مسابقه انشای ایرون

 

نوشتم می خوام بازنشسته بشم

شقایق رضایی
دالاس، تگزاس


بیشتر از صد تا اتفاق افتاده. بخشی از اون رو یادم نمی آد. بخشی رو نمی نویسم، یك بخش هم [مربوط به مسائل كاری] نمی شه نوشت. بعد یك آش شله قلمكاری می شه. بعضی ها می خونند، خبر می گیرند، بعضی درست نمی خونند دچار سوء تفاهم می شندشون.[ بعله اون هم تقصیر منه]

اون روز بود كه نوشتم می خوام بازنشسته بشم؟ نوشتم و پشتبندش لباس كارم رو پوشیدم. دیدم ماشینم را حمید برده برای سرویس "خداهزارمایلی" اش. سویچ ماشینش رو برداشتم و رفتم سركار.

به خودم گفتم امروز رو مثل بازنشسته ها كار كن.

حمید تلفن زد كجایی؟ ماشین من كو؟

گفتم آوردم سر كار.

گفت فكر كردم استعفا دادی؟

گفتم آره خب عین بازنشسته ها اومدم سر كار…

رفته بودم قصه بشنوم، رفته بودم به همكارهام سر بزنم، فقط نمی دونم چرا تا عصر پاهام زق زق می كرد و كمرم جیرجیر.

توی این مدت هر روز به همه از جمله خودم گفتم از فردا بازنشسته می شم.

این یكی دو هفته، دو نفر دیگه هم بودند كه هر از گاهی بهشون سر زدم.

هر دو داستان هایی پر آب چشم. زن هایی كه به تنهایی بار غم و تیمارداری به دوش می كشند. زن هایی كه زینب و فلورانس بودند بی نام، بی ادعا، تنها، تنها، تنها…

جمعه شب تا صبح روی مبل خواب و بیدار بودم. سرم دست مامان رو چك می كردم. به زن ها فكر می كردم. فردا شبش پیغام دادم: این دو زن چطورند؟

زن شماره یك گفت مادرش از پنج شنبه بیمارستان بوده. گفتم من پنج شنبه صبح قبل از كار پیششون بودم، گفت بعد از اینكه تو رفتی. یعنی سه روز!

زن شماره دو تكست زد: همسرم به ملكوت اعلی پیوست. پرسیدم كسی از فامیل پیشت بود؟ جواب داد: تنها بودم.