مسابقه انشای ایرون

«نوشته‌ای از شمیران زاده»



در سالهای تحصیلِ تاریخ هنرِ اروپا ـــ تصمیم گرفتم تخصصی در زمینه‌ی نقاشی گرفته و بیشتر با عمقِ این مقوله آشنا شوم، اما قضیه به این سادگی‌ نبود، هر بار که به تک تابلو علاقمند می‌‌شدم ـــ تاریخ و داستانِ آن اثر شدیدا من را تحتِ تاثیر قرار داده و در مواردِ بسیاری مجبور می‌‌شدم شخصا در رابطه با نقاش و سوژه‌ی آن تابلو ـــ به تحقیق و بررسی‌ دست زنم، سَوا از خواندن کتاب و اسنادِ فراوان در رابطه با داستانِ نقاشی ـــ سفر نیز کرده و بدین ترتیب سعی‌ می‌‌کردم کاملا به اوضاع واقف شده و با موضوعِ نقاشی خو بگیرم، دستاوردِ این تحصیلات و تحقیقات ـــ ده‌ها جزوه و کتابچه است که بسیاری از آنها چاپ شده و امیدوارم یک روزی فرا رسد که به فارسی‌ نیز در اختیارِ فارسی زبانان ـــ به ویژه جوانان قرار گیرد.

تابلویی را که بالا مشاهده می کنید ـــ اثری از نقاش اِسپانیایی؛ فِرانسیسکو پِرَدیا اُرتیز است که در سال ۱۸۷۸ میلادی آن را کشیده ـــ در نمایشگاه ملی در اسپانیا به نمایش درآمد و مدال افتخار اعطا شد، او خوانای اول کاستیا معروف به خوانای دیوانه را در کنارِ تابوتِ همسرش ترسیم کرده است.

خوانای زیبا و دوست داشتنی ۲۵ ساله بود وقتی مادرش ایزابلای یکم (معروف به ایزابلای کاتولیک و ایزابلای اتحاد گر) را از دست داد، او وارثِ دوره‌ای بود که والدینَش ـــ عصر طلایی اسپانیا را بنیاد نهاده و اسپانیا به یکی از قدرت های بزرگ اروپا تبدیل شده بود، والدین او توانسته بودند با فتح غرناطه، اخراج یهودیان و مسلمانان از شبه‌جزیره ایبری و کشف اتفاقی قاره آمریکا با حمایت مالی از کریستف کلمب ـــ اسپانیای واحد را پایه‌گذاری کنند، خوانا به شکلی اتفاقی و پس از مرگ ناگهانی برادرش خوان در ۱۴۹۷ میلادی، خواهر بزرگش ایزابلای آراگون در ۱۴۹۸ میلادی، و خواهرزاده‌اش میگل در ژوئیه ۱۵۰۰ میلادی (تنها چند ماه پس از تولد کارل) به ولیعهدی کاستیا رسیده بود، او در تمامِ عمرش؛ سرنوشت و قسمت را از این بابت ملامت می‌‌کرد.

او با فیلیپ ـــ از قومِ هابسبورگ (بسیاری از امپراتورانِ امپراتوری مقدس روم ـــ از این دودمان است) ازدواج کرده بود، پادشاه فرانسه؛ لوئی دوازدهم در شهر بلوآ ملاقات کرده ـــ مجذوب فیلیپ جوان شد و درباره او گفت: اینجا یک شاهزاده زیباست، از آن پس او به فیلیپ زیبا معروف شد، فردیناند کاتولیک پدرش و شوهر او فیلیپ زیبا نبردی بر سر تاج‌وتختِ کاستیا عَلَم کردند، شایعاتی مبنی بر دیوانه بودنِ خوانا پخش شد، او اتهامِ دیوانگی را رد کرده و در نامه‌ای نوشت که تنها کمی حسود است و آن را از مادرش به ارث برده است، در نهایت فیلیپ و فردیناند به توافق رسیده و با امضای بیانیه‌ای ـــ خوانا را دیوانه اعلام کردند.، فیلیپ به عنوانِ نایب‌السلطنه همسرش به حکومت اسپانیا رسیده ـــ ولی این حکومت دیر نپایید.

در سالِ ۱۵۰۶ میلادی ـــ  همسرش به مرگ ناگهانی از دنیا رفت و از همان ابتدا بود که گفته شد؛ او را مسموم کردند، نوع و نحوه عزاداری خوانا به این امر بیشتر دامن زد که او دیوانه است، عقلَش را از دست داده است، در ابتدای سالِ ۱۵۰۷ میلادی ـــ ششمین فرزندِ خوانا ـــ پس از مرگِ همسرش به دنیا آمد، خوانا نمی‌توانست و خودش هم نمی‌خواست که به تنهایی حکومت بر کاستیا ادامه دهد، پدرش به عنوان نایب‌السلطنه دخترش ـــ کنترلِ اسپانیا را در دست گرفت، پدرش وی را به قلعه تُردِسییاس (یک شهری در شمال‌غرب اسپانیا) فرستاد و تا زمان مرگش در سال ۱۵۵۵میلادی ـــ در آن‌جا ماند.

