مسابقه انشای ایرون
پس از غروب
حسن خادم
برای آنکه وجود خویشتن را در این بیکرانگی عالم احساس کنی چارهای نیست جز آنکه در ژرفای اندیشه فرو روی. قوهی خیال همچون شمشیری تیزوبرنده پردههای وهم و پندار را میدرد و تو را در راههای ناممکنی که پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده، رها میسازد و آنگاه هستی بیکران را در آئینهی چشمانت خواهی دید و در این جایگاه شگفت است که کلمات معانی پنهان خود را بر تو آشکار میسازند. آری باید دقایقی چند، ساعتهایی بیشمار و روزهای طویلی را به اندیشه نشست تا بدانیم این دریای کلمات به چه کار ما میآیند. آسمان و خورشید، درخت و آب و خاک، ماه و ستارگان، کوهها و سنگها، باد و باران، شب و روز، صورت شگفتانگیز من و تو و این اقیانوس موجودات فراتر از شماره و تصور انسانها. و من چنان در این راههای خیالانگیز پرسه میزدم که گویی در اتاقهای تو در توی خانهای بیانتها سیر میکردم. دیگر با این دنیای شگفت انس گرفته و میدانستم وجود واقعی من نه به این راههای زمینی و این خانههای بیصاحب و این چهرههای مات و منگ، که به دنیای دیگری تعلق دارد، دنیایی که با ظرافتی خارقالعاده و غیرقابل وصف چنان ساخته و پرداخته شده که هیچ معماری با همهی دانش خود قادر نخواهد بود حتی خطی از آن را رسم کند. در این دنیای شگفت که پردههای هوای اثیری آن را از چشم ما پنهان ساخته، تنها باید عبور کرد و در این گردش جنون انگیز همواره باید سعی کرد تا مفهوم و معنای کلماتی همچون خدای خالق، این وجود بینظیر و این اقتدار مطلق هستی را در آسمان خیال خود جای دهی. و آنگاه در خواهی یافت که حضور و آگاهی تو در این منزل عجیب همچون آگاهی اشیایی است که پیرامونت را احاطه کردهاند و در این مکانی که همه به ستایش او مشغولند بایستی سفر خود را آغاز کنی. و من در این گشت و گذار که گمان میکنم به تنهایی سپری شد، ناگهان سایهی همراه یا رفیقی را در کنار خود احساس کردم.به دفعات بی شماری او را ملاقات کردم، همانگونه که خود را در آئینه میدیدم.او مدتها مونس من بود،گاه هوشیارتر و گاه پا به پای من میآمد. هیچگاه میان ما کشمکشی رخ نداد گویی ذهن تیز و مراقب او لحظهای غافل نمیشد و من با وجود چنین تکیه گاهی آسوده خاطر بودم واین همه آرامش و اطمینان قلبی به واسطهی حصاری بود که پیرامون فکر و اندیشه خود کشیده و مانع از آن میشدم که خیال سرکشم به سوی غیر او متمایل گردد و اینگونه زیستن همچون اقتداری بود که من خود را در مرکز آن احساس میکردم. رفیق من گویی پاداش عملم بود. با طراوت و دلچسب و هیچگاه از این که چون سایه به دنبال من بود واهمهای نداشتم زیرا به کردار و اندیشهی خود ایمان داشتم. ذکر و یاد خدا و اندیشیدن در قدرت و عظمت و پیچیدگی راز و رمزهای وجودش لحظهای مرا از خود غافل نمیساخت و بدین گونه میگذشت: آسوده خاطر و بیهیچ اضطرابی حاصل اعمالم را به وضوح مشاهده میکردم. او همچون هدیهای آسمانی بود که مدام به من بشارت میداد. دیدارش قوت قلبم بود و من اغلب با خود میاندیشیدم، آیا ممکن است روزی بدون حضور او از این گردنههای پر خطر به سلامت عبور کنم؟ حتی تصورش نیز لرزه بر اندامم میافکند. دیگر با او انس گرفته بودم. آری دلبستگی و تعلق از چنان قدرتی برخوردار است که انسان تنها در حضور محبوبش احساس آرامش میکند. در ثانی جدایی چگونه ممکن است؟ آیا انسانی خالی از فکر و عقیده میتوان تصور کرد؟ و مگر ممکن است کسی که با تمام توان و انرژی به کاری مشغول میشود، نتیجهی عملش را نبیند؟ در غیر این صورت هیچ موجودی به ارادهی خود قدمی بر نخواهد داشت. انسان همچون تاجری است که کالای خود را تنها در بازاری عرضه میکند که خریدار داشته باشد. اما با این حال اعتراف میکنم که در برابر این رفیق هشیار کاملاً محتاط بودم. او همچون بازتاب اندیشه و خیالم بود و من اطمینان داشتم او از رازی با خبر است ولی چرا آن را بازگو نمیکند؟
***
و زمانی چند گذشت تا آن که وسوسهی شومی راه خود را از میان پردههای وهم و پندارم باز کرد و موفق شد شکافی بر این حصار وارد آورد و از آن روزنه بگذرد و فکرم را طلسم کند. از این زمان به بعد دنیا به رنگ و طعم دیگری درآمد و سرانجام پنداشتم آن راز هرچه بود، با آمدن این وسوسهی دل انگیز برای همیشه از فکر و خیالم رخت بر بست. و من چنان غرق در این دنیای سحرانگیز شدم که نفهمیدم چه وقت رفیق و همراهم مرا ترک گفت! با آن که سرگرم لذات این دنیای رنگین بودم اما دانستن این حقیقت مرا آزرد. من چنان به این دنیای تازه خو گرفته بودم که اندیشیدن بر قدرت بیچون و چرای عالم همچون صاعقهای از فراز اندیشهام میگریخت و مرا شگفت زده باقی میگذاشت.
آیا به راستی فکر و خیالم روزگاری در آن حصار پر قدرت سکونت داشت و آیا دیگر اثری از آن باقی مانده است؟ به راستی آن همراه صمیمی من اکنون کجاست؟ و شما گمان میکنید برای دانستن آن خود را میآزردم؟ هرگز! پرسشها و سئوالاتی این چنین همچون برق از آسمان خیالم عبور میکردند، همچون پرندهای سرگردان بر فراز بیابانی گسترده و بیانتها. آری حقیقت دارد که من بیهیچ حسرت و اندوهی غرق در زندگی و از نعمات آن لذت میبردم و گاهی به خودم میگفتم «آه این چه گنجی است که به من تعلق گرفته است. آیا هیچ سعادتی برتر از این هست که در سایهی این نعمات زمینی و آسمانی خوش و راحت بسرمی برم؟»
روزها و ماهها و سالهایی بدین منوال سپری گشت و عجیب این که در مسیر این زمان طی شده، هیچ خطر و هیچ اندوهی مرا نیازرد و همین معنا اطمینانی دوباره به من بخشید، آن گونه که تصمیم گرفتم برای همیشه در این راه حرکت کنم، در مسیری که دیگر اندیشیدن به خالق روح و روانم خاطرهای بیش نبود.
آری روزها و شبهای من این چنین میگذشت تا این که در یکی از این شبهای شگفت اتفاقی رخ داد. شرح این حادثه در نظر اول آسان مینماید اما توصیف آن از قدرت من خارج است و اگر آنچه که به چشم میآید حامل پیامی جانکاه و غم انگیز باشد آن وقت است که قلم اظهار عجز میکند و قلب به طپش سنگین میافتد.
