مسابقه انشای ایرون
«نوشتهای از شمیران زاده»
من ابتدا در مدرسه سن لویی (متعلق به وسط لازاریستها؛ شاخه ای از کاتولیک) تحصیل کردم (دیرتر با مدرسهی رازی ادغام شد)، معلمینِ ما جماعت مبلغِ خداپرستی بودند که تحتِ آخرین تعلیماتِ اواخرِ قرنِ نوزدهمِ میلادی قرار داشته و سبک و دیدِ آنها نسبت به تعلیم و تربیت؛ با معلمینِ دیگر بسیار متفاوت بود، از میانِ ایشان کشیش سیمون ـــ به ما ادبیاتِ فرانسه را به زبانی ساده نشان داده و ما را تشویق میکرد که نسخهای ساده شدهای از کتبِ برترِ ادبیاتِ فرانسه مطالعه کرده و قسمتی از آن را مثلِ تئاتر بازی کنیم.
روزِ بازی کتابِ گوژپشت نتردام ـــ او در کناری نشسته و اول نقشی را که انتخاب کرده بودیم ـــ میخواند و سپس ما چند پاراگراف را بازی میکردیم، تمامِ همکلاسیهای من نقشهای متفاوتی را انتخاب کرده بودند، من اسقفِ اعظم کلیسای نوتردام ـــ کلود فرولو شده بودم، لباسِ بازی که شاملِ یک ردای قرمز رنگ و کلاه کلیسا بود ـــ از روزنامه؛ خودم درست کرده بودم، کشیش سیمون جا خورده بود، اما وقتی که دید من شخصیتِ اسقفِ اعظم را به خوبی بروز داده و با لهجهی صحیحِ پاریسی به مانندِ او حرف میزنم ـــ من را به شدت تشویق کرده و از من درخواست کرد که این نقش را جلوی بقیهی کشیشها نیز بازی کنم، همین اتفاق هم افتاد، جمع کشیشها از بازی کوتاهِ من ـــ از لحظهی درماندگی شخصیتِ داستان خوشِشان آمده بود، عکسی به یادگار از بنده گرفته و چند وقت بعد در مجلهی ماهیانهی لازاریستها در فرانسه ـــ چاپ شد.
برای بازی کردنِ نقشِ اسقفِ اعظم ـــ من به سادگی فهمیده بودم که این مرد درونِ پلیدی داشته و عمیقاً بیمار است، در سالِ ۸۸ میلادی ـــ وقتی که در سالِ آخرِ دانشگاه بودم، تصمیم به تحقیقِ بیشتری در زمینهی اسقف اعظم کرده و البته پرفسورم در این راه به من خیلی کمک کرد، معمولاً این تکگویی را با جملهی وقتی آتش خاموش شد، خاکستر سرد میشود ـــ آغاز کرده و یا واى… براى دومین دفعه که تو را دیدم بیهوش شدم و هوش از دست دادم، دیوانه و سرگردان شدم، دیگر نمىخواستم یک لحظه از تو دور باشم، نمىدانستم کجا بروم و چگونه تو را به چنگ آورم، مىدیدم ریسمانى به بالهاى شکستهام بسته شده و سر دیگر آن به پاى شیطانى است و او مرا به دنبال خود مىکشاند، گاهی چراغ روی من خاموش شده و با صدا و لهجهای مریض میگفتم: در کوچه و بازار به دنبالت ولو و آواره بودم و در پایان روز چون به حجره باز مىگشتم، مىدیدم عشق و علاقهام هزاران بار از آغاز بیشتر شده است، مىدانستم که تو یک دختر کولى و جادوگرى، مىخواستم تو را به دادگاه کشانده و خود را از دستت خلاص کنم، دستور دادم که دیگر نگذارند، در میدان گرو معرکه بگیرى، بدین وسیله پیش خود تصوّر مىکردم که خواهم توانست فراموشت کنم، امّا تو به دستورم اعتنا ننموده و باز هم در میدان ظاهر شدى،... ـــ به پایان میبردم، من باید نشان میدادم که نماد رهبانیت و نمایندهای شایسته از طرف آبای مسیحیت هستم، اما هر آن چه را از الهیات مسیحی آموخته ـــ به پای امیال می ریزم، این نقش را هنوز در سر بازی میکنم.
