عکس از خونه‌ی مشترک سیمین دانشور و جلال آل‌احمد است. خانه‌ای که سال‌ها با هم در آن زندگی کردن. شمیران، پل رومی

 

به هر بهانه‌ جوانی ‌کردن

نگارمن

 

سیمین در جایی می‌نویسد:

من زنم، با دست‌هایی که دیگر دل‌خوش به النگوهایی نیست که زرق و برق‌اش شخصیت‌ام باشد… و می‌گوید امروز همان فرداست، پس بوی عطر بودن‌ات کجاست؟!

و جلال می‌نویسد:

انسان مجموعه‌ای نیست از آن‌چه که دارد، بلکه انسان مجموعه‌ای‌ست از آن‌چه که هنوز ندارد اما می‌تواند داشته باشد.

مادر‌بزرگم و دوستانش همو دختر‌خانم صدا می‌زدن. دختر‌خانم بیا اینجا! دختر‌خانم چایی‌تو بخور سرد شد! دخترخانم این گلاب رو از اول نریز توی شله‌زرد تلخ می‌شه‌ها! و این دختر‌خانم‌ها تا روز آخری که زندگی بهشون فرصت رفاقت داده بود وقتی دور هم جمع بودن همون شور دخترونه‌گی‌ رو هم داشتن، با همون آرزوها. هیچ‌وقت اینو باور نکردن که فرصت یک چیزهایی‌ رو هم توی دنیا می‌شود از دست داد و با رویای افسانه‌هایی که هرگز تموم نشد زندگی کردن و با تکرار این رویاها یک‌نواختی دوران کهولت و حسرت‌ جوانی را به دست باد فراموشی سپردن و به هر بهانه‌ای جوانی می‌کردن.

خانمی که هم‌بازی کودکی پدرم بود در جایی بدونِ مقدمه به من گفت تو چقدر شبیه مادربزرگ‌ات شده‌ای! الهی از دل به نشاط بودنِ ایشونم در زندگی نصیب‌ات شده باشد و گفت هیچ می‌دونی مامان‌بزرگت برای هر بهانه‌ای توی شهر دورهمی جور می‌کرد؟ خونه‌ی خودشون. یادت میآد بعد از هشتی، به ورودیِ حیاط‌شون یه پیچِ نسترن داشتن که برای اومدن توی خونه همه باید از زیر اون رد می‌شدیم؟ وقتی اولین غنچه‌های این پیچک‌ها باز می‌شد تموم اقوام و دوستان رو به جشن گلِ رز دعوت می‌کرد و می‌گفت اگر دیدارِ هم واسه‌تون بهانه می‌خواد، نسترنِ خونه‌مون به گل نشسته، بیآیین از زیرش رد بشین! و این سنت سال‌های سال ادامه داشت، تا وقتی که اون نسترن مرد. و من گفتم نه! ادامه داشت تا وقتی خودِ مامان‌بزرگ مرد، نسترن که بهانه بود!

یه روزهایی هم برین خونه‌ی بزرگترهاتون و بهشون دل بدین تا حرفاشونو بزنن. یه روزهایی هم چای رو بهانه کنین برای شنیدن قصه‌های دل‌داده‌گی همین زنانی که الآن دیگه لرزش دستاشون حتی سنجاق ‌موی تارهای سپیدشونم نگه نمی‌داره، دست‌هایی که هنوز رد اون بوسه‌های عاشقانه به روی‌اش مانده. زنانی که الآن دوست دارن شما باور کنین یه روزهایی، مردانی براشون چه عاشقی‌ها کردن! دل بدین بهشون تا با خاطره‌هاشون زندگی کنن دوباره. دل بدین تا براتون بگن جوون که بودن چه سربهوایی‌ها کردن توی این کوچه و پس‌کوچه‌های شمرون!

چقدر شیرین می‌شود این استکان چای با برق نگاه زنی که دیگر از تماشای قامت خودش نیز در آینه غافل مونده ولی هنوز دلش می‌لرزد از گفتن قصه‌ی پسرکی خوش‌قد و بالا که با دسته‌های گل، سر راهش رو می‌گرفت و چه شعرها می‌ریخت به قلب کوچک‌اش و قصه‌ی مادری که با نقل و نبات اومد خونه‌شون به خواستگاری که هنوز رنگ رخسارش از آوردن اسم و رسم اون مادر گل می‌اندازه.

امروز من یکی از اون روزها بود…