از نامه های سرخ از اتاق زرد

شیدا محمدی

 

(۱)

هر بار نامه هایش کوتاه تر و میان مدت دار تر می شد. واژه ها نامفهوم و گنگ. هر بار که شِکوه نامه ای می نوشتم، واژه هایش تیز و بز می شد. در مرز عمان و دبی، در آن کوهپایه ی سنگی. بزی کوهی می ایستاد و پلاستیک های رها شده در میان سنگ زار را می جوید و از گام های آهسته من نمی هراسید. به تماشایش می نشستم همچون تماشای کلماتی که هر کدام چون سنگی در مرغزار به سویم پرتاب می شدند. پلیس که به سمتم می آمد برای پرسش گذرنامه، بز دور می شد همچون کلمات ناخوانای نامه های او.

عمان با آن دریای زمرّدین اش، عطشِ دیدار بود. اما به جایش نامه اش رسید. سطرهایش چون گوزنی شاخدار از میان خط ها بیرون می پریدند و با شاخ های بلند به سمت و سویِ شوق من حمله می کردند. چشم هایم از هراس بسته می شد و از شوک فرار می کردم و چنان می دویدم که شاخ های گوزن در میان شاخه ها گیر می افتاد و پاهایش در تقلا، خاک را از هم می پاشید و خشمگین در می ماند. من از نفس افتاده کمین می کردم در سایه ای تا گردن بلند و زیبای گوزن خم می شد به سمت دیگری و من گریزان، گم می شدم در کرانه های عمان.

پیش از این، پیش از بریدن درخت ها، پیش از کاغذ شدن تنه ها، مرا برده بود به ارتفاع ۴ هزار پایی جنگل های آمازون. در کوهپایه، پروانه های آبی را نشانم داده بود که از بزرگی بال ها همچون خفّاشی بودند در چشم هایم. گفته بودم « در بچگی در بازی اسم و فامیل یک روز نوشته بودم پروانه آبی و مرا تکذیب کرده بودند و گفته بودند پروانه آبی وجود ندارد همچون گل های آبی. کاش الان می شد همه ی آن بچه ها را به تماشا می آوردم.» بی اعتنا دست مرا گرفته بود و چرخانده بود میان بال های پُر خط و خال پروانه ها. بوی موز ترشیده می آمد و تازه دیدم پروانه ها چون زبان او، عاشق شیرینی اند و پی در پی بر شهد موزها می نشینند و می نشینند بال بسته و ساکت.

از کوهپایه سبز و از میان درختان که گذشتیم مرا بر میله های سرد تله سیژ نشاند و گفت بگذار کمی هم پرواز کنیم. به ارتفاع قله که نگاه کردم به نظر نزدیک می آمد. با تردید ولی هیجان زده بر مرکب آهنی نشستم. هیچ کس در کرانه نبود. سکوت سبزی در فضا بود که وهمی ترسناک در دلم می انداخت. هر چه پاهایم از زمین کنده تر می شد بر وحشتم می افزود. به میانه راه که رسیدیم، دیدم ابرهای سیاهی از دوردست به مهمانی آسمان بالای سرم می آیند. نزدیک قله ی کوتاه که رسیدیم گفتم « رودخانه در اینجا خانه دارد.» گفت « راه ادامه دارد.» تازه متوجه شدم که از قله لغزیدیم در دره ای چنان شگرف و چنان عمیق و چنان پهناور که از وحشت توان جیغ کشیدن را هم از دست دادم و پاهایم چنان از ترس ناتوان شده بود که حس شان نمی کردم. چون آهویی رمیده، نفس نفس زنان در اوج مانده بودم. درست در میانه، در میانه ی راه، تله سیژ از حرکت ایستاد. چون تابی سرگردان میان زمین و آسمان. تازه از این ارتفاع رودخانه زیر پایم پیدا شد که انگار جویی بود و بعد یکباره چون اژدهایی غران از سینه سنگ ها غرّیدن اش گرفت و سر به سوی ما کرد. چنان دستانم را به میله ها می فشردم و چنان در سکوت ملتمسانه به زمین می نگریستم که گویی دیو سپید در بند. او سرمست از هراس من به تاب خوردن تله سیژ در اوج می خندید. ایستا و اینسان در چنگ زمان مانده بودم. همین حین، انگشت سبابه اش را با زبان تر کرد و چون باد نمایی به سمت باد چرخاند. بعد پوزخندی زد و گفت « به زودی باران می بارد.» باد از همان سویی وزیدن گرفت که انگشت سبایش. کلمه ای نبود. حرکتی نبود و انتظار چنان پوچ گریبانم را می جوید که آرزوی بازگشت چون آه، بلند بود و چون محال، قاطع.