و ماجرا بدینگونه آغاز گردید:
یکی از شبها که مسیر خانه را در پیش گرفته بودم، احساس عجیبی به من دست داد. حسی گویا و زنده همچون هوایی فشرده در اطراف سرم میچرخید و ناگهان به قلبم راه یافت. اضطراب و دلشوره وجودم را فرا گرفت تو گویی زیر گوشم صدایی چنین زمزمه میکرد: «کسی به دنبالت میآید» از این تصور و پیام عجیب لرزشی خفیف بر پوست صورتم وارد آمد. این معنا همچون خیالی باطل اما جذاب و نفسگیر مینمود. ازاین خیالی که گویی پرداختهی ذهن خودم بود خندهام گرفته بود. نیشخندی زدم و چشم بر سایه روشن مقابلم دوختم.
اما دو ردیف درخت و آواز خفیف باد در لابلای شاخهها و آسمان بالای سرم ونیزمنظرهی زیبای ماه روشن همه با هم گویی مرا وا میداشتند تا نگاهی به پشت سرم بیاندازم! اینجا بود که آن حس و خیال عجیب قوت گرفت و معنای قابل فهم خود را در گوشم تکرار کرد. اضطراب بار دیگرفرا رسید. قدم هایم را تند کردم و همچنان که شتاب میگرفتم ، تصور آن که «این دیگر چه خیال احمقانهایست» قوه و توانم را گرفت و باز قدمهایم سست شد.اما برای آن که بطلان تصور خود را نظاره کنم، به عقب برگشتم. ناگهان سوزش خفیفی قلبم را چنگ زد. شگفتانگیز بود: مردی به رنگ سیاهی شب و نور کمرنگ مهتاب در میان غبار و همچون سایه و همانند روحی بیقرار به سوی من میآمد.از همین زمان عجیب بود که طپش سنگین و شمرده قلبم آغاز شد.آیا او یک عابر بیگانه است؟ او دقیقا به سوی من میآمد، در مسیری که مرا به لرزه افکنده بود.
احساس تند و گزندهای مرا به شتاب گرفتن ودور شدن از او میخواند و آنگاه نیرویی شگفت از اعماق وجودم به میان پاهایم راه یافت و مرا به جلو راند. قصد گریختن داشتم. به همین منظور مسیر هر شبم را تغییر دادم و به سمت چپ پیچیدم. محوطهای بود خلوت و تاریک و پر درخت. نور مهتاب فقط تا ابتدای این راه نفوذ کرده و بعد از آن برروی شاخ و برگ درختان آوازخوان افتاده بود.
پس از چند قدمی که شتابان در مسیر جدید پیش رفتم، ناگهان ایستادم و خوب دقیق شدم.باید یکبار دیگر او را ببینم. آیا حقیقتا آن مرد ناشناس به دنبال من است یا فکر و خیالی بیش نیست؟ آیا آنچه که دیدم شبح عابری است که راه گم کرده یا رهگذر مستی است که دراین هوای سایه روشن برزخی رو به سوی خانه اش روان است؟ بی حرکت و در حالی که نفس حبس شده در سینه قلبم را میفشرد، نگاه میکردم. و ناگهان وجود اضطراب انگیزش یکبار دیگر در زیر نور افسانهای ماه روشن پدیدار گشت. از حرکت باز ماند و یکدفعه تو گویی قوهای پرتوان او را به سوی من هدایت کرد. به سمت چپ چرخید. اما در این هنگام اتفاق عجیبی افتاد: شبح ناشناخته همچون هوا لطیف و آنگاه به سرعت از برابرم گذشت. چهرهاش در هالهای از غبار و سیاهی و نور کمرنگ مهتاب پنهان بود. مرا به وحشت انداخت. بی اختیار به عقب رفتم و بر زمین سقوط کردم. از ترس فریادی کشیدم. دو باره قصد گریختن داشتم. نگاهی به سه راهی نیمه روشن انداختم. اشیاء و اجسام در برابر چشمانم تار شده و میلرزیدند. کم کم در میان نفسهای پر هیجانم، منظرهی شفاف و روشن برابرم ظاهر گشت. سه راهی خلوت و ظاهراً هیچکس آنجا نبود. اما التهاب و وحشت چنان شدید بود که تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده خود را به روشنایی مسیر قبلی بکشانم. اندکی بعد به تقاطع رسیدم و این در حالی بود که شانههای لرزانم را برای دو پنجهی قوی و مرگبار آماده کرده بودم. اما جز آواز باد هیچ صدایی به گوش نمیرسید. هیچ عابری گذر نمیکرد و در پیرامونم شبحی انتظارم را نمیکشید و ناگهان نفس حبس شده خود را از اعماق سینهام بیرون کشاند و من با تمام قوا زیر فشار عرق و هیجان و وحشت شروع به دویدن کردم.
