کلاس هشتم بودم . ما تو خونه حموم نداشتیم. روزهای دوشنبه و جمعه با بابام میرفتیم گرمابه  بهنام؛ حموم عمومی محلمون. مش باقر دلاک قدیمی با کیسه حموم زبر تبریز  و سفید آب یزد عملا یک لایه از پوستمونو میکند.  اما وقتی  از حموم برمیگشتی دلت میخواست  بری غار اصحاب کهف و 300 سال بخوابی.مادرم دستی به سرم میکشید و میگفت : عین کله گوساله داغه. نهارتو خوردی برو بخواب. چیزی نمیگفتم. نهار جمعه ؛ سر سفره مادرم تکه های منتخب گوشتو میگذاشت بشقاب پدر. زیر چشمی لبخند رضایتو تو چهره هر دوتاشون میدیدم. حس خوبی بود. چشمام سنگین می شدند. خواب بعد از ظهر جمعه  ها خیلی می چسبید.

وسط های نهار گربه ماده خونمون پیداش میشد. مادرم همیشه براشون اسم میگذاشت: سوسن ؛ دلبر ؛ حنائی ؛ ملوس ؛ افسانه .. خیلی جدی با هاشون حرف میزد. گربه ها با حوصله منتظر پذیرائی می ماندند.  درست مثل اینکه با خانم همسایه صحبت میکند: ملوس جان دیگه شب ها نرو بیرون. تازه اون چهار تا بچه را بزرگ کردی و رهاشون ساختی. یک خورده استراحت کن. این گربه های نر یک روزی بلا سرت میارند. بسه دیگه. تو یک دوجین بچه  داری. دیگه حامله شدنو از سرت بیرون کن. ملوس غذاشو میخورد و میرفت. اصلا به توصیه های  تنظیم خانواده مادرم توجه نمیکرد.

ماه آخر پائیز بود. وقتی تو سربینه حموم جلوی آئینه سرمو خشک میکردم یک آن متوجه رویش کرک هائی تو صورت و مخصوصا چونه و اطراف چاه زنخدان و زیر صفه لبهام شدم.برام تازگی داشت.مدتی بود که پدر و مادرم تا منو می دیدند پچ پچ  کرده و سرشونو تکون میدادند. گلویم که تا چندی قبل درست مثل تنه سپیدار صاف بود سیب گلویم بالا میزد و صدایم کلفت تر میشد. چند روز بعد این خاله ام بود که گفت : داری مرد میشی. فهمیدم که خبرهائی هست. در انتهای ران و مفاصل  استخواهایم هایم درد خفیفی را احساس میکردم. با همکلاسی هام که صحبت کردم اونا هم مشکلات مشابهی داشتند و گفتند : داریم قد میکشیم.بزرگ میشیم. پدرم اصطلاح خاص خودشو داشت ؛ شنیدم که به مادرم میگفت : پسرت داره خودشو می شناسه ؛ بالغ میشه.

اون شب زودتر از همیشه به  رختخواب رفتم. خوابی دیدم  که سابقه نداشت. احساس خوشایندی در اطراف ناف به پائین داشتم. گیج و منگ شده بودم. راضیه دختر همسایه تو خوابم بود. خنده هاش اصلا قطع نمیشد. عین  زنان حرمسرای ناصرالدین شاه داشت سبیل نازکی در میاورد. به همه حرکات من  الکی می خندید. یک دفعه دیدم تو گرمخانه حموم کاخ گلستان هستم. یک سرسره مال من و راضیه. اون یکی مال  ناصرالدین شاه و زنانش. من و راضیه به نوبت جامونو عوض میکردیم. پائین سرسره منتظر میموندم تا راضیه را در انتها به  آغوش  بکشم و  چند لحظه دیگه جامونو عوض  میکردیم.  ناصرالدین شاه  انگار فقط چند روز با ترورش فاصله داشت.  خیلی پیر و فرتوت و از اونا بدتر بداخلاق شده بود. صدر اعظم هر از چند گاهی گیلاسی شراب بردو به اش میداد اما فایده نداشت. همه زنانش شاکی بودند.وزیر دربار پیشنهاد میداد که دکتر فوریه به حضور برسه ناصرالدین شاه با  اشاره دست رد میکرد. هر قدر من و راضیه خوش بودیم ؛ ناصرالدین شاه و زنانش دمق و شاکی.  این خواب بارها برام تکرار شدند.  صحنه همون حمام کاخ گلستان بود. یک شب  ناصرالدین شاه  با اشاره سر منو سربساطش دعوت کرد. با حرکت دست همه زنا را بیرون فرستاد. انیس الدوله تعظیمی کرد و رفت. با اشاره چشم  ازم خواست که عذر راضیه را بخواهم. سخت بود. راضیه را راضی کردم بره تو حیاطشون دنبال توپ نداشته من بگرده. ناصرالدین شاه عقده دلش وا شد. گفت قراره همین جمعه 11 اردیبهشت 1275 در شبستان شاه عبدالعظیم ترور بشه. خیلی تعجب کردم. گفتم خوب چرا اصلا میری اونجا. میدونی که کشته میشی.  طوری نگاهم کرد  که یعنی : تو خیلی  مونده از این داستان سر دربیاری.  سرشو آوردم دم گوشم و گفت : بارها دیدم که قوچ وحشی به جای فرار  اومده درست در تیر رس گلوله. حالا من هم وضعیت ام چنینه. امیدوارم با  میرزا رضا کاری نداشته باشند. تنها نگرانی من بابت انیس الدوله است. دیوانه خواهد شد. دلم به حالش می سوزد.