او همیشه لباسِ سیاه پوشیده (از اولین افرادی بود که در اروپا به خاطرِ عزادار بودنش ـــ رنگِ سیاه را انتخاب کرده بود) و توسطِ زندانبانان به موردِ آزار جنسی‌ و اذیتِ روحی‌ قرار می‌‌گرفت، بسیاری از مورخینِ اسپانیایی بر این باورند که حبسِ اجباری خوانا، به دلیل ناتوانی ذهنی (مالیخولیا، اختلال افسردگی شدید، روان پریشی، اسکیزوفرنی ارثی) احتمالی او، برای مشروعیتِ بر تاج و تخت کاستیلیا، ابتدا پدرش، فرناندو، و بعداً پسرش، کارلوس اول، ضروری بود، چون با هر ظن به اینکه ملکه در واقع از نظر روانی ثبات دارد، دشمنانِ پادشاه جدید می توانند او را به عنوان یک غاصب ـــ سرنگون کنند، از این رو؛ شخصیتِ خوانا به یک کلیدی برای مشروعیت بخشیدن به اتحادِ اسپانیا (آنها به خصوص از حمله‌ی نیروهای مور و عرب وحشت داشتند که هنوز در کمینِ بازگشت به اسپانیا بوده و آنجا را سرزمینِ خود می‌نامیدند) تبدیل شد، اتحاد دو پادشاهی آراگون و کاستیل به واسطه ازدواج ملکه کاستیل و شاه آراگون؛ پایه‌های امپراتوری اسپانیا و اسپانیای امروزی را استوار کرده بود.

برای این که کسی‌ متوجه نشود ـــ نایب السلطنه‌ها به شدت مراقب بودند که مکاتباتِ خوانا با ایشان برملا نشده و از این لحاظ موفق شده بودند، آنچه را که امروز می‌‌دانیم ـــ اسنادی است که آرشیوِ خزانه داری کاخ‌های سلطنتی اسپانیا یافت شده است، بحث در مورد تشخیص بیماری روانی او وجود دارد، با توجه به اینکه علائمِ بیماری او با حبس اجباری و تسلیم شدنِ روحی و جسمی به افراد دیگر تشدید شده ـــ همچنین حدس زده می‌شود که او احتمالاً برخی از بیماری‌های روانی را از خانواده مادرش به ارث برده بود، زیرا مادربزرگ مادری‌اش، ایزابل پرتغالی، ملکه کاستیل، پس از تبعید پسرخوانده‌اَش به  در دوران بیوه‌شدن؛ از این بیماری رنج می‌برد، تشخیص و درمانِ این بیماریها امکانِ پایینی داشته ـــ در زمره دردهای لاعلاج به شمار می آمده و دارو و درمان خاصی نیز برای بهبود آن وجود نداشت، در ۱۸۶۰ میلادی اسنادی را در قلعه سیمانکاس به دست آمد که نشان می‌‌داد که خوانا در واقع قربانی توطئه ای شده است که توسط پدرش طراحی شده بود.

تا زمانی‌ که دخترش با او زندگی‌ می‌‌کرد ـــ حالتهای افسردگی خوانا چندان قابلِ تشخیص نبود، به هر حال کیست که این چنین سرگذشتی را تجربه کرده  و احساسِ افسردگی نکند، با ازدواجِ دخترش با شاه پرتغال ـــ حالش رو به وخامت گذاشت، او دیگر تنها شده بود، هم زبان نداشت، احساسِ غریبگی خاصی‌ می‌‌کرد، روزها از اتاقِ نیمه تاریکش به بیرون نیامده و زندانبانان دیگر اجازه‌ی ملاقاتِ او با دیگران را نمی‌‌دادند، اضطراب، پوچی، نآمیدی، درماندگی، بی‌ارزشی، شرمساری و بی‌قراری؛ همنشینانَش بودند، آنقدر در تخت مانده و راه نرفت که پاهایش خشک شده و فلج شد، مدت‌ها بود که افرادِ کلیسا نیز از او بازدید نمی‌‌کردند، خُلق و خوی وی آنچنان رنگِ غم به خود گرفته بود که کشیش‌ها و راهبه‌ها بر این باور بودند که شیطان پیکرَش را تسخیر کرده است، اما چند سالِ قبل در بازدیدی که از قلعه‌ی سیمانکاس داشتم ـــ به یک سند برخوردم که نشان می‌‌داد که یک یسوعی (فرقه‌ای مذهبی ، وابسته به کلیسای کاتولیک، این افراد که از خود را سربازانِ عیسی معرفی‌ می‌‌کردند ـــ بعدا با لژیون متحد شده و در جنگ‌های صلیبی ـــ دلاوریهای فراوان از خود نشان دادند) از سوی نوه او، فیلیپ دوم فرستاده شد تا ببیند حالِ مادربزرگش چطور است و یسوعی گزارش داد که: این اتهاماتِ دیوانگی و یا تسخیرِ بدنِ ملکه توسط شیطان بی اساس است و با توجه به وضعیت روحی او، شاید با ملکه خوب رفتار نشده است، وقتی‌ که دیگر نفس‌های خوانا به سختی شنیده می‌‌شد ـــ از اعتراف در مقابل پدر روحانی سرباز زد، با آخرین قوه‌ی بدنی خود فریاد می‌‌زد: نه، نه،... رهایم کنید، بی گناهم، من رحمت الهی نمی خواهم، خسته‌ام، من خوانای دیوانه هستم.