گریز من از بیداری به خواب و رویا نیز کشانده شد و نیمههای همان شب باز آن شبح هولانگیز چون سایهای به دنبالم روان شد و دقیقا زمانی که دیگر موجودات و مخلوقات در آن نیمه شب لطیف مشغول ستایش ذات پر جبروت خداوند بودند، روح پریشان و نگران من از ترس آن شبح ناشناخته دربدر به دنبال پناهگاهی امن به هر سویی کشانده میشد. چه رویداد عجیبی! به گمانم بهتر است حادثهی شب گذشته را خیالی بیش تصور نکنم. اما هرچه بود بسی تکاندهنده بود. از طرفی ذهن و خیال من آنقدر حساسیت داشت که به سادگی از کنار وقایعی این چنین گذر نکند. تمام روز بعد سعی و تلاشم این بود تا آن واقعه عجیب را به عنوان رویدادی خارقالعاده و استثنایی و غیر قابل درک به حساب آورم. مدام به خودم این معنا را تلقین میکردم و آنقدر افکارم را تحت فشار قرار دادم که حتی برای لحظاتی چند وقوع آن حادثه را تصور و خیالی پوچ و بیاساس پنداشتم! تو گویی همهی دقایق شب پیش به کابوس هولناکی تعلق داشته که هیچ نوع رابطهای با من نداشت. برای آن که این تلقین آرامبخش اثر خود را ببخشد، سرتاسر روز را سرگرم شادی و خوش گذرانی شدم تا آخرین آثار این خطای باصره را محو و به فراموشی بسپارم. اما در این احوالات گاه به ذهن خود نیز میاندیشیدم که چگونه با سماجت تلاش میکند تا کالبد این واقعه هول انگیز را بشکافد و در سینهی پر التهابش به جستجو بپردازد. با این حال به خودم میگفتم اصلا چنین اتفاقی ممکن نیست در بیداری رخ دهد و بیگمان من دچار توهم شده بودم. و سرانجام این تلقین قوی اثر خود را بخشید و مرا آسوده نمود تا آنجا که چند شب بعد بدون هیچ واهمهای همانند شبهای گذشته در مسیر همیشگی به سوی خانهام به راه افتادم. خیابان روشن اما مسیرم کاملاً خلوت بود.
آنگاه آرام آرام موجی از باد به حرکت در آمد و شاخ و برگ درختان را به صدا وا داشت. گویی این موج هوا پر از فکر و خیالات اضطراب آور بود، زیرا همین که صورتم را نوازش کرد و چون ماری تنومند به میان درختان پیچید، ذهن و خیالم چنان حساس شدند که نه تنها حادثهی آن شب را به سرعت برق به نظرم آورد، بلکه آرامش خیالم نیز محو و من چنان به ساختههای دست انسانها همچون خانهها و مغازهها و سنگفرش خیابان و طبیعت پیرامونم مشکوک شدم که گویی با هوشیاری مراقبم هستند و به خیال خام من نیشخند تمسخرآمیز میزنند! و درست در همان لحظات بود که خلوتی این راه طولانی تا خانه، فکرم را به خود مشغول ساخت. دل شوره آزارم میداد و تصور این که کسی از پشت سربه دنبالم میآید بار دیگر فکر و خیالم را بلعید. برای آن که زودتر خود را از چنگال این خیال سمج و ترس آور خلاص نمایم، به سرعت نگاهی به عقب انداختم: هیچکس نبود اما با این حال از هیجان و طپش تند قلبم کاسته نمیشد و من قادر نبودم خود را از چنگال این موجود نامریی بیرون بکشم. هیچ راهی نمیشناختم جز آن که این راه باریک و طولانی و پر درخت را تا آخر طی کنم.