از لابلای سکوت، صدای حرکت برخاست ولی نه به سوی زمین بل به سوی قله ای رفیع تر.

گفت « می بینی همیشه اوج را می خواستی. گفته بودی از سلاله درختانی، حالا به اصل ت باز می گردی.» اشاره اش چون مرگ نزدیک بود. باز بالاتر رفتیم چنان که پاهایم به سرشاخه ها می گرفت و برگی می لغزید و می برید از سرشاخه و می رفت به سمت دره. همه جا درخت بود. گفتم « این انبوه متراکم را جنگل می گویند.» صدایم چون زوزه ی زخمی حیوانی گلو بریده بود. لبخند سردش آزارم می داد هرچند که حتی هیچ یک از سلول هایم حرکت نمی کردند. نه خم و نه راست و نه چپ ولی به نظرم می رسید نگاه می کنم. گفت « حالا از این ارتفاعِِ تعجب باز گرد و به اطراف محوت نگاهی بیانداز. شاید دیگر هیچ گاه به این عمق باز نگردی.» «ه» را چنان غلیظ گفت که انگار درختان ها ها می خندیدند. باز تله سیژ کند شد و همین تکانش را چون تکان تکانِ دم جنبانک کند و تند می کرد.

در نامه ی پیش از آخرینش گفت: در مجموعه «ج» چندین جمله می یابی که بی جواب دور هم جمع شوند؟ پس از این معما فقط نامه ای داده بود یک کلمه ای «جنگل». من چون همین کلمه، همچون «چوب» سوخته بودم.

ده سال هیچ ننوشت. امشب کارت پستالی دریافت کردم از جنگل های آمازون. سوخته و ریخته. از آن پهناوری پروانه ها فقط یک چهار گوش هشت ضلعی باقی مانده بود که با برگ های پلاستیکی پوشانده بودند و به جای آسمان ش سقف توری مشبکی بود که پروانه ها در مساحت هشت در هشت می چرخیدند و باز در چرخ زدن شان به هم می خوردند و بال بسته می نشستند بر شهد ترشیده موزها. بال های بسته شان رنگ خاک بود. فقط در پرواز آبی بودند. رنجیده و کز کرده. اما در دور دستِ عکس که حالا پستال شده بود، بالِ آتش گرفته ی ققنوسی بود که پیش از خاکستر شدن در ارتفاع چهار هزار پایی به پرواز در آمده بود و پیراهن زرد من در میانش تاب می خورد. شوکه، نقش بر زمین شدم. وقتی به هوش آمدم زرافه پیری بودم در باغ وحش سن دیگو در حال جویدن شاخه های تنک اقاقیا.


(۲)

