مسابقه انشای ایرون
دروازۀ مغرب
حسن خادم
سالها بعد، صبحی دیگر، مرد سراسیمه از خواب برمیخیزد. بر خلاف تصور او، خورشید طلوع کرده است و پردههای نورانی خود را بر روی ستارگان کشیده است. مرد از اطاق بیرون میآید و به افق دشت خیره میشود. خورشید آرام آرام بالا میآید و نسیم صبحگاهی چهرهاش را نوازش میکند. مرد نگاهی دیگر به ژرفا و اقیانوس آسمان میاندازد... اما به راستی چه کسی باور میکند زیرا نه او و نه هیچ موجود دیگری قادر نخواهد بود مرگهای مدفون در عمق زمان را به یاد آورد.
به زودی ساعت مقرر فرا میرسد. ترسی آمیخته به جنون، به همراه خون داغ در رگهایم گردش برزخگونۀ خود را آغاز کرده است. حواسم به سمت یک فراموشی مطلق کشانده میشود. جاذبۀ قویترین نیروی پنهان و نا شناختهای سایهاش را بر جسم و روحم انداخته است. همۀ اشیاء به یکباره محو و نابود میگردد و حس خودآگاهیام به وسیلۀ یک قدرت مافوق تصور که در درونم و در ژرفای همۀ مکانها و فضاهای دور و نزدیک حضور خود را گسترده است؛ گرفته میشود. آن وقت است که همه چیز به آخر میرسد. تصور همین لحظه است که تنم را میلرزاند و یک اضطراب کشنده بر روی بندهای وجودم گردش مرگبار خود را آغاز خواهد کرد. چقدر برای انسان دردناک است که از ساعت مرگ خود با خبر باشد، لحظهای که فرا میرسد و هیچ نیرویی قادرنخواهد بود آن را از ما براند، مثل سایهای که در روشنایی، ناگزیر به همراه جسم و شیئی باقی خواهد ماند.آگاهی از بعضی حقایق دردناک و زجر آور است. تقریبا ساعت یازده شب همه چیز به آخر خواهد رسید. این اطمینان زمانی بیشتر به این روی است که افکارم نظم خود را از دست داده و قادر نیست موضوع خاصی را دنبال کند. خیالات و آرزوها همانند حرکت و ظهور برق در میان ابرها از نظرم میگذرند. بدنم بیحس شده و معلوم نیست نیرویی که در طول روز همچون وزنهای سنگین و مطمئن در قالب جسم و روحم جای گرفته بود؛ اکنون چگونه از بدنم بیرون کشانده شده است؟ پنجههایم را مشت میکنم. هنوز آثار نیروی مرموز باقی است اما ضعف و خستگی قویتر است. پنجهام از هم باز میشود.
دقایقی چند از ساعت ده شب گذشته است. ده دقیقه، پانزده دقیقه، بیست دقیقه و زمان همچنان به پیش میرود. شاید هم اندکی زود تر از ساعت مقرر مرگم فرا رسد. زمان همچنان پیش میرود و مرا به لحظۀ موعود نزدیکتر میسازد. اما درست از همین لحظهها، دیگر گذشت زمان نیز اهمیت خود را از دست خواهد داد. مهم نیست ساعت یازده چشم بر مرگ خودم میگشایم یا ساعت دوازده، مهم این است که این لحظه خواهد رسید، همچون خورشید که سحرگاه طلوع کرد و اکنون ساعتهاست که از نظرم پنهان شده است. به پشت بر میگردم و سنگینی جسمم را برای لحظههایی احساس میکنم. عجب احساس ناگواری! به نظرم میآید به اندازۀ وزن جسمم باید عذاب بکشم. چه وزن سنگین و کشندهای! اما بعد پیش خودم فکر میکنم حتی اگر اینگونه باشد؛ چقدر خوب است چون که بعضی وقتها احساس میکردم حتما بار گناهانم به اندازۀ سنگینی کوههاست. خدایا نمیدانم این نیروی بدنم از کجا بود؟ از کدامین روزنههای غیب به جسمم راه یافته و به من توان میبخشید، نیروی مرموز و شگفتی که با ارادۀ من وجودش را در همۀ اعضاء بدنم احساس میکردم، نیرویی که دیگر کم کم فروکش میکند و شاید میرود تا بار سنگین کوه پیکر گناهانم را همراه بکشد.
افکارم بیشتر از این مرگی که در راه است، عذابم میدهد. چه افکار سمجی! مثل اینکه شبح نیروی مرموز درونم را بلعیده که این چنین قادر است تصور و خیالات ناگوار کند. آگاهیام محو و ناپدید میگردد. احساس وجودیام سخت در جاذبۀ نیروی مرموزی که در اطراف سرم پرواز میکند؛ اسیر شده است. مثل این است که مایۀ بیهوشی مطلق به بدنم تزریق کرده باشند.آیا این کلمات است که مرا میترساند یا حقیقت آنها؟ چه کلمات پر قدرتی که دنیا و همه مظاهر پست و فریبنده آن را به یک چشم بر هم زدن میبلعند و محو و خاکستری میسازند: کلمات شگفتانگیز و خارقالعادهای چون: خدا، قیامت، قبر، اعمال، ابدیت، دورخ، برزخ، بهشت، بینهایت، خلاء، عدم و هستی مطلق.