 صبح که خواستم بلند شم دیدم  وضعیت وخیم است. بوی تندی شبیه سرکه اطاق را پر کرده . مادرم زودتر متوجه داستان شد. زود ساک حموم را بست و داد دستم. گفت قبل از اینکه بری مدرسه باید حتما  دوش بگیری. لباس هاتو عوض کن. شنیدم که زیر لب گفت : کارمون در اومد.گاومون زایید. متوجه منظورش نشدم.

 بعد از اون بابام یک ساک حموم مخصوص من از بازار سید اسماعیل خرید و گفت ببر بزار تو حمام بالای کمد های تعویض لباس.به مش باقر هم بگو " خوب" کیسه ات بکشه. قید " خوب"  را قبلا نمیگفت. " خ" خوب را طوری تلفظ کرد که یک لحظه احساس کردم میخواهد بگه "خیلی خری اگه منظورمو نفهمی". آخرین جمله اش معنی دار بود : بعد از این نیاز خواهی داشت مرتب بری حموم.  آخر هفته که میخواستم برم سلمونی بابام گفت :به مش ابراهیم بگو به صورت ات تیغ نزنه. ماشین کنه. بعد ها دوستانم که تجربشون از من بیشتر بود گفتند: اگه صورت ات تیغ بخوره هر روز زبر تر میشه. مجبوری زود به زود اصلاح کنی. ماشین دردسرش کمتره. گذشت.

صبح های زود که میرفتم حموم عمومی مردان جوان  و تازه دامادها را میدیدم  که با عجله دارند غسل  میکنند. تا قبل از طلوع آفتاب نماز صبح بخوانند. آقای شریعتی که  هم مدیر  دبیرستان و هم  دبیر شرعیات و تعلیمات دینی بود انجام غسل جنابت  را یادمون داده بود. اول دوش  و لیف حسابی و تمیز کردن کل بدن.  البته وضعیت ایده آل استفاده از خدمات دلاک بود. بیشترشون بوی تند سیگار میدادند که دوست نداشتم. بعد شستن سر و گردن سپس شستن  نیمه راست و نهایتا قسمت چپ بدن.  خیلی ها داشتند دوش میگرفتند دعاهایی را زیر لب زمزمه میکردند. در آن موقع روز هیچ پیرمردی تو حموم نبود.  یک اطاقی هم درست کنار ردیف دستشوئی ها بود که خیلی مرموز مینمود. مردهای جا افتاده می گفتند اطاق نظافت. نوجوانان کمتر اون تو میرفتند. دوستان ارشدم  با پوزخند میگفتند وقتی ازدواج کردی میتونی بری داخل ؛ اون تو پر کاسه های واجبیه. مواظب باش نخوری. بکش لای پاهاش. اولش می سوزه اما وقتی بشوری عین زیر سیگاری های بلور مسجد گیاهی برق خواهی زد. مدت ها با خودم فکر میکردم. اسم اون دارو را چرا " واجبی" گذاشته اند. بقالی سر کوچه هم دو روز آخر هفته کارتونی را پر از هیمن واجبی های کیسه شده در بیرون مغازه میگذاشت. اونائی که داخل خونه حموم داشتند ؛  چند کیسه می خریدند. بدون اینکه کلامی با بقال رد و بدل بشه قیمتشو می دونستند. پولشو  می دادندو میرفتند.

