ونوس ترابی
پیشترها در ایران به مزاح میگفتیم که هرکس سوار هواپیمای «توپولف» روسی شود، در همان کارت پرواز، اعلامیه ترحیم خودش را دستش دادهاند. چارهای نبود. همه چیز را به گردن شکسته تحریمها انداخته بودند. ظریفی هم آن وسط پیدا میشد که از اوراقی بودن اتوبوسهای بینشهری حرفی بزند. آن وقت جوانی که رگ گردنش شلاقی پوست میترکاند میگفت که بنز و اسکانیا که اوراق موراق سرش نمیشود. جادهها استاندارد نیستند! سبیل چخماقی دود قلیان را دو لول از دماغ بیرون میداد و با اِهنی جماعت سوسک کن، قتل ملت را میانداخت گردن دودگیری وقت و بیوقت آقای راننده و خوابالود بودنش که پیچ را نمیپیچید یا ساندویجی میرفت در ماک باری که رانندهاش با نوای حمیرا و چشمانی که جاده را از حفظ بود و بسته حال میکرد، میخواست برود دریا کنار که عنقریب سر از نان ساندویچی اتوبوس بینشهری روبرو درمیآورد و به اصطلاح خودشان خیارشوری قاچ میخورد. میان دریا کنار و بهشت زهرا هم که خاکی شنی صنّار توفیر بود!
تمام اینها را به هم بافتم که بگویم ما این و این ماییم:
دل بستن به یک دستک چون وسیله دیگر تاب برداشته است. یا نه! کوتاه آمدن و خطر را مثل پیراهن چروک فرو کردن در شلوار بی کمربند چون آن دیگری پلیسه دارد یا کات فرانسوی خورده است و مال از ما بهتران است و چرب و چیل و کَرهای. اصولن بیل دیگری نداریم باغچه را بروفیم و جوالدوزی که بزند در کار چرم. چرممان کجا بود؟ نهایتش فوم باشد و ورنی و جیر!
ما با توپولف پرواز میکردیم چون بویینگ نداشتیم و عادت کرده بودیم و قانع به نبودن و نداشتن. با بنز عهد شاه وزوزک و مانده در تیبیتی «برادران الاه قلی به جز ایمام»، جادهها را با آیتالکرسی در پاچه سجلی میکردیم که هرآن بیم باطل شدنش بود. به چشمها و جنس حق و مرغوب آقای راننده اعتماد میکردیم چون هر بار که «توالت» میان «شام و نماز» از دهانش بیرون میآمد، کسی لب نمیگزید و استغفرالاه نمیگفت. آنجا امام و پیغمبرمان آب میرفت چون دلمان خوش بود به دودی که قرار است بعد از چلوکباب و پیاز و عاروق نوشابه سیاه، یارو را توپ کند و ما را مستقیم نبرد کف دره یا کله به کله شود با ماک روبرویی. خواهی نخواهی از کله الا گارسن تا انگشت میخچهای، راضی بودیم به ویولون سیخ و سنگ «نصرت یه کله» محض پت پت امید خودمان! ما او را توپ میخواستیم تا زنده بمانیم. ما توپولف را میخواستیم تا به مقصد برسیم. کان لق دژمن که زندگیمان با نخ نازکی میان احتمال و هرچه خدا بخواهد، آویزان بود. صبح بلیط میگرفتیم و گور بابای مسافرهای شب و بخور حمیرا و بخاری و تخمه و ماک و مسافت مشهد خوزستان بکوب و بی توقف و پلکهای داغ و سنگین.
اینطور شد که هم توپولف در پاچهمان رفت با بلیطهای نجومی، هم آقای راننده دود گرفته که در هر تعویض دنده یک فصل ما تحت میخاراند و میرفت در فضا و یک دستی فرمان دهان دیگی را میگرفت. هم جادههای باریک یک طرفه و اتوبانهای پولی و عوارضی و عطینایی که در جیب هرکسی میرفت جز جادهسازان و کارگران روزمزد که پوستشان در گرمای کویری بالای ۴۰ ورق میشد.
ما کار داشتیم، باید میرفتیم. ما چارهای نداشتیم. ما قانع بودیم. ما تحریم بودیم.
اما
دنده پهن ما از دنده آقای راننده موقع سربالایی سنگینتر بود.
رانندهها و خلبانها و بلیط فروشها و عوارضیها و گیشهایها همه با جوکهای دم دستی و خُنُک بازیهای لخت، ما را خنداندند و ندیدیم که نداشتیم چون نخواستیم و ندادند...
«...هرجا باشم پیش ایرونه دلم....»
(این مطلب را روی یک عکس جدید از خاندان پهلوی نوشته بودم ملت فرمودند «محض اتحاد» درز بگیرید! ما هم زبان به دهان گرفتیم.)
نظرات