«ونوس ترابی»

 

در بلبشوی بیکاری بابا، اِم اِس برادر دوازده ساله و مادری که هرچه فرش می‌بافت، جز آماس انگشت‌هاش و سیخ داغی که به کمرش فرو می‌کردند و پولی که از هر رج و هر دفتین به جیب حاج سیرفیان فرش فروش می‌رفت، من مانده بودم آن دهانْ گنجشک وحشت‌زده که داشت درس می‌خواند تا دیپلمی بگیرد و بزند و دانشگاهی قبول شود و چه بشود که بعد از چهارسال برود کاری پیدا کند و زیر کتف ننه بابایش چوبی عصایی بزند. در دهستان کوچک ما که نزدیکی‌های مورچه خورت بود، شوهر پولدار و کمک خرج هم، زیادی خواب و رویا محسوب می‌شد.

آب به زمینمان نمی‌رسید. برنج‌ لنجان شده بود آن بوی خوش که از لفظ خاطره اهالی به روزگار ترک خورده ما کش می‌آمد. از بی آبی، ختم کشت آب کِش را کور کرده بودند. نه برنج داشتیم نه شالیکاری. به زحمت زمین را شخم می‌زدیم تا سر سال سیب‌زمینی بزاید. سیب‌زمینی‌ها، اندازه سکه پنج تومانی درمی‌آمد. پسر یارشاطر که لیسانس کشاورزی گرفته بود گفت گلخانه بزنید. خیار درختی بازار خوبی دارد. گلخانه زدن پول می‌خواست. نان شبمان به زحمت در نان‌دانی دوام می‌آورد. سفره را که می‌انداختم، اندازه جانماز مامان، گل‌های صورتی رنگ‌پریده می‌ریخت روی قالی. کاش جای این گلها، از سفره‌، شالی می‌زد بیرون. برنج. گوجه. خیار. سیب‌زمینی. بابا دندان درست حسابی نداشت. نان خشک را زیر قطره‌های آب می‌گرفتم تا نرم شود و لثه‌های لختش را جرواجر نکند. کم پیش می‌آمد گوشتی بار بگذاریم. تمام قوتمان از زمین خشک و ترک برداشته تنور می‌گرفت. مگر می‌زد و همسایه‌ای حیوان زبان بسته‌ای چیزی را نذر می‌کرد یا محض عروسی و عزا گردنش را به تیغ می‌رساند. آن وقت قلم گوسفند را می‌انداختیم در آب و پیاز و دو بند نمک و تک گوجه‌ای که مامان در بساط رنده می‌کرد. شوربا چربی که می‌انداخت، نانی تریت می‌کردیم و جانی به استخوان می‌کشیدیم. بابا قلم را می‌تکاند در کف کاسه و پیاز پخته‌ای را هم رویش سوار می‌کرد و تکه‌ای نان خمیر خیسیده در آب گوشت را هم به معجونش می‌خوراند. همه را با گوشتکوب می‌کوبید و می‌گذاشت جلوی مرتضی، برادرم که همیشه گوشه‌ای از اتاق مچاله شده بود و نقاشی ماشین می‌کشید. گفته بودند که نباید به مریض ام اسی، خوراک پروتئین و گوشت زیادی داد. بابا حالیش نمی‌شد. فکر می‌کرد هرچه گوشت دارد، قُوَت می‌آورد. به مرتضی اشاره می‌کردیم که نخورد و عوضش لبوی پخته و له شده را با عسل و تخمه آفتابگردان قاطی می‌کردیم و روی نان می‌مالیدیم و برایش قازی می‌گرفتیم. دوست نداشت اما اهل غر زدن هم نبود.

اینطور نمی‌شد گذراند. همه چیز داشت ته می‌کشید. انگشتهای مادرم لای چله قالی رنده می‌شد و نانمان قد نمی‌کشید. بابای زمین خشکیده هم شده بود باربر. اما سرما نمی‌گذاشت دوام بیاورد. پایش واریس داشت. یادگار ۳۴ سال برنجکاری. میراث کارگری و مورچه روزی.  پیش می‌آمد که گاهی وقتی مادرم از بوی جورابهای بابا می‌نالید، بی‌نوا می‌خندید و می‌گفت:

-تو هم اگه سی و چند سال، روزی پنج شش ساعت تا راسته رونت توی آب می‌خسیدید و برنج می‌کاشتی و برداشت می‌کردی، عنقریب پاهات بوی برنج پخته می‌گرفت!

خنده‌ش تلخ و شیرین بود. دل آدم را نمی‌زد. خوب می‌دانست که دهان بی‌دندان منظره خوبی ندارد. با دهان بسته می‌خندید و همین به سرفه‌اش می‌انداخت.

