مسابقه انشای ایرون
گذرگاه
حسن خادم
تو گذرگاه را به منزلۀ تمامی راههای زمین به حساب بیاور. مسیری که نیروهای غیبی با کمک عقل و شهوت آدمها آن را ساختهاند و مرگ هموارش کرده است. تو! ای آن کس که برزخیان و ارواح رفتگانت در پنهان از احوالت جویا میشوند. بدان که هرجائی اکنون هستی، همانجا گذرگاه توست: مسیری که دیگران بدون حضور ما آن را ساختهاند.
به گمانم جادهها و تمامی راههای زمین که آدمیان برای رفت و آمد به وجود آورده و خواهند آورد، نقشه و طرحی ازلی دارند. عقل و شعور آدمی چقدر حساب شده و ظریف عمل میکند. در واقع هیچ چیز شگفتتر از مفهوم و معنای ارتباط راههای زمین با یکدیگر وجود ندارد. آن بدان معناست که آدمهای به خصوصی که سرنوشتی شبیه به یکدیگر دارند؛ عابرین جادههایی هستند که دیر یا زود با یکدیگر همراه میشوند و یا به گونهای برخورد میکنند.
من برای آفریدن یک داستان هیچ گونه تلاشی نمیکنم. این حرف شاید برای بعضیها عجیب به نظر برسد اما واقعیت همین است که گفتم. اصولا من قصه یا داستان نمیسازم؛ این انگیزۀ درون داستان است که ذهن مرا به خود مشغول میسازد. دقیقا یک عامل خارجی در شناساندن این انگیزه ـ که هر بار شکل و صورتی مخصوص دارد و داستانهای گوناگون را به وجود میآورد ـ دست دارد. در اینجا احتیاجی نمیبینم حرفم را برای کسی ثابت کنم. منظورم شرح یک قضیۀ پیچیدۀ هندسی نیست. این عامل خارجی که ترجیح میدهم از آن به عنوان " قوۀ ماوراء شعور" نام ببرم؛ به دفعاتی چند خود را با همۀ پیچیدگی و اسرارش به من شناسانده است. بنابراین لزومی ندارد چیزی ثابت شود. اکنون میخواهم همان چیزی را شرح بدهم که ناگهان با سرعتی حیرتانگیز، شکل و ابعادی آتش برانگیز در خیال من به وجود آورد. این همان انگیزه است. بیآنکه داستانی شکل گرفته باشد. مثل نقطه جوش میماند و همان گونه که ذکر کردم این قوۀ ماوراء شعور عاملی خارجی است که بدون دخل و تصرف، در ساخت و پر و بال دادن به آنچه که در ذهنم شکل گرفته، عمل میکند. از این لحظه به بعد مثل این است که مأمورم بدون فوت وقت آنچه را که در سرم به جنب و جوش آمده، بر روی کاغذ بیاورم. بر طبق این حساب دقیق، اکثر مواقع این من یا قوۀ خیالم نیست که به داستانی فرم و روح میبخشد، این انتخاب همان نیروی مرموزی است که قوۀ خیال و تفکر مرا در استخدام خود دارد. من به برخوردها و ملاقات آدمها با یکدیگر سخت مشکوکم. زیرا مطمئن هستم آنهایی را که در جادهها و راههای زمینی ملاقات میکنم، آدمهایی هستند که انتخاب شدهاند. گذرگاه داستان نیست؛ تنها تجربهای است از یادداشت برداری رمزها و امتیازات کمیاب. و یک حاصل این تجربه این بود که پی بردم: حتی درکوچکترین قضایای عادی، پیچیدگی و رمز نهفته است! تمامی آنچه را که تحت عنوان گذرگاه خیال دارم بیاورم، در زمانی کمتر ازیک ساعت مرا به خود مشغول داشت.
عبور از جادهها و راهها پایانی ندارد و بر سر هر تقاطع حادثهای عجیب و غیر قابل پیش بینی در کمین است. و برایم ثابت شده است که دستهایی در کار نیست، دقیقا یک قوۀ مرموز، فراتر از قدرتهای افسانهای در کار است. کاری که برایش آغازی احساس نمیشود و بعد از مرگ نسلهای بشری نیز کم و بیش ادامه خواهد داشت.
اتوبوس پر از مسافر از خیابانی عبور میکرد. گذرگاه نیمه روشن و نسبتا شلوغ بود. در کنارم مردی نشسته، بیآنکه صحبتی کند. حتی به نظرم رسید علاقهای به حرف زدن ندارد. فکری سخت عمیق او را مشغول ساخته بود. یکی دوبار صحبت را آغاز کردم؛ اما با تکان سر پاسخ داد. بعد از این دیگر توجهای به او نکردم. کتاب را از جیبم در آوردم و مشغول خواندن شدم.