 چند هفته بعد متوجه تغییر رفتار غذائی مادرم شدم. عسل و ارده شیره و اغلب خوراکی های به اصطلاح گرم را از دسترسم خارج ساخت. میگفت : اگه از اینها بخوری صورتت جوش در میاره. بکنی جاش میمونه . زشت میشی. دوستانم که تجربشون از من بیشتر بود میگفتند : گرمی زیاد بخوری زیر ناف ات همیشه میخاره. علی بی حیا هم که صحبتهاشو هیچگاه سانسور نمیکرد  میگفت : " ..رت همیشه راست میمونه. باعث آبرو ریزی میشه .."  تو جمع صورت خوشی نداره. توصیه اونا خوردن دوغ و ماست و ترشیجات بود. باعث آرامش بودند.

درست مثل قهرمان داستان دائی جان ناپلئون من هم در یک بعد از ظهر مرداد سالی که پشت لبم سبز شده بود برای اولین بار عاشق شدم. مادرم شله زرد نذری پخته بود. معمولا خانم ها  مامور توزیع نذری در خونه ها هستند. اما اون روز همون حدود یک ربع به سه عصر دیگه کسی از زنان رمق نداشتند تا به همسایه روبروئی شله زرد برسونند مادرم منو مامور کرد.زنگ در را زدم و منتظر ایستادم. فکر میکردم خیلی طول میکشد تا کسی بیاد و کاسه نذری را ازم بگیره اما راضیه دختر همسایه خیلی سریع درو باز کرد. اصلا سابقه نداشت روسری سر کنه  اما خوب یادمه  یک روسری با زمینه قرمز داشت  تو حاشیه اش  هم دو تا پرنده جیک تو جیک بودند و کنارشون هم گل سرخی مثل همون هائی که مادرم با هاشون مربا درست میکرد دیده می شدند.بلوز سبزی هم پوشیده بود. سینه هاش مثل سینه یک پسر صاف صاف بود. ترکیب رنگ بلوز و روسری خیلی جذابش میکرد. برای اولین بار دلم لرزید. نفهمیدم کی کاسه را دادم. انگار پای حرکت نداشتم. فکر کنم برای چندمین بار گفت : به سلامت. یعنی برو دیگه. اینقدر به من زل نزن. میخواهم درو ببندم.  سلام برسونید. برای اولین بار صدای زنگ دارش به گوشم نشست. همش فکر میکردم راضیه که هنوز سینه هاش صاف بودند چرا برای من روسری سر کرده بود.

خونه که  برگشتم گیج و منگ بودم. به مادرم گفتم : راضیه سلام رسوند. مادرم پوزخندی  زد و گفت : سلامت باشند. با نگاهش  مسیر دور شدنمو تعقیب کرد. حالا دیگه مطمئن شدم خبرهائی هست. دارم مرد میشم.

یک پائیز و زمستون که گذشت دیگه ریشم ام کامل شد. خیلی دوست داشتم از اول سال جدید سبیل بزارم. مثل کلارک گیبل . بابام مخالف بود. میگفت : نه نمیشه . از سرت بیرون کن. میشی شبیه اونائی  که میرند پاساژ .  اگر کسی  میگفت پاساژ بدون آنکه اسمی را دنبالش بیاره همه میدونستند منظورش کجاست. پاساژ های لاله زار  مرکز همه خلاف های شهر بود.  قبل از انقلاب پر میخونه و قمارخانه  و ......... سالن های بیلیارد بود. همه تیغی بازی میکردند و هر شب بین برندگان و بازندگان دعوا بود.

حالا از همه اون تشکیلات فقط کله پاچه  فروش هاش  فعالند. بابام میگفت عرق خورها  ترجیح میدهند قبل از نوشیدن جدار داخلی معده را با چربی کله پاچه ایزوله کنند.مستی دیرتر رخ میده. یک کلیسا ارمنی هم  نزدیک پاساژه  که بعد از انقلاب تعطیل کردند و دور و برش کلی دوربین کاشتند. کسی جرات ورود نداره.

سال آخر دبیرستان بازار تحریر نامه های عاشقانه گرم بود. این نامه نگاری ها چند قانون داشت  که دانش آموزان ارشد به تازه کارها  یاد میدادند. اولا در عنوان  و ختم نامه نباید اسم دختری آورده شود.  نویسنده هم نباید به نام خودش  اشاره  میکرد.این از نظر ایمنی برای هر  دو طرف خوب بود.  اغلب از کلماتی نظیر عزیزم ؛عشق ام ؛  قلبم ام. استفاده میشد تا اگر نامه را مخاطب اصلی تو راه مدرسه نتونستیم به زور به اش بدهیم برای کاندیدای بعدی  ازش استفاده کنیم. برای دخترها هم خوب بود. میتونست بگه اصلا این نامه را تو کوچه پیدا کرده معلوم نیست مال کیه. پسرها معمولا نامه را با عنوان کلیشه ائی :عاشق همیشگی تو -  امضاء میکردند.