از برادر ام اسی، مادر فرش باف و بابای باربر خجالت می‌کشیدم. فقط یک دهان بودم. باری از دوششان کم نمی‌آمد که هیچ، فکر جهاز من هم بودند و غصه‌های سنتی‌شان باد می‌کرد. باید تصمیمی می‌گرفتم که به اجاق خانه‌مان هیزم بگیراند. وقتش بود. هژده سالگی برای خودش عالمی داشت. تصمیم و ترس. سال کنکور بود. امتحان دادم و برخلاف میلم، خوب رتبه‌ای افتاد زیر کارنامه. اما حالا وقت دانشگاه رفتن نبود. ترس را کنار گذاشتم و تصمیم را چسباندم پس چمدان یا علی! راه تاریکی بود ولی باید کاری می‌کردم. به هردوشان گفتم که مشهد قبول شده‌ام و خودم می‌روم اسم‌نویسی و همانجا خوابگاه می‌گیرم. عید به عید هم می‌آیم سر می‌زنم. جان آمدن و پا به پایم دویدن را نداشتند. دنیایشان اندازه همان زمین خشکیده و دار قالی بود.

اما زمین خشکمان را مدرک من آب نمی‌داد. انگشتهای مادرم را یک تکه کاغذ مرهم نمی‌گذاشت. کمر بابا را هم یک امضا صاف نمی‌کرد. تصمیمم را گرفته بودم.

حالا دو سال است دارم پول می‌فرستم. گفته‌ام که همراه درس، معلم سرخانه یک بچه دبستانی شده‌ام و پولش را مقداری می‌فرستم برای آنها.

بخاری خریده‌اند تا مرتضی دست و پای گوشت پرانده و دردناکش را کنارش دراز کند تا دست‌کم شبها بی‌درد بخوابد.

خبرش را دارم که مادرم رفته است کلاس‌های فنی حرفه‌ای تا مدرک فرش بافی با قلاب را یاد بگیرد. اینطور دیگر دستش آش و لاش نمی‌شود اما برای کمر و چشم‌هاش، تنها توانسته‌ام دکترهای خوب در مطب‌های خصوصی پیدا کنم و با زیرمیزی، وقت‌های ۶ ماهه را به زیر ۳ ماه برسانم. می‌گوید دو شاگرد هم گرفته تا یاد بگیرند با قلاب فرش ببافند. با غرور می‌گوید که حداقل پول داروهای مرتضی درمی‌آید. نمی‌داند من برای مرتضی پول کنار گذاشته‌ام تا بتوانم برادر طفلکی‌ام را ببرم تهران. شاید دیر شده باشد اما می‌ارزد. باید درست حسابی علاج پیدا کرد. با رویا و دعا چیزی درست نمی‌شود.

به بابا گفته‌ام تاکسی قسطی بردارد. دو بار پرسید چطور انقدر درمی‌آورم. مگر دانشجو وقت اینهمه پول درآوردن دارد. پیچاندم. گفتم درسم خوب است و برای دیگران هم پروژه انجام می‌دهم و پولش را قسطی یا پیش پیش می‌گیرم. باور کرد. چاره‌ای نداشت. چطور فکر کند که دختر کوچک ۱۹ ساله‌اش، حالا کارت ویزیت هم دارد و در یکی از سوییت‌های اطراف حرم امام رضا، جلسه خصوصی با زائرین عرب می‌گیرد.

حال و روز خانواده‌ام خوب شود، همینجا توبه می‌کنم و خاکی به سر باکرگی‌ام هم می‌ریزم. اما حالا وقتش نیست. باید دوام بیاورم.

امروز، جمعه است. کمی مریضم. سوزش دارم. عفونت ادراری گرفته‌ام. روی قرصم و تا می‌شود بطری بطری آب می‌خورم. از دیروز تاحالا چندبار نمره بابا را گرفتم تا صدایش را بشنوم. اما تلفنش را جواب نمی‌دهد. خودم برایش شارژ یک ماهه فرستاده بودم. یحتمل باز تلفنش افتاده در چاه مستراح. عادتش است.

خانه را گرفتم. مامان هم نبود. گفتم لابد کلاس دارد. زنگ زدم همسایه. گفت همه رفته‌اند اصفهان. مرتضی را گذاشته‌اند پیش خاله بزرگم.

ماهواره را می‌گیرانم. کسی فریاد می‌زند «مرگ بر دیکتاتور».

تلفنم می‌لرزد. کد ۰۹۶۴ است. گنجشکی  به شیشه می‌خورد و می‌افتد روی بالکن.

 

#اصفهان_تنها_نیست