عنوان و موضوع داستان اینطور شروع شده است: زن لال «... این داستان عشق، داستانی تیره و تار همچون اتاقهای حزنآوری است که از نفوذ روشنایی به خیابانهای اطراف اسکلهها جلوگیری میکند. در این خیابانهای گرفته و مهآلود که اثری از قیل و قال و پنجرههای خوش نما در آنها نمیتوان یافت،... آنجا، پیادهروهای تنگ، میان اشخاص فرسودهای که در این خیابانها خانه دارند، مرزهایی بوجود میآورد و سنگها زیر قدمهای انسان به طنین در نمیآید.» تقریباً دو سه بار قطعۀ اول این داستان را خواندم و دیگر نتوانستم زیرا از پشت سر صدای گفت و گوی یک مرد جوان شنیده میشد. با دوستش مشغول گفت و گو بود. کم و بیش آدمهای اطراف به حرفهایش گوش میدادند و آنچه نیز باعث گشت کتاب را ببندم و مرد کنار دستیام نیز به عقب برگردد؛ همین بود.
مردی که به نظر میرسید علاقهای به صحبت کردن ندارد، با شنیدن یک جملۀ غمانگیز به عقب برگشت.
عین جملۀ مرد جوان چنین بود:
ـ حالا قرار شده تکهبرداری کنن بفرستن خارج.
و مردی که در کنارم نشسته بود سرش را چرخاند و چنین گفت:
ـ ببخشید آقا دخالت میکنم... منو ببخشید به حرفهاتون گوش میکردم... از شما یک خواهشی دارم.
ـ بفرمائید... خواهش میکنم.
ـ تکه برداری نکنید.
ـ چطور؟
ـ نزدیک بود خانم منو بکشن... به خاطر همین تکه برداری.
ـ ولی باید معلوم بشه در صورت عمل ریشهاش خشکانده میشه یا نه...
ـ نه... این کارو نکنید... ببرید پیش دکتر فرامرزی تو این کار متخصصه. نگذاشت تکهبرداری کنم.
ـ پس چه کار کردید؟
ـ هیچی با روش خودش درمون کرد.
اتوبوس توقف کرد. چند مسافر سوار شدند. ناگهان در بسته شد؛ در حالیکه یک نفر بیرون مانده و یک دست و یک پایش داخل اتوبوس بود. اتوبوس به راه افتاد. مسافرها راننده را با خبر کردند. اتوبوس بار دیگر توقف کرد. راننده دکمه را فشار داد. در باز نشد. از بیرون مرد گرفتار تلاش میکرد. حالا همۀ مسافران متوجه شده بودند و با هیجان و اضطراب ماجرا را دنبال میکردند. بار دیگر دکمه را فشار داد اما در باز نشد. در همین حال شعلهای در سرم زبانه کشید. از بیرون با شدت فشار وارد میساختند. ناگهان با تلاش فراوان از دو سو؛ لای در به سختی باز شد و مرد گرفتار خلاص شد. راننده در عقب را زد و مرد رها شده؛ از در پشت سوار شد. اتوبوس به راه افتاد. راننده دکمه را بار دیگر زد. اما در باز نشد.
پس از لحظاتی پر اضطراب بار دیگر صحبت غدۀ مغزی به میان آمد.
ـ چقدر خرج کردید؟
ـ خیلی.
ـ مثلا؟
ـ سیصد و پنجاه هزار تومن. همه شو قرض گرفتم. این همه دردسر فقط به خاطر به دنیا اومدن بچهام بود. خانومم موقع فارغ شدن فلج شد. چند ماهی اصلاً نمیتونست صحبت کنه. کاملا لال شده بود. نصفی از بدنش لمس شده بود. دکتر میگفت به خاطر غدۀ مغزی فلج شده... و دیگه امیدی نیست. اما بردمش پیش دکتری که گفتم، داشتم دستی دستی خانومم رو میکشتم. حالا داره کم کم صحبت میکنه. حتما ببرش.
ـ دیگه نمیشه کاریش کرد. این همه پول از کجا بیارم. هرچی تونستم قرض کردم. دیگه نمیشه از اول شروع کرد. راستی راستی نمیدونم چیکار کردم که دچار این مصیبت شدم.
مرد کنار دستم خندهای کرد و گفت:
ـ راستی چیکار کردی!؟ بیخودی اینطوری نمیشه!
مرد پشت سرم خندهای سر داد و با صدایی نسبتا بلند گفت: به جز دزدی و آدمکشی هرکاری بگی کردم!
و بعد به خندۀ بریده بریدهاش ادامه داد. مرد کنار من که صورتش را به پشت برگردانده و هنوز به همان حال باقی بود؛ خندهای کرد و گفت:
ـ درست عین من... منم همینطور!