خوانای اول کاستیا؛ معروف به خوانای دیوانه در روز ۱۲ آوریل ۱۵۵۵میلادی (جمعه‌ی نیک بود، روز بزرگداشت مصلوب شدن و درگذشتِ مسیح) ـــ در سنِ ۷۶ سالگی درگذشت، یکی‌ از زندانبانانِ او که پسری جوان و تازه کار بود ـــ در کنارش آخرین حرفهای او را می‌‌شنید،... او با صدایی لرزان گفت: ملکه در آخرین لحظه قبل از مرگش گفت که عیسی مسیح؛ به صلیبم بِکش، کمکم کن، گناهکارم؟ شاید آری، شاید خیر،... به دیدارت می آیم، مرا پناه ده...

در چنین روزی خوانا به دنیا آمده بود، روزِ سردِ ششمِ نوامبرِ سالِ ۱۴۷۹ میلادی، دلم می‌‌خواهد برای آخرین بار به دیدارش روم، قلعه را خوب می‌‌شناسم، بازدید از آنجا برای ما لژیونرها بی‌ اشکال است، چشمانم را بسته و خود را جلو دو سربازِ رشید دیده که از من رمزِ ورود می‌‌خواهند، خیالی نیست، آن را می‌‌دانم، قسمتی‌ از دعای موزیکال شده‌ای گریگوریو آلِگری ـــ به من رحم کن خدا است، زانو زده و می‌‌خوانم: خدایا تو بزرگی؛ به من رحم کن، با تمامِ انبوه رحمتَت، گناهانِ مرا برطرف کن...

سربازان به کناری رفته و به سوی اتاقی می‌‌روم که ملکه در آنجا آخرین نفسِ خود را می‌‌کشد، قبل از رسیدن به محلِ حبسِ ایشان ـــ زندانبانان، چند کشیش، عده‌ای از اشرافِ معتمدِ شاه را می‌‌بینم که مشغولِ صحبت هستند، درِ اتاق را باز کرده و طبقِ رسمِ لژیونرها زانو می‌‌زنم، تنها همراهِ آخرِ ملکه ـــ سربازی است جوان که تحتِ تاثیرِ خوانا قرار داشته و دستش را گرفته است، سرباز با صدایی زیبا و به رسمِ گاردِ کلیسای مزار مقدسِ اورشلیم ـــ قسمتی از مزامیرِ پنجاه و یک  را به زبانِ آرامی ـــ به همانِ گویشِ عیسی می خواند، در هیچ صورتی‌ حقِ چهره به چهره شدن با ملکه ـــ بدونِ اجازه‌ی مستقیمِ ایشان را ندارم، به دعای سرباز دل می‌‌سپارم، برای تمامِ دلتنگان می‌‌خواند، دلتنگی‌ رحمتِ خدا، دلتنگی‌ معشوق و هر چه بدان دل بستی، برای هر کس که دلی‌ سوخته دارد، آشفته حال است چون خوشی نمی‌‌بیند، بی‌ قرار است چون آرامش ندارد، نفسِ آخرِ ملکه را شنیده و وی با گفتنِ چند جمله‌ی کوتاه ـــ از دنیا می‌‌رود.

برین باورم که خوانا دیوانه نبود، او به خاطرِ مملکتَش فداکاری کرده و از روی عشقی‌ که به نزدیکانش داشت ـــ تسلیمِ سرنوشتی دردناک و ظالمانه شد، چند قرن پس از درگذشتِ وی ــ از مهربانی‌ها و کمک‌هایش به فقیران و بیچارگان پرده برداشته شد، مردانِ سیاسی و مذهبی‌ نمی‌‌خواستند که او بر سرِ قدرت باشد، می‌‌دانستند که وی همچو مادرش اول ملت برایش مهم بوده و سپس جنگ‌های فرسایشی و بی‌ پایان، فکر می‌‌کنم که پاپ پل چهارم از طریقِ پاپ‌های قبل در جریانِ این قضیه بوده و واتیکان به اجبار ـــ از پدرِ خوانا حمایت می‌‌کرد، آنها اسپانیای قوی می‌‌خواستند تا کلیسای کاتولیک صاحبِ قدرتِ بیشترِ سیاسی و اقتصادی شود، آنها از خوانا و از این که نتوانند او را در کنترلِ خود داشته باشند ـــ وحشت داشتند.

یادِ ملکه خوانای زیبا و دوست داشتنی به خیر.

نرماندی، ۶ نوامبر ۲۰۲۱ میلادی.