مسابقه انشای ایرون
صدایی از اعماق
حسن خادم
در خانۀ یونس به صدا در آمد. یونس خانه نبود.
ـ ببین کیه. درو باز کن.
پسر بزرگ یونس به سوی در رفت. پای در ایستاد. چفت در را برداشت. در باز شد.
ـ نه، خدایا نه... چرا حالا؟
تازه وارد بیموقع وارد شده بود. آنگاه با آرامشی تمام مقابل پسر یونس ایستاد و چشمان نافذ و مرموز خود را به او دوخت. بدن پسر یونس سرد شد. آرامش در روحش محو و اضطراب بدنش را سوزاند. صدای مادرش شنیده شد که میگفت:
ـ کیه، کیه... تعارف کن بیاد تو.
زن یونس نزدیک آمد. دخترهای کوچکش در گوشهای از اطاق بازی میکردند و ناگهان ترس و غمی دردناک گلویش را فشرد.
ـ ای وای خدایا، پس چرا حالا اومدید؟
زن در جا ایستاد. تازه وارد با قامتی استوار و چشمانی نافذ نگاهی به او کرد وسپس با قدمهای مطمئن از کنار پسر یونس گذشت. پسر نفس نفس میزد. پشتش از حادثهای ناگهانی به درد آمد. چشم بر مادرش دوخت. شخص تازه وارد مقابل او قرار داشت. زن یونس سر به زیر انداخت. تصور حادثۀ مرگ یک عزیز فکرش را منجمد میکرد. قلبش به درد آمد. ظرف غذا در دستش میلرزید. ورود شخص تازه وارد آن هم در آن وقت روز، او را متحیر ساخته بود. پسر یونس به دیوار تکیه داده و دهانش قفل شده بود. گویا شخص تازه وارد حادثه و غم تازهای را با خود آورده بود. خانوادۀ یونس با شخص تازه وارد مأنوس بودند اما حضور بیموقع او همۀ اهل خانه را دچار اضطراب ساخت. دخترها گوشۀ دیوار نشستند و بیصدا او را نگاه میکردند. شخص تازه وارد با حرکات و رفتارش مثل این بود که آهنگ رعشه برانگیزی را در فضای اطاق مینواخت. زن به دخترانش خیره شد:
ـ خدایا خودت کمک کن. چه اتفّاقی میخواد بیفته؟ این چه تقدیریه؟
زن احساس کرد شخص تازه وارد حرفهای درونیاش را شنید. اما از برابر زن گذشت. داخل اطاق قدم میزد و به صورتهای اهل خانه خیره میشد. پسر یونس قدرت نداشت دوری هیچ یک ازاهل خانه را تحمل کند. سخت حساس و دل نازک بود. یک اتفّاق ناگهانی کافی بود که او مبدل به یک بیمار رنجور گردد. زن به بازو و قدرتش (پسرش) چشم دوخت. فکر کرد همراه تازه وارد خواهد رفت. این فکر و خیال تنش را لرزاند و اضطراب و هیجان سوزندهای روحش را قبضه کرد و ضعفی پر قدرت همچون نوری که به عمق و ژرفای سیاهی نفوذ میکند، در همه وجود نگرانش راه یافت. فرزندانش دست از بازی کشیده و او را نگاه میکردند. چه اتفّاقی خواهد افتاد؟
درد و تلخی این تصور همچون گردباد در درون پسر و زن یونس و در همۀ فضای خانه میچرخید. یک ساعت زودتر از ساعت معمول وارد خانه شده بود. همین اختلاف زمانی اضطراب و نگرانی به وجود آورده بود. پیش از این، یونس و زنش او را جزیی از اهل خانه میدانستند اما ورود ناگهانی و بیآنکه در این ساعت کسی انتظارش را بکشد؛ اهل خانه را مضطرب ساخته بود. لحظاتی حساس سپری گشت تا اینکه شخص تاره وارد بیآنکه از حادثۀ تلخی حرفی بزند و یا آنکه کسی از اهل خانه همراه او برود، منزل را ترک کرد. سکوت تلخ کم کم در هم فشرده و عاقبت شکست:
ـ خدارو شکر! ترسیدم. خدایا به ما طاقت بده، طاقت دوری بده.
این صدای زن یونس بود. به پسرش خیره شده بود. ناگهان در بازویش قوتی مرموز دوید. هنوز برابر او ایستاده بود. بعد احساس آرامش کرد و سپس به دخترانش نگاهی انداخت. هیچکس از اهالی خانه همراه آن شخص نرفته بود، نه پسرش و نه هیچکدام از سه دختر کوچکش. اگر در ساعت معمول و مقرر داخل خانه میشد، نگرانی تا این اندازه نبود. اضطراب شدید اهل خانه به این خاطر بود که چند سال پیش، یکروز حوالی غروب مرگ بیهنگام مانند لحظات قبل داخل شد و بعد از آنکه به صورتهای تک تک اهل خانه نگاه کرد، هنگام رفتن یونس پدر خانه را با خود برد!
آذر ۱۳۶۳
* از «دروازۀ مغرب» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹
نظرات