جرئت نداشتم به چپ یا راستم نگاه کنم. هر دو سوی مرا بوتههای گل و ردیف درختان پر کرده بود.گاهی نیز راه باریکی به سوی بلوکهای مسکونی از هر دو سو از برابر چشمانم میگذشت و بار دیگر وهم و خیال و مسیر طولانی و سکوت شبانه. اما نمیدانم چرا بطور ناگهانی از این همه خیال اضطرابآور خود را مشغول تصوری کردم که از خدا میخواستم هیچگاه با آن روبرو نشوم.آیا قوهی خیالم بود که مرا واداشت با خود این چنین حرف بزنم: «انگار یه نفر دنبال منه، پس کجاست؟ اما یه کسی هست میدونم. همین اطرافه. نزدیکمه، خیلی نزدیک. وجودشو حس میکنم.» آیا وهم و خیال است؟ و ناگهان هیجان و اضطرابی شدید پردهی تصوراتم را از هم درید تو گویی کسی زیر گوشم مدام این جمله را تکرار میکرد: «یه نگاهی به عقب بیانداز!» و من نگاهی به پشت سرم انداختم. و ناگهان سینهام از شدت وحشت چنان سوخت که صدایم حالت گریه و التماس گرفت. با آن که قوای بدنم از شدت حرارت این منظرهی هول انگیز بخار میشد اما چارهای ندیدم جز آن که یکبار دیگر نگاهی به عقب بیاندازم. چگونه قادرم آنچه را که به چشم دیدم بازگو کنم. تو گویی آینهای صاف و درخشان در برابرم ظاهر شده بود و من نه، سیمای وحشت زده ام با شتاب از میان آن بیرون زد. ناگهان فریادی از وحشت سر دادم و این در حالی بود که گویی صدای من هیچ انعکاسی در آن باد آواز خوان و آن اطراف نداشت.
یکبار دیگر فریادی که به تصور خودم شدیدترین صدای همهی سالهای عمرم بود، سر دادم. اما گویی تنها صدای مردی را شنیدم که از اعماق یک چاه بسیار طویل کمک و یاری میطلبد. حتی فریادم چنین انعکاس عجیبی داشت.آری آن صدای غریبانه به من تعلق داشت که روزگاری به طرز شگفت انگیزی از قدرت و توان فوقالعادهای برخوردار بود، صدایی که گویی از سینه و حنجرهِی من برخواست اما انگار به دیگری تعلق داشت.
و من آنچه را که شنیدم وبه چشم دیدم بارها و بارها برای روح گناهکارم بازگو کردم تا آن راخوب بشنود وآن کسی که این ماجرا را دنبال کرده، اگر اندکی به درون خود بیاندیشد این صدای هولانگیز و هشداردهنده را یکبار دیگر خواهد شنید و شاید در شبی سیه جامه یا کابوس وار و در غبار شبی برزخی ندایی را از پشت سر بشنود. اما بایستی بداند آن که به دنبال اوست و همچون سایه پیش میآید و تباهی اعمالش را آشکار خواهد ساخت، بیگانه نیست و اگر به عقب بر گردد، بیآنکه قالب تهی کند، ناگهان در برابرش آینهای صاف و درخشان خواهد دید که نور افسونکنندهی ماه با او از شب جاودانی اعمالش سخن خواهد گفت!
آذر ماه سال ۷۳
نظرات