نامه نخستین اش تنها عکس درخت زردآلوی وحشی بود و زمینِ پوشیده از گل های بنفش و سپید ماگنولیا، من شاد و خندان با پیراهن کوتاه قرمز رنگی سوار بر تله سیژی بودم همچون چرخ و فلک، نگاهم مشتاق دیدن و بی هیچ هراسی دوخته بود به ابر سبکبالی که از سمت غرب به سوی نگاهم روان بود. دستم در گردن فیل کوچکی بود که خرطومش را آویزان گردنم کرده بود. عکس چنان سوررئال و شاد بود که آویختمش مقابل صندلی دلخواه سپیدم تا هر روز خرطوم خرّاطی شده فیل کوچک را دور گردنم حس کنم. در رویا که به خواب می رفتم، فیل از توی عکس بیرون می آمد و هر گام که به من نزدیک تر می شد بال خال خالی در می آورد سبک و نازک که در قیاس با وزن سنگین اش چون سنجاقکی سرگردان دور اتاق می چرخید در پی پنجره ای و به محض پیدا کردن پنجره با خرطوم ش به سمت من بر می گشت و چنان نگاه نافذ و ملتمسی می کرد که بی اراده و بی هیچ پرسشی از بال های سنجاقکی اش به سمت پنجره کوچک و همیشه بسته می رفتم تا روزنی به بیرون بگشایم و فیل کوچک آوازی می خواند همچون بلبل و چنان بال می زد هنگام عبور که  صورتی می شد چون پلیکان. از رویا به خواب می غلتیدم و از خواب که برمی خواستم باز فیل در عکس، میانه زمین و آسمان با من معلق بود تنها روی میله ای سرد که از شدت ارتفاع واقعی اش به هراس می افتادم.

در نامه ی بعدی تنها یک پاپیروس فرستاده بود با کالیگرافی چینی. خط سیاه لغزان و زیبایی با مُهری قرمز در گوشه ی سپیدی کاغذ. هر وقت بویش می کردم بوی زنده ی دستی را می داد با عشق لغزیده بر دل پاپیروس و انگار جای اشک هایی مانده بود میان خط های نامفهوم ولی زیبای تابلو.

چند وقت بعد تلگرامی فرستاده بود (هنوز عهد قدیم را دوست می داشت، زمان های دورِ سیاه و سپید را).

«این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان                                                                                                 

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت»

لبخندی نشانده بود بر لب و دلم. زیر لب زمزمه می کردم:

«باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی

آنجا برغم باد صبا می فرستمت»

و فرستاده بود غم ها را مدتی به دیار خیال. از دیدار پرهیز می کرد که هنوز می اندیشید در دوری شوقی است که در نزدیکی نیست. من بی خبر، یک روز از آن خانه گریختم. همه اسباب ها را به انباری بیرون شهر سپردم و با دو چمدان، راهی راه های نرفته شدم. برای دیدن درختان رنگین چهار فصل. کافه های خوشبوی نیمه راه با قهوه هایی که مستم می کردند و کتابخانه هایی که عکس برگردان بابل بودند. از همه غریب تر، مصر بود با آن اهرام سه گانه و بیابان مسحور کننده و رود نیل که دلم را می برد. پیش از رسیدن در اتاق روشن ام رو به رود نیل، فیلم Cairo Time روی تختم بود. شوکه از نبوغ اش، در خلوت خنک اتاق به صحنه های عاشقی و طنازی آنها نگریستم و شاید گریستم. عکسی برایش فرستادم بر زین رنگین شتر با پارچه ها و منگوله هایی که زبری و زمختی زانوانش را و گردن بلند و مغرورش را می پوشاند. در عکس، ترس من بر نشستن بر کوهان شتر پیدا نبود. دست مرد عرب نیز که از دشداشه بیرون زده بود و ریسمان شتر را در بیابان می کشید. راه هموار بود و از آن دورِ غبار گرفته، پیکره نفرتیتی می درخشید. زیر عکس نوشتم

« جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است

ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟»

در کوچه های الزمالک دنبال جواهر دست ساز انگشتان او بودم که به نشانه سپرده بود به عتیقه فروش یهودی که نزدیک سفارت آمریکا دکانی دو نبش داشت. وقتی به دروازه ی زنگارین آن با مجسمه های مفرغی رسیدم، مردی کوتاه قد دیدم با عینکی ذره بینی و نگاهی نافذ. بی آنکه سوالی بپرسد تنها انگشتری عقیق را که در پارچه ای زرین پیچیده شده بود در میان انگشتان ملتهب و منتظرم نهاد. در لایه زیرین پارچه نگاشته بود «ما آن شقایق ایم که با داغ زاده ایم». مصر گویی در بادیه ای می سوخت.

شیدا محمدی
میانه نوامبر ۲۰۲۱