اما کلود فرولو؛ اسقفِ اعظم شخصیت داستانی رمان گوژپشت نتردام، نوشته ویکتور هوگو در سال ۱۸۳۱ میلادی کیست؟ کلود فرولو، رئیس اسقفهای ارشد کلیسای نوتردام پاریس (کلیسای معروفی در شهر پاریس، از مظاهر ملی و فرهنگی فرانسه) و اسقف اعظم کلیسای نوتردام است، فرولو از همان سنین جوانی، جز کسب دانش ـ هدف دیگری نداشته و به شکل سیری ناپذیری ـــ به مانند یک مجنون در پی علم است، زندگی او در کتابها محصور شده و حتی از ازدواج نیز صرف نظر می کند.
فرولو در فصل های آغازین کتاب ـــ یک مرد کاملا منحصر به فرد است، او همان کسی است که سرپرستی کوآزیمودو گوژپشتِ زشت رو را بر عهده گرفته و به حرفِ دیگران توجه نمی کند، فرولو در سی و پنج سالگی بر فراز دانش و معرفت ایستاده است، درست است که هیچ کس در شهر از او و از آن چهرهی خشکِ همیشه سر به زیر انداختهاش ـــ خوشش نمی آید اما کسانی که در جستجوی علم هستند ـــ به سراغش رفته و شاگردیاش را می کنند.
کوآزیمودو که ناقوسزنِ کلیسای نوتردام بود ـــ احتمالاً از زندگی یک شخص واقعی ـــ الهام گرفته شده است (به قولِ فردوسی: مرا روزگار این چنین گوژ کرد، دل بی امید و سری پُر ز درد)، با بررسی نوشتههای هنری سیبسن، مجسمهساز انگلیسی که قرن نوزدهم در نوتردام کار میکرد، متوجه می شویم که او همکاری گوژپشت داشته که نامش تراجان بوده است، او تراجان را موقر و دوستداشتنی توصیف کرده که برای دولتِ وقت سنگتراشی می کند، تاثیرِ این قضیه و دیگر واقعیتهای مربوطه به روی ویکتور هوگو مشخص نیست، فقط می دانیم که در زمانی که هوگو رمان کلاسیکش را نوشت، کلیسای نوتردام در حالِ خراب شدن بود، حدس زده میشود که دیگر کسی در آنجا کار نمیکرد، هنوز در حالِ تحقیق به روی تاریخهای که افرادِ متعدد در آن کلیسا کار کردند ـــ هستم.
چه کسی پدر و مادرِ واقعی کوآزیمودو است؟ امروزه روز میشود این را گفت که وی شاید فرزند نامشروع خودِ اسقفِ اعظم و یا یکی از افرادِ دیگر کلیسا بوده است، میتوانید شخصیتِ گوژ دار (نقصی است که در آن ستون فقرات به علل مختلفِ مادرزادی یا اکتسابی ـــ دچار افزایش قوس غیرطبیعی در ناحیهی سینهگاهی میشود) به وفور در میانِ مردانِ کلیسای آن دوران ـــ در موزههای نقاشی بیابید، کوآزیمودو هیکلمند و بد دکوپوز، با آن که خادمی کمهوشی است که جز برای خدمت به نوتردام آموزش ندیده است، عواطف انسانی را با غرایز پرورش نایافته تاخت نزده و به همین دلیل، با وجود ظلمات مکانی که در آن بزرگ شده و با وجود سرنوشتِ تراژیکش، هوگو او را به رستگاری میرساند، رابطهی مردِ خدا با این گوژپشت ـــ سرتاسر از قوهی تخیلی به روز شدهی آن زمانِ هوگو نشات میگیرد، او کاملا توسطِ فرولو همچو عروسکِ خیمه شب بازی کنترل شده ـــ از همه جا و از همه چیز خبر دارد.
قضیه اینگونه ادامه مییابد که در پاییز ۱۴۸۱ میلادی ـــ یک رقصنده کولی به اسم اسمرالدا برای اجرای برنامه به پاریس میآید، فرولو شدیداً عاشق او میشود، فرولو سعی میکند تا او را با کمک کوآزیمودو ربوده، ولی با دخالت کاپیتان فوبوس ـــ ناکام مانده و کوآزیمودو دستگیر میشود، کوآزیمودو را در میدان اعدام با شلاق مجازات میکنند، تنها اسمرالدا که قلبی مهربان دارد به او کمک کرده و جرعهای آب به او میدهد: دخترک بدون اینکه سخنی بر زبان راند به محکوم نزدیک شد، گوژپشت میخواست به هر قیمتی شده خود را از وی کنار کشد؛ ولی دختر قمقمهای را که بر کمربند آویخته بود باز کرد و به آرامی آن را با لب سوزان مرد بینوا آشنا ساخت، در چشم شرر بار و خشک گوژپشت اشکی حلقه زد و بر چهره نازیبای او فرو غلتید، شاید این نخستین قطره اشکی بود که در سراسر زندگی از دیده فرو میریخت، این قسمت از داستان یکی از احساسیترین صحنههایی است که هوگو بالاخره بطنِ واقعی کوآزیمودو را به ما نشان میدهد.
