ونوس ترابی
اول: دهانی در گردن
سیاهچالهای هست بنفش و سبز یشمی با آوندهای ریز سرخ، مثل تاری که نخکش شده باشد، گُله به گُله ریشه بیرون میزند.
دهان گردن یعنی فریادی میان شاهرگ و خط تیره استخوانی. دهانی که میگوید درد کشیدم و واویلا بر من که زیر پوستم پوستی درآوردم تا دور از چشم مردم مدام کبود شود و کیفور شود و بنفش شود و گور بابای هرکه میخواهد حالیش شود کجا بودهام و چه کردهام و چقدر زن بودهام آن روز.
ساده بگویم. عصر روز جمعه شانزدهم ماه مهر، در آغوشی بودم که قرار نبود دوستم بدارد یا دوستش بدارم تا لبهایش را به عمیقترین سلول پوست گردنم تلقین کند. من در غروب یک جمعه که قرار بود برای همه دلگیر باشد و مردم از بالا پایین کردن کانالهای تلویزیونی سر آماسه بگیرند و آسپیرین گچی کوچکی را با دو قُلُپ شیر تاریخ گذشته پایین بدهند، به شال گردنی فکر میکردم که نبود تا آن دهان گردنی را بپوشاند. دهانی که فریاد میزد زنی هست اینجا که وقتی روی شاهرگش لب میگذارند، آنقدر رگهایش را میفرستد اغما که دیگر اجازهاش را ششدانگ در جیب بغل کت پشمی خودش بجورد. یک موجود عجیب که در تضادی دیوانه کننده دست و پا میزند. آنکه تمام موهای تنش را خلاص میکند اما برای تارهای سر و ابرویش نگران است. آنکه موهایش را بلند میکند تا بقچه پیچ شود. همو که برای پنهان ماندن، باید یک «واو» از موهایش بگیرد تا فقط «بلند» بمانند. حالیتان میشود؟ زن مو طلایی، زن مو مش کرده، زن آمارده است. باید چراغ پایین بروی به تنت برسی. در همان جمعهای که برایتان گفتم، زنی بود که علاوه بر موهایش، آنقدر پنهانی عاشقی کرده که فقط چشمهایش را میبندد و دستی که باید به نشانه نجابت، شلاقی روی صورت مرد بنشیند را غلاف میکند. اصلن مگر اینطور نیست که تمام زنها برای لحظات مبادا، همانموقع که اختیار میشود مار چموشی که دمش را گرفتهای اما سرش میلولد و نیش میزند و آدم را به فنا میبرد، همیشه باید دستمال گردن یا شال کوچکی در کیف دستیشان داشته باشند؟ دستکم مقداری پودر حتی تا رنگ به رنگشدگی آن دهان بیحیا را ماستمالی کند. اینطور وقتها روسری خوب است. مقنعه هم دهان قرصی دارد. اما سرمای هوا رفیق فاب آدم میشود. کافیست یک یقه اسکی داشته باشی و تمام.
من در ساعت هفت غروب آن جمعه به تمام این مقولات در چندهزارم ثانیه فکر کردهام. حتی میخواهم اعتراف کنم که در همان لحظات که برق از دانهدانه سلولهایم میگذشت و موهای تنم از شور و دیوانگی میخواستند پوستم را پاره کنند. یا قلب طفلکیام که میان ندای وجدان و نجابت و فریاد خواستن جان میکند اما مدام خون را از گردنی که لای دو لب گیر کرده بود به بالغترین گنادهای مانده و نمانده در تاریخ شدنها و نشدنهایم میبرد. من به تمام اعضای بدنم بد کردم آن روز. همهشان. حتی کلیههایم که آبهای تنم را یکجا کیسه کرده بود را پشت زهدان انبار کردم. من به انگشتهای پاهایم بدهکارم. همانها که بیجوراب در سرمای صفر درجه، خود را روی پارکت سرد میکشیدند تا سهمی از آن برق و آن شوریدگی و خون جهنده را به زمین رسانده باشند تا مبادا نفسم بگیرد و همانجا از شدت تپش، قلب بترکانم و یک آن به خودم بیایم و استخوانهایم را بردارم و از آن جهنم عزیز بزنم بیرون. من با کف دستهایم ناجور تا کردهام. میشد پیشبینی کرد که وقتی شاهرگ گردنت را به دهانی میسپاری، دستهایت مشت میشود. میتوانستم ناخنهایم را کوتاه کنم. آنقدر که به گوشت برسد. به هرجا دست بزنی، گوشتت بریزد. احساس کنی پوست دستت کم میآید اگر کل انگشتهایت را به قاعده پنج در پنج باز کنی. از حجم دهانی که روی گردنم درآوردم، همان دهان بنفش و سبز یشمی با آوندهای سرخ...دستم را مشت کردم. ناخن کم نیاورد. تا جا داشت در کف دستم فرو رفت. انگار کن توله گربهای که تا آروارهاش بکشد، گاز بگیرد. مهم نیست قوت و آب در دهانش گذاشتهای. گاهی از سر کیفوری دندان در گوشتت میکند.
