مسابقه انشای ایرون

 

كدو قلقلی ناز من!

شقایق رضایی

دالاس، تگزاس

 

لحنش عوض شد: بله، این خانوم عروس منه. تعجب نكن!

زن خندید و زیر ماسك قرمز شد. گفت ما یك سال و نیمه ازدواج كردیم. مرد شروع كرد به حرف زدن. زن گفت بگو  دو بار عروسی كردیم.

مرد گفت باشه، اون یك داستان دیگه می شه.

این خانوم شوهر قبلی اش پاركینسون شدید داشت. من در مغازه ابزارآلات كار می كردم. بعد از كار هم در خانه های مردم پیچ و تخته و میخ ها یشان را می كوبیدم.

هر بار می دیدمش شوهر مریضش را  با خودش می برد و می آورد. یك بار به او گفتم شماره مرا داشته باش اگر كاری بود من هستم.

دو بار به خانه شان رفتم، برای وصل چیزی در حمام یا نصب شیب روی پله های ورودی برای صندلی چرخدار. مرد روز به روز ناتوان تر می شد. یك روز زن را دیدم كه داشت سگشان را راه می برد. روی ایوان خانه ام نشسته بودم و گفتم می خوای یك چیزی بنوشی. زن روی ایوان نشست و من یك آبجو بهش تعارف كردم.

یك روز جیم، همسایه دیگری كه سالها با شوهر این خانوم در جنرال موتورز همكار بود به من گفت كه شنیدی فلان همسایه دیروز فوت كرده؟

به در خانه شان رفتم.

در زدم.

ایستادم،

صدای واق واق سگ و خش خشی از داخل خانه می آمد.

آماده برگشتن بودم كه در باز شد. زن عین یك روح بی رنگ شده بود. سلام كردم و گفتم متاسفم. شنیدم همسرتان فوت كرده. اگر كاری از دست من برمی آید خبرم كنید.

مراتب احترام را رساندم، از آنجا دور شدم.

فردا تلفنم زنگ زد. سركار بودم و رییسم آن طرف خط بود. شماره زن را كه دیدم گفتم ببخشید باید قطع كنم. رییسم گفت باشه.

كارهای بعد از ظهرم را كنسل كردم. زن گفت امروز عصر جسد شوهرش را برای نشان دادن به مردم آماده كرده اند و باید برود، تایید كند. بچه هایش غدقن كرده اند كه با این حال رانندگی كند و همه سر كار هستند و نمی توانند ببرندش.

عصر بردمش شوهرش را ببیند.

در راه فقط اشك ریخت.

یك هفته بعد داشت سگش را راه می برد. خیلی وزن كم كرده بود. پرسیدم چیزی برای خوردن داری؟ گفت اشتها ندارم.

گفتم چطور است برویم كافه نزدیك این جا شام بخوریم. من برم لباس تمیزتری بپوشم.

آن شب شد شب بعد و دو شب بعد و هر شب بعد تا شش ماه بعد در همان كافه به او پیشنهاد ازدواج دادم.

از جشن عروسی شان گفتند و بچه ها و نوه هایشان. و چه پوشیده بودند و بچه ها چه پوشیده بودند، كی دلقك خانواده است و كی از كی خوشش نمی آید و…

چند بار بعد كه وارد اتاق شدم با هم در حال خرید چیزی بودند و سخت مشغول انتخاب روی تلفن هایشان. مرد گفت دارم یك دوربین می خرم برای بیرون و داخل خونه كه وقتی من مُردم، كسی مزاحم زنم نشه. از اصطلاح "پامپكین من" استفاده كرد، مثلاً كدو قلقلی ناز من!

دیگه نمی گم چی گفتم بهشون!

تمام!