دارد ناگفتنی!) با هم پیکی ها،پر و خالی کنان، جشن بگیرند و گوش بدهند به آقا زرنگِ سفره دارمان، یعنی همان که خانه ی به قدر لانه ی موش را شیرین اجاره داده و چند واحد را چرب و شیرین فروخته و زمینی مرغوب را دو برابر به خیک خلق الله انداخته، که نطق اش را چنین می آغازد: "ولی ببین هدف و برنامه و آرزوت رو که بنویسی و بخوای، پس کائنات جوابتو میده" و این کائناتِ گشاده دست از برای ما اما چرخ عصاری ست که باید جوهر جان و روحمان را تا آخرین قطره بکشد!