آن جمعه غروب ساعت هفت و دوازده دقیقه، ناخن به گوشت ماندم تا گردنم دهان باز کند.
من منتظر طنابم. اما شما که میشنوید، گوشه تقویم بنویسید:
گردن هر زنی باید دهانی بنفش و سبز یشمی باز کند و به مردم بگوید که جانش بی انگ و سنگ و ننگ، نوازش میخواهد.
دوم: دهانی در پیشانی
پیشانی، بد قلق است. دهانش همیشه یک شکل نیست. یک دهان هست که به خاک میسایندش. این دهان، حاصل فشار وزن روی جسمی سخت است. مثل یک تکه گل پخته که به سنگشدگی رسیده باشد. بنا به کشش سایش یا وزن صاحب پیشانی، این دهان تیره و تیره تر میشود.
یک دهان دیگر، همین تیرگی را در زمانی کوتاه میخواهد. این دهان، نان میآورد. حاصل فشار سیبزمینی داغ بر پیشانی. این دهان اگر باز شود، بوی مردار همهجا را کفنپیچ میکند. انگار کن مردهها را در گورهای دستهجمعی انداخته باشند و بعد از سیسال کسی برود و دست کند در حلق گور و همه دل و رودهها سالم مانده یکجا بالا بیاید. این دهان، باز نشده، چنگ میزند در چرک و خون و روی زبان خودش میکشد.
دهان بعدی، از پیشانیبند میآید. رد اتصال پارچه و گوشت. حاصل جمع یک زنده و یک مُرده. اتفاق نظر امروز و چهارده قرن دروغ. برای این دهان، تکه پارچه سبز و سرخ میخواهی و یک اسم مُرده که قرار است با تمام مردگیاش، جان تو را ضامن شود. مایهاش یک «یا»ست که میزنی قد همان اسم. کار تمام است. دهانت دیگر صاف نمیشود. سرویس هم!
اما دهان اصل. دهان اصیل پیشانی، یک نقطه سرخ مایل به سیاه است. پوست دور دهان سوخته. به دهانه کوهی آتشفشانی میماند که کوتاه مدتی از فروکشش گذشته باشد. نیمه فعال. آن دهان فریاد است. دهان اعتراض. دهان رگ داشتن. بیرگی دهان نمیخواهد. سوراخ موش بزرگترین دهان بیرگان است. این دهان، جای شرف است. رسم انسان. محل تلاقی حق و ناحق.
میگویند پشتبامها این دهان را خوب میشناسند. مگسکها بلکه بیشتر. این دهانِ ناگهان است. دهان ماسیدن کلام. دهان نامردی و خنجر از پشت. دهان چند نفر به یک نفر. دهان تیر غیب. دهان سردخانههای پنهانی. دهان گورهای شبانه. تنهای بیکفن. دهان مادرهای شوکه. پدرهای اشک ندار. دهان آتشفشانهایی که هنوز دود بیرون میدهند و گدازه را گذاشتهاند برای روز واقعه.
این دهان، دهان گلوله است...دهان آبان روی پیشانی!
آبان لعنتی:((
عالی عالی عالی