 در دهه های 1330 و 1340  بازار نوشتن نامه های سوزناک عاشقانه در تهران و شهرهای بزرگ ایران گرم بود. گل سر سبد همه  اینها هم شاعر معروف مهدی سهیلی بود که گرداننده برنامه هفتگی مشاعره ر رادیو بود. کافی بود شمه ائی از مشخصات خانم مورد علاقه به ایشون داده بشه تا نامه  عاشقانه ائی مخلوط از   نظم و نثر  که دل سنگو آب میکنه به مخاطب مطلوب از زبان شما نوشته بشه.............. البته چون گیرندگان نهائی این گونه نامه ها از منابع دیگر هم نامه های عاشقانه دریافت میکردند معمولا به اونا ترتیب اثر نداده سعی  میکردند در جمع های کوچک خودمونی نامه  را خوانده و همه را بخندانند. همین بازار پر رونق نامه های عاشقانه سفارشی باعث میشد که  مهدی سهیلی بره شاعران گم نامو که اشعار  عاشقانه سروده و از یاد ها رفته بودند دوباره کشف کند. امیر خسرو دهلوی از خیل این شعرا بود.شعر معروف وی : از سر بالین من برخیز ای نادان طبیب ..............دردمند عشق را دارو به جز دیدار نیست در اغلب نامه های عاشقانه آورده می شد.

سربازی که رفتم. دیگه از اون احلام سابق خبری نبود. دوستان ارشد ترم گفتند تو غذای سربازان کافور میریزند که سرده و دیگه از خواب های شیرین خبری نیست. لازم هم نیست صبح زود بری حموم.

الان دیگه سالها از بلوغ ام گذشته اما هر وقت پائیز می آد دوباره فیل ام یاد هندوستان میکنه. خاطرات بلوغ سراغم میاند. عین گوزن نر برنامه های راز بقای تلویزیون بوی ماده ها را از فاصله دور احساس میکنم اما نعره نمیزنم. همین زمان ها باید فصل گشن خواهی و گاوبانگی باشد. گوزن نر غالبا وقتی آخرین مدعی را از میدان به در میکند و با غرور به سوی جمع ماده ها میرود باید براش خاطره انگیز باشد و نگران اینکه بالاخره در یک پائیز سرد  میدان را به یک گوزن جوانتر و سالمتر مدعی باید خالی کند.

یادمه  رسم بود مردان جوان میرفتند عکاسی و سیگاری  نیمه تموم لای انگشتانشون میگرفتند  و تصویر نیم رخشونو می انداختند. عکاس ؛ عکس  قاب شده به اندازه کاغذ های A4 امروزی میداد و تعدادی عکس های شش در چهار و یا دو در سه. اون زمان از بیزنس کارت خبری نبود معمولا پسرها به دوست دخترهای جیگر دارشون که می توانستند عکسو از دید خواهر و مادر فضولشون پنهان کنند ؛ اینها را می دادند. پشت عکس هم با خودکار بیک آبی معمولا  می نوشتند : ای عکس چه خوش منظری از عهد جوانی...... شاید زجوانی ؛ تنها تو بمانی. تقدیم مثلا به عشقم ام ( معمولا اسم خاصی ذکر نمیشد). عکس  سایز بزرگ و قاب شده معمولا میموند تا  اگر در خواستگاری طلب شد نشون دختر بدهند تایید کرد اصل جنس را رو کنند.

  تو خدمت سربازی سرگروهبانی داشتیم که همیشه میگفت : اگر روزی در خیابان خانم جوانی ازتون آدرس پرسید و یا گفت : میشه گوشیتونو بدهید یک زنگی بزنم و یا در اتوبوس و مترو خانم جوانی وارد شده و ترجیح بدهد کنار شما که خالی است بنشیند باید این نکته را بفهمید که دیگه پیر شده اید و از دوران بلوغ و جوانیتون سالها گذشته.

