قاشق شدن

شقایق رضایی
دالاس، تگزاس

 

همچنان منتظر نشسته ام  تا آن لحظهء ملكوتی سر برسد و كلمات بر زبانم جاری شوند.

نشد.

زمان گذشت و كلامی بر صفحه پدیدار نشد.

جملات عین ورورهء جادو در سرم می چرخیدند و پشت هم ردیف می شدند اما بر جایی نمی نشستند.

هر بار كیفم را بیرون می ریزم، لغاتی چسبیده به كاغذهای كوچك به رخ می كشند فراموشی ام را: این برای چه بود؟

آدم ها می آیند و می روند.

داستانهایشان می آیند و درمی روند.

وارد اتاق شدم. مرد، لاغر اندام، صورتش استخوانيِ آفتاب سوخته، كلاه حصیری سوراخ درشت بر سر. تی شرت سه دكمهء راه راه. پتو تا زیر سینه اش بالا آمده بود. دست های دراز استخوانی داشت و لهجهء خاص. گفت بهت گفتند تو دردسر افتادی؟

گفتم چطور؟

گفت چون امروز من مریضت هستم، خودت رو آماده كن.

گفتم اوهوكّی (مثلًا) بهت نگفته بودند امروز یك پرستار دیوونه به پستت می خوره؟ حالا بچرخ تا بچرخیم.

دو بوقلمون رجز خوان، قبل از دعوا. كركری هایمان كه تمام شد، رفتم داروهایش را بیاورم.

زن از گوشه اتاق ریز ریز به كل كل ما می خندید. گفت حتماً بقیه پرستارها بهش گفتند اذیتشون می كنی. گفتم كسی چیزی نگفته بود ولی الان می رم بیرون آمارش رو در میارم.

زن گفت هر بار برمی گردیم فكر نمی كنم پرستارهای قبلی حاضر باشند با ما كار كنند. از بس اذیتشون می كنه.

خواسته هایش را پشت سر هم قطار كرد و زن اضافه كرد: ضمناً ما هر دوتامون روی این صندلی با هم دراز می كشیم، اون دوست داره من "قاشقش كنم". یعنی از پشت بغلش كنه و بخوابه.

گفتم اگر كار بیشتری نكنید و صندلی نشكنه حرفی نیست. ولی شرط دارم، اول بگید جریان چیه؟ نكنه، تازه عروس دامادید؟ >>> ادامه