رفتیم پیش پدر

نگارمن

 

هیچ آرام‌گاهی در هیچ‌ کجای دنیا مرا صدا نمی‌زند! برای من، مردن، مردن‌ست و همه‌جا غم‌انگیز. چه در وسط شهر باشی در بین انبوه گل‌های فراموشم‌مکن با سنگ‌نوشته‌ای عمودی و چه در تپه‌های دورافتاده‌ی قریه‌ای که اسم‌ات جولان‌گاه روباه‌های گرسنه باشد. بند من با رفته‌گانم در خاطرات زندگی‌هایی‌ست که با ایشان کرده‌ام و با رفتن‌شان بیگانه‌ام…

من و خواهرم قرار گذاشتیم و دوتایی در خلوت خودمون رفتیم پیش پدرم. من مثل همیشه با دست خالی، مگر به فصل نرگس و به رسم عاشقی. وقتی برمی‌گشتیم خواهرم گفت تو هم احساس می‌کنی بابا چقدر از ما راضیه؟ لابد از بس باصفا بود این دیدن‌ دوتایی‌مون ازش. فکر کنم اون از بودن ما خیلی خوشحاله!

گفتم بهش یادت میآد اگر بدترین چای دنیا رو براش می‌ریختی با چه لذتی می‌خورد؟ چقدر ممنون بود برای کوچک‌ترین کارها. یادته هیچ‌وقت ازمون هیچ شکایتی نداشت؟! یادته هیچ‌وقت ازمون هیچ گله‌ای نکرد؟! بیا یاد بگیریم ما هم برای بچه‌هامون عذاب وجدان نذاریم. بیا بهشون این باور رو بدیم که این مائیم که از بودن‌شون خوشحالیم. قرار نیست باهاشون دور افتخار بزنیم توی دنیا البته اگرم زدیم چه بهتر، ولی وظیفه‌ی اونا راضی نگه‌ داشتن ما نیست، وظیفه‌ی اونا خوشحال نگه‌ داشتن خودشون در زندگی‌ست. بابا همیشه همین کار رو می‌کرد، برای همین هیچ‌ وزنی روی قلب ما نگذاشت حتی با رفتن‌اش. و برای همین من و تو تموم حرفای خنده‌دارمونو اینجا می‌زنیم هنوز، مثل وقتی که بود!

علی‌آقای مهربان برایش گل ناز کاشته بود و بنا به سلیقه‌اش سنگ‌نوشته‌ها رو سفید کرده بود که خانه‌ی پدرم گم نماند از نظر. بهش گفتم علی‌آقا توی این بیست‌سال خودتم که لابلای این اسامی، مو سفید کردی، فکر نکن نفهمیدم هر شکسته‌گی نام پدرم رو که با قلم‌موی سفیدت پر کردی یک تار موت هم سفید شد!

تو صورتم خندید و جواب داد: ولی پسرم لیسانس گرفت…