هر وقت پائیز میشه دوباره یاد روسری قرمز و بلوز سبز راضیه می افتم. اون دو تا پرنده ائی که جیک تو جیک بودند و گلسرخی که روشو کرده بود این طرف تا اونا راحت صحبت کنند. مادرم وقتی مربای گل سرخ می آورد سر سفره با خودم میگفتم : این مربا از همون گلسرخ روسری راضیه تهیه شده؟

مادرم تشر میزد : بلند شو جوجه هاتو پراکنده کن. انگار قدیم ها هرکی مدتهای طولانی بی حرکت می نشست جوجه های ماکیان دیگه ازشون  ترسی نداشتند فکر میکردند طرف مجسمه هست.  با کوچکترین حرکت ؛ جوجه ها هر کدوم از یک طرف  فرار میکردند.

بازهم پائیزه و من کرخت شده ام. حالا دیگه  همه جوجه های عالم منو با مجسمه اشتباه میگیرند حتی جوجه های روسری راضیه دیگه محل ام نمیزارند.مطمئنم که در سرزمین های شمالی گوزن های نر دوباره ادعای بلوغ میکنند و دعوی بزرگی. بوی ماده های آماده جفت گیری دیوانشون کرده. صدای به هم خوردن شاخ های پیچ در پیچشونو از این فاصله دور می شنوم و هرم تنفس تندشان و ضربان سینه هاشونو از این فاصله احساس میکنم.

دلم میخواهد دوباره برگردم دوران بلوغ. برم  زنگ در خونه راضیه را بزنم ؛ وقتی درو بازکرد ازش بپرسم: توپ من افتاده خونه شما ؟ بدید بیاد. او هم با پوزخند بگه : تو هیچگاه توپ نداشتی. الکی در خونه ما را نزن.

پائیز که میشه باز یاد اون سالی می افتم که بالغ شدم. تمام تابستون  بعد از ظهرها  که همه می خوابیدند یواشکی می رفتم بالای دیوار و آبتنی راضیه را تو حوض وسط حیاط تماشا میکردم. قلب ام آن قدر تند میزد  که انگار بیفته  بیرون از سینه ام. بابام همیشه میگفت : بعد از  15 مرداد و یا به قول خودش 45 روز مونده به پائیز نباید بری تو حوض. بادی که از  گلاب دره میاد اگه به ات بخوره کشنده است. ذات الریه کنی نمیتونی پاشی. سینه های راضیه  هر روز درشت تر می شدند و بلوز سبز براش تنگ تر. نگرانش بودم که نپره تو حوض. مادرش چند جارو  خوابانده بود تو گوشه حوض. ماهی قرمز های درشت میرفتند توش قائم باشک بازی میکردند.  اسفند ماه هم که هوا اندکی ملایم میشد تخم ریزی کرده و  حوضشون یک دفعه ازدحام ماهی ها میشد.

 یک روز  که بازهم الکی دنبال توپ نداشته ام درخونه راضیه را زدم؛ هول شدم و گفتم : بابام میگه بعد از 15 مرداد نباید رفت تو حوض. زل زد تو چشمام. فهمیدم  که میدونه آب تنی هاشو دید میزنم. اون روز  راضیه توپی  به من داد و گفت : مدتها دنبال توپ ات تو حیاطمون گشتم. آخر سر پیداش کردم. بیا.  درجا خشکم زد. صد سال طول کشید تا  دستهای خشکیده امو بلند کرده و توپو بگیرم. خیلی سخت بود. کاش میگفتم این توپ من نیست تا بهونه  داشته باشم که برم درشونو بزنم.  اشتباه کردم. گرفتم. سینه های راضیه  کاملا رشد کرده و نوکشون از بلوز سبزش  برجسته نشون میداد. اون دوتا مرغ عاشق  روسری هم همچنان مشغول بودند. برخلاف همیشه که راضیه میگفت به سلامت.  این بار  مکثی کرد و گفت :  خداحافظ. در اون لحظه چیزی متوجه نشدم.

خونه که اومدم مادرم گفت : مواظب باش دیگه توپتو نندازی خونه  راضیه  اینا. بعد لبخند  مرموزی زد و گفت : قراره امشب براش خواستگار بیاد. چه زود "بزرگ" شد.یاد سینه های راضیه  افتادم . اونا هم " بزرگ " شده  بودند. بقیه حرفهاشو  دیگه نشنیدم. توپو  پرت کردم وسط حوض  تو حیاط ؛ پر از برگ های چنار. کلاغ ها طبق معمول غارغار کرده و دستم انداختند. باید دور سنگ های حوض خاک بریزیم و تخته های روشو بزاریم تا در زمستون یخ نزنه؛ نترکه.فردا ساعت 3 بعد از ظهر چکار کنم.حوصله ام سر خواهد رفت. میدانم.