در فاصلۀ این کلمات غولآسا که حد و تصوری برای آنها قائل نیستم؛ احساس میکنم توقفهای کشنده و زجر آوری در پیش دارم. در دایرۀ هستی فکر و شعورم هیچ مفهومی بیشتر از اینها ارزش نداشت. حضور همیشگی این حقایق تکاندهنده در قالب کلمات و تصورات بیحد و اندازه، مثل این بود که جاذبهای فوق معمول و پر قدرتی را به وجود میآورد. نیروی شگفت همین جاذبه بود که مرا به سمت آنها میکشاند. تمام زندگی، خواب و بیداریهای گذشته همچون یک رویا و سراب در نظرم تجلی میکند، سرابی که چه بسا در قالب یک حقیقت مطلق و بیبازگشت قادر بود مرا برای همیشه در نتیجه اعمالم مدفون سازد. اما نشد. از این خیال لحظهای احساس راحتی میکنم. اما چه فرق میکند. امشب زمانی است که لحظۀ مرگ فرا میرسد. چه آگاهی کشندهای! این دقایق آخر را باید با همین فکر سمج و ویرانکننده، با همین تصور «مرگ در راه» بگذرانم.
دوباره آرام به پهلو بر میگردم. باقی ماندۀ نیروی بدنم همانند باقیماندۀ آبهای یک سیل عظیم که در چالههای زمین مدفون میشود، در سمت راست بدنم فروکش میکند و ضعف و طعم گزنده و دردناک خود را در تمامی بدنم میگستراند. دیوار، دیوار، دیوار، همهاش دیوار و درهای بسته و نیمه باز. به نظرم میآید که تا آن سوی زمینِ آدمها همهاش دیوارهای سنگین و غیرقابل نفوذ، پشت به پشت، ردیف به ردیف قرار گرفته است. نمیخواهم در این لحظات آخر چشمم به یک شیئی سیاه و سختی که هیچ جسم و روحی قادر نیست از آن عبور کند، خیره بماند. این فکر همانند پرواز یک پرنده تیز رو از سرم گذشت. دوباره به پشت برمیگردم. نسیم خنک وزیدن گرفته است. چشم بر آسمان میاندازم. پاره ابری خاکستری در فضای بالای سرم شناور است. کمکم موجودات دنیای خارج نیرو و جاذبۀ عجیب خود را از دست میدهند. چقدر شگفتانگیز است گردش عجیب پاره ابر خاکستری زیر تودۀ حیرتانگیز ستارگان روشن. صدای جیرجیرکها را از گوشه و کنار میشنوم. اما اگر در این لحظهها ارادهای از خودم داشتم، دلم میخواست چشمانم سایۀ مرگ را از خود براند و نیرو و قوت خود را باز یابد و بعد به ژرفای آسمان؛ در اقیانوس الماس گونۀ ستارگان خیره میشدم، شبی در کنار موجودات و اجسام آسمانی که عمر یکی از آنها هزار نسل فرزندان آدم را به فراموشی میسپارد! چه عظمت شگفت انگیزی که زمان را با اینهمه مفهوم، با این همه زجر و درد کشندهای که در طول زندگی بر ما تحمیل کرد، در میان گردش خیالانگیز سیارات و وسعت لمس کنندۀ زمین ستارگان و در فضای ژرف و بیپابان کائنات، محو و نابود میسازد. اما مثل این که نیروی مرموز و پنهانی که آرام آرام روح را از کالبدم بیرون میکشاند، از همۀ این عظمت ازلی گونۀ برابر چشمانم قویتر است، نیرویی که حس و شعور را از من میگیرد و آگاهیام را در یک جریان ناشناخته و تبخیر گونه جای میدهد و مرگ محتوم را بر من فرود میآورد. کم کم فراموش میکنم که هنوز هم نفس میکشم. موج هوای گرم نسیم خنک را در خود حل میکند. دیگر به زمان فراموشی مطلق چیزی نمانده است. با مرگ من همه چیز میمیرد. هیچ رد آشنایی در مسیرم قرار نخواهد گرفت. دنیایم با همۀ عظمت خود، آرام و بیصدا در سیاهی بیپایان این شب برزخی دفن خواهد شد. با این حال از جهت دیگر؛ مثل این است که هیچ چیز تغییر نکرده است: همۀ اشیاء و همۀ مکانها بدون هیچگونه تغییر، بیآنکه کوچکترین بهایی به بودنم بدهند، عمر جمادی خود را دنبال میکنند. حتی هوای شگفتانگیز که بدون توجه به تحولات عجیب درون من، به کار جاودانی خود ادامه میدهد.