چند روز بعد در شبی کاپیتان فوبوس (در ماجراجوییهای جنسیاش ـــ هیچ نشانی از وجدان یا ترس از معاد روحانی دوران حاکمیت کلیسای کاتولیک وجود نداشت) قصد دارد با دختر عشق بازی کند، کلود فرولو دچار حسادت میشود، وارد اتاق شده و از پشت به او خنجر میزند، فرولو به سرعت فرار میکند، فوبوس مُرده به نظر رسیده ـــ اسمرالدا غش کرده و بروی زمین میافتد، باید دقت داشته باشیم که شخصیتهای رمان ـــ نمایشگرانِ دقیقی هستند، جادوی ادبیات در این داستان پردازیها ـــ یک نفس تو را تا به آخر همراهی میکند.
فرولو ۳ بار تلاش میکند تا اسمرالدا همراه خود کرده و با وی ازدواج کند، به وی ابراز عشق میکند، اسمرالدا هر بار پیشنهاد وی را با شدت رد کرده و باعث خشم شدیدِ کلود فرولو میشود، فرولو تهدید میکند که وی اعدام خواهد شد، در این نقطه است که احساس میکنیم که شخصیتها در همان سطحی حرکت میکنند که در آن آدمیان میخواهند خود را از قیودِ آموزهها و اخلاقیات برهانند، همان سطحی که در آن حسد و انتقام، خشونت و شهوت فراتر و جلوتر از امرِ وجدانِ مذهبی ـــ حرکت میکنند، این حقایقِ تلخ زندگى، مفاسد و معایبِ نادانىهاى یک اجتماعِ دور از تمدن ـــ همچنان تا به امروز دیده میشود، هوگو یک نابغه است.
در طی شورشی که فرولو غیر مستقیم به راه میاندازد، کولیها شورش میکند و لویی یازدهم (معروف به محتاط، عنکبوت جهانی یا پادشاه عنکبوت، یکی از موفقترین شاهان فرانسه از نظر متحد ساختن کشور بود، دوران حکمرانی ۲۲ ساله او شاهد دسیسهچینیهایی سیاسی پادشاه بود که همچون عنکبوتی، تارهای توطئه و خیانت را میتنید و القاب او نیز نشات گرفته از همین بود) دستور سرکوب شورش و قتلِ اسمرالدا را صادر میکند، کولیها سرکوب و کشته میشوند، ولی کوآزیمودو که متوجه نیت واقعی آنها نشدهاست ـــ برای دفاع از اسمرالدا به مقابله با آنها میپردازد، در این زمان کلود فرولو این آشوب و غوغا را غنیمت میشمارد و اسمرالدا را میرباید، اما رئیس اسقفهای ارشد، که یک بار دیگر نیز دست رد بر سینهاش زده میشود، از شدتِ خشم دختر کولی را به دست زن گوشهنشین بیچاره و نیمهدیوانهای میدهد که کینه وحشی منشانهای از کولیها به دل دارد؛ زیرا آنها در گذشته دخترش را (که همسال اسمرالدا بود) ربودهاند، به زودی مشخص میشود که اسمرالدا همان دختر گم شده است، او اسمرالدا را از مأمورینی که توسط کلود فرولو به دنبالش آمدهاند پنهان میکند؛ ولی اسمرالدا که صدای فوبوس (خوش چهره و زیبا، ولی جوانی سبکسر و هوسباز است، او یک شخصیت ضد قهرمان بوده و البته نجیبزاده است) را شنیده است ـــ از مخفیگاه بیرون آمده و باعث لو رفتن خود میشود، تلاشهای غمانگیز مادر برای نجات او بیفایده میماند و اسمرالدا را دار زده و همزمان ـــ مادرِ او نیز کشته میشود.
