مسابقه انشای ایرون
بطالت
مرتضی سلطانی
باز هم نشد و لاجرم زن ادامه داد؛ این بار البته قبل از شروع، نگاه برق آسایی به ساعت دیواری آشپزخانه انداخت. این سلطانِ قدر قدرت و مطلق العنان و این پادشاه مستبد، این «زمان» انگاری نهیب میزد که او دقیقا شانزده دقیقه از عمرش را تلف کرده و بپایِ بطالتیِ پوچ قربانی کرده است؛به عبارت روشن تر: دقیقا ۲۵۶ ثانیه یِ تمام است که پشت میز نهارخوریِ آشپزخانه نشسته و با وسواسی عجیب و میلی غریب، می کوشد فندک کوچک مارکِ وینستونش را جوری روی شکرپاش متعادل نگه دارد که هم نیفتد و هم سایه ی آن از وسط دو دایره روی میز (درب دو نمک پاش) رد شده تا شکلِ حاصله آلت تناسلی مردانه را تداعی کند.
زن با خودش فکر کرد: چرا اینکار را می کند؟ چرا عمرش را خاکستر می کند؟
یادش آمد دفعه اول که دل به چنین دلمشغولی عبثی داده بود، برای این بود که معجزه ای را ممکن کند: آن روز با یکجور ناامیدی و یاسِ درونی که دائم درونش را متلاطم میساخت و میخواست به امید تغییر چهره دهد، چشم انتظار وقوع یک اتفاق میمون و خوش بود و چون ایمان یافته بود که اگر همینطوری ناباور و ناامید باشد عملا وقوع آن رویداد را هم ناممکن میکند به یک جور شرطِ معجزه وار چسبید تا خودش را قانع کند: یعنی با خودش عهد کرد که اگر بتواند فندک را روی شکرپاش متعادل نگه دارد حتما آن اتفاق خوب هم روی خواهد داد... اما دفعات بعد از آن چه؟ تمام این یکسالی که هر روز صبح کارش شده بود غرق شدن در این پوچی چه؟
با بی پروایی نه چندان مسبوق به سابقه ای صدایش را در درون سرش شنید که می پرسد: نکنه حشرت زده بالا از اونا میخوای؟
بعد با یکجور بی حوصلگی و خلق تنگ دستش را لای موهایش چنگ زد و سرش را چون آدمی دستخوش حالی شیداگونه تکان داده و به طور عجیبی سرش را کج کرد تا نرمی بازوی دست راستش را به پیشانی بچسباند.
چیزی نکشید که انگار که با خودش لج کرده باشد کوشید به منطقِ پوچ و ملال آور یکجور کاهلیِ مرده وار تسلیم شده و خودش را مثل توده یِ قیری نرم شده در اتوبانی وسط ضلِ گرما ببیند: شل، و وارفته و طوری که انگار بزودی زود، هیچ خیال منقبض شدن ندارد!
عالی!
متشکرم جهانشاه جان عزیز.