هوای گرم در سینهام راه مییابد. فراموشی مطلق بیهیچ مانعی به کار حیرتانگیز خود ادامه میدهد. بدنم دیگر لمس و پلکهایم سنگین شده است. پشت دیواری که برابرش دراز کشیدهام عدهای آهسته با یکدیگر صحبت میکنند. بوی نا مطبوعی در ریههایم فرو میرود و بار دیگر جریان هوای گرم سینهام را پر میکند. چه روز سختی را گذراندم. احساس گناه آزارم میدهد. ترس برم میدارد. وزنۀ سنگین تباهی و نکبت بر روحم سنگینی میکند. نیروی نافذ و پر قدرتی مرا به سوی برزخ میکشاند. اعمال زشت و پلیدم همانند درختان تنومند یک جنگل بیانتها در اطرافم حلقه میزنند و مرا در ظلمت شوم خود جای میدهند. آرام چشمانم را میبندم. دنیا سیاه میشود و ستارگان در سرتاسر گستردۀ ژرف آسمان نور خود را از دست میدهند. ناگهان سکوت اطرافم را فرا میگیرد. جیرجیرکها از صدا میافتند و سکوت شبانه شکافی عظیم در سینهام به وجود میآورد. دیگر نیروی بدنیام فروکش کرده است. سعی میکنم از اطراف صدایی را از یک آدم یا یک حیوان به خوبی تشخیص بدهم. یک لحظه فراموشی مطلق و یک دفعه زیر پایم خالی میشود! عجب پرتگاه تاریکی! با خودم فکر میکنم حتما خدا مرا فراموش نخواهد کرد. مثل دفعات قبل. دیگر حسابش از دستم رفته است. تا کنون صدها بار و چه بسا بیشتر به کام نیستی کشیده شدهام. مثل این بار که نیروی مرگ باردیگر پنجههایش را بر سر و رویم میکشاند. خدایا! مرگهایی که فراموششان کردهام و زندگیهایی که مرا از سعادت به اوج شقاوت کشاندند. تا این اندازه مرگ و زندگی دوباره حیرتانگیز است. نمیتوانم بفهمم این همه رحمت برای چه بود؟! مرگ نزدیک میشود و صداهای اطرافم توان خود را به طور کامل از دست دادهاند. چه کسی باور میکند که هزاران بار است عمر دوباره پیدا کردهام! با این حال باز هم امید ندارم که طلوع خورشید را ببینم! آرام چشمانم را باز میکنم: ستارگان میلرزند و آسمان گویی که موج میخورد. نسیم خنکی عبور میکند. میدانستم امشب شب مرگ من است. اما با این حال نتوانستم خود را برای چنین زمانی آماده کنم. مرگ نزدیک میشود و من نفس کشیدن را همانند فرو رفتن مشتی آب در خاک نرم به فراموشی میسپارم. آیا خدا مرا بار دیگر به دنیا باز خواهد گرداند؟ همه دلخوشیام همین است. نفسم را فرو میدهم. با خودم فکر میکنم آیا مرگ در راه هیچ روزنه ای، هیچ دری را برای بازگشت من باز خواهد گذاشت؟ از ترس ناگهان چشمانم باز میشود. بیآنکه چیزی را تشخیص بدهم، روشنایی خفیفی به همراه سایههایی متحرک در برابرم ظاهر میشوند. مرگهایی که از شکم سیری ناپذیر زندگی بیرون کشیده شدند و زندگیهای سراسر نابودی که با تکیه به این مرگهای عجولی که همیشه به سمت جاذبۀ روح و جسم کشانده میشوند، به نظرم میآیند. مثل این است که خورشید زندگی و مهلت چند ساعتۀ من برای همیشه به آخر رسیده است.
سیاهی و برزخ در شکلی عجیب گسترده میشود و ستارگان به سوی آسمان دیگری میروند. خواب مرگ مرا بیحس ساخته اما هنوز نفس میکشم، نفس میکشم، نفس میکشم. خورشید چه زیبایی شگفت انگیزی داشت اما قدرش را ندانستم. درست مثل همۀ فرصتهای بینظیری که مقابل پاهایم از هر سو گسترده گشته بود. حالا در یک بیراهۀ شوم، رو به سوی پرتگاهی سیاه و مخوف پیش میروم. اضطراب بند بند وجودم را در هم میپیچاند. بدون کوچکترین ارادهای پلکهایم به وسیلۀ یک جاذبۀ جادویی به هم متصل میشوند. شکافی عظیم و نامریی در وجودم احساس میکنم. جدایی از دنیا و نیروی مرگ بر جسمم فشار میآورند. وجود یک فرشتۀ پر قدرت را احساس میکنم. خودش را به روحم متصل میکند. خاموشی مطلق، بیحسی مطلق و ناگهان خواب مرگ وجودم را فرامیگیرد.
تیرماه ۱۳۶۴
* از «دروازۀ مغرب» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹
نظرات