در همین زمان کوآزیمودو که از گم شدن دخترک سردرگم شده ـــ متوجه فرولو میشود که از بالای برج مشغول تماشای اعدام اسمرالدا است، او متوجه اصل داستان میشود؛ گوژپشت گامی چند پشت سر فرولو برداشت، ناگهان خود را با دهشت به روی او افکند و با دو دست زمختِ خویش ـــ او را به پرتگاهی که بر آن خم شده بود افکند.
شاید همان زمانیکه کلود فرولو از بالای برجِ اکنون فروریختهی کلیسا مغرورانه خیره شده بود به میدان اعدام که جسدِ رقصان اسمرالدای زیبا را آنجا آونگ کرده بودند، حدسش را هم نمیزد که کوآزیمودو درهمشکسته تا لحظاتی بعد او را با چالاکی یک حیوان زورمند ـــ به پایین پرتاب خواهد کرد، همان مردی را که او را بزرگ کرده بود، از گرسنگی و آوارگی رهانیده بود.
در این بازی پیچیده در کشمکشِ غرایز و اخلاقیات، هر دو شکست خورده بودند و کوآزیمودو نمیشنید که فرولو چه ذکرِ مذهبی مکرری زیرِ لب دارد: چه خوب که اگر مالِ من نشدی، به کسی دیگر نیز تعلق نیافتی،... این پایانِ زندگی کلود فرولو است، هوگو با برجستگی کامل روان پریشی را در این مرد نشان داده و طینتِ بدِ او را به بهترین وجه ممکنِ ادبیاتی ـــ به رخ میکِشد، فراموش نکنیم که انسان موجودی نیک فطرت است، شخصیتِ بدنهادِ داستان ـــ فقط از آن جهت منفیاند که دارای خشونت مطلق و اندیشههایی ناپاک هستند، ولی در بین آنان اشخاصی مانند کوآزیمودو هستند که دارای ظاهری بد ریخت ولی درونی پاک و صاف بوده که نشان می دهد انسان تا چه حد درگیرِ ظواهر بوده و دردهای فلسفی ناشی از آن ـــ چقدر دامنگیرِ آنها شده است.
راست، این را هم بگویم که بعد از آن؛ کسی کوآزیمودو را ندید تا روزی که در میانِ اجساد اعدام شدگان ـــ دو اسکلت دیده شد که بطور شگفت آوری در آغوش هم خفته بودند، وقتی خواستند اسکلتِ کوآزیمودو را از اسمرالدا جدا کنند ـــ خاکستر شد و فرو ریخت.
با خواندنِ این داستانِ جذاب ـــ صدای اعتراض هوگو را لمس کرده و می بینیم که چطور می شود که با تضاد با جامعه، گاهی از لحاظِ سطح اجتماعی، گاهی فکری ـــ فرهنگی و گاهی ظاهری، اندیشه حاکم بر یک جامعه را کنار زد.
این حکایت برای من هنوز تمام نشده است، نقشِ فرولو در این داستان آنچنان سنگین است که دائم احساس میکنی که این شخصیت وضعیتِ روانی غیرطبیعی خود را به تو انتقال داده و ارتباط با واقعیت (حتی با این که ایمان به خدا داشته ـــ از عقل و فطرتِ فراوان بهره می گیرد) را از دست میدهی، در آخر به خودم می گویم: مراقب باش، از این روان پریشی؛ به راحتی میتوان به جنون رسید.
پاریس، ۲۰۱۹ میلادی.
بـه پـایان آمـد این دفـتر؛ حکایـت همچنـان باقـی
چهار دهه دلگیری؛ دردی بوده از تو پنهان که مپرس، تنگ آمده دلم، سر آمده صبرم، از جان که مپرس... مدتی در میانِ شما دوستان نخواهم بود، این فرصتِ مناسبی بوده تا شما حضراتِ گرامی ـــ یک نفسِ راحت از دستِ بنده کشیده و خوش باشید.
برای همهی شما دوستان آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم، پاینده باشید.
شمیران زاده
شراب قرمز عزیز داستان جالبیه ، در ایرانم از این شخصیت روان پریش خدا پرست زیاده ، هر جا که هستی بهمراه خانواده دلشاد و سلامت باشی
چه تفسیر قشنگ و جالبی بود. کتابها را میخوانیم، فیلمها را میبینیم ولی چرا کنجکاو نمیشیم که در پس پردهی این داستانها خصوصا روایات تاریخی چه لایههایی پنهان است
ممنون شراب جان عزیز مثل همیشه خیلی لذت بردم. جاتون خالی خواهد بود و خوش بگذره بهتون و زودم برگردین لطفا