تا اینجا دو موضوع بدون آنکه در شکلگیری آن کوشیده باشم، فکرم را به خود مشغول کرده بود: یکی آنکه هر دو مرد در یک مسیر، درست پشت سر هم نشسته بودند و دوم آنکه تا حدی به راز تفکر عمیق و خستگی شدید مرد کنار دستم آگاه شده بودم. راننده چند بار پیاپی دکمه در را فشار داد تا شاید در باز شود. اما باز نشد. بار دیگر صحبت آن دو ادامه پیدا کرد:
مردی که در صندلی پشت ما نشسته بود گفت:
ـ من خیلی بدشانسم، مطمئنم اگه من اینجا ننشسته بودم، اون مرد لای این درگیر نمیکرد!
و مرد کنار دست من نیز خندهای کرد و گفت:
ـ به خدا عین من فکر میکنی. منم همینطور فکر میکردم!
تنها انگیزهای که باعث گشت گذرگاه در قالب یک حیات مرموز تجلی کند، ابتدا توقف اتوبوس؛ بعد پیاده شدن مرد پشت سر و آنگاه پیاده شدن مرد کنار دستی من بود. اول حس کردم میخواهد جایش را تغییر بدهد. اما نه. به دلیل بسته بودن در جلو، از در عقب پیاده شد. دقیقا به یاد دارم که پیاده شدن این دو شخص از اتوبوس آن هم در یک ایستگاه؛ همچون شعلهای فکرم را به آتش کشید.
اکنون انگیزۀ نوشتن گذرگاه صورت مرموز خود را در درون میساخت. پس از این؛ وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم، راهها و قوای مرموز آن و ارتباط رمز گونۀ آنها با یکدیگر مرا به خود مشغول ساخت: مردی که در پشت سر ما نشسته بود، از جلو و مردی که کنار من نشسته بود با فاصله بیست قدم از پشت، آن هم در مسیر آن مرد به راه افتاد. و همین جا بود که افسانۀ نقشه و طرح ازلی راهها بار دیگر جان گرفت و همچون شبحی غولآسا قوۀ خیالم را بلعید.
افسانه یا حقیقت؛ نقشه و طرح ازلی راهها چنین عقیده دارد که قوهای بس نافذ و مرموز آدمها را در راههای بخصوصی قرار میدهد و اختیاری که به نظر میرسد در انتخاب راهها و جادهها وجود دارد، در واقع سرابی بیش نیست و تلقین قوی " قوۀ ماوراء شعور" است که عقل و قوای آن را در جاذبۀ خود قرار میدهد. کسی که در جاده و راهی قدم میگذارد؛ بیدلیل نیست اما این دلیل غیر از آن چیزی است که او میپندارد! به طور دقیق؛ او به سمت آنچه که از قبل تعیین گشته، پیش میرود. بدون شک قوای مرموز هوای جادهها و راهها او را به آنچه که تقریبا "باید" میرسانند، گاه در کنار جاده و گاه بر سر یک تقاطع.
در خاتمه؛ افسانۀ نقشه و طرح ازلی راهها تلاش میکند این معنا را برساند که آنچه در جادهها در شکل حوادثی غمانگیز و دلنشین و یا عجیب به ما میرسد، اعمال خود ماست که در زمینی حاصلخیز؛ طی دورانی چند، برجای گذاشتهایم و این میوههای شیرین و یا تلخ و شوم ثمرۀ همان زمانهاست، زمانهایی که در وسعت عظیم قرنها قرار گرفتهاند و به آرامی و در نهایت، بر طبق حسابی منظم به ما میرسند.
راننده دکمه را بار دیگر فشار داد. اما در باز نشد. یکی دو ایستگاه بعد پیاده شدم، در حالیکه از فکر این موضوع آسوده نمیشدم؛ به خانه رسیدم. آنجا با حادثهای دیگر رو به رو شدم: یکی از آشنایان نزدیک؛ به هنگام باز شدن در قطار، به پائین سقوط کرده بود. ضربۀ شدید و خون ریزی کار خودش را خواهد کرد. تمامی این قضایا در کمتر از یک ساعت به من رسید. آنچه که به عنوان گذرگاه آوردم، عین واقع بود که با آن رو به رو شدم. اما به راستی چه چیزی غمانگیزتر و یا شگفتانگیزتر از راهها و جادههایی هستند که بر طبق یک طرح ازلی ساخته شده و آدمها را در مسیر حوادث و اعمال پیشین آنان عبور میدهد، درهای باز را میبندد و درهای بسته را میگشاید تا حیات مرموز راههای زمینی نسل اندر نسل ادامه پیدا کند. اما راننده هرگز پی نبرد همان بار اول که دکمه را فشار داد؛ در باز شده بود!!
اسفند ماه ۱۳۶۴
* از «دروازۀ مغرب» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹
نظرات