(رفقا، با اجازه داستان سریالی قبلی رو ادامه نمیدم چون طرح یک رمان به ذهنم اومده که وارد جریانهای پیچیده تاریخی دیگری میشه و نیاز به تمرکز داره. عذر من رو بپذیرید. با مهر)
ونوس ترابی
روزها شده بودند آن شال پشمی که خیسانده باشی در تشت رختشویی و قد هر تار، به قاعده یک جین کش بیاید.
غروب و طلوع را هم میزدی قد ساعتها، آبِ به شوربا بسته بود.
بیکاری در شصت و شش سالگی با دوسیهای پرملات از یک عمر آمار ملت را داشتن و خرید و فروش نفرها، زنده زنده مغز پخت شدن در آب جوش روزگار بود. دفترچه سبزرنگی که سی سال آزگار نان عائله نداشتهات را به تنور زده بود، حالا داشت در جیب فرنچ و زیرعرق بیات بر کاغذها میپوسید.
همه اسمها را نوشته بود. سالها. از محمدش بگیر تا فرامرز. از نون نصرتالملوکش نخ کن تا کوک اول کوکب. همه را فروخته بود. زیر فی، بالای نرخ.
حالا بیست سالی میشد که واریس در رانهایش رگ ترکانده بود و مچ پا، مثل تنه درختی میزد قطور که برای عرض سن و سال، باید بریده شود تا شمارش لایهها، چیزی از سنه یارو حالی آدم کند.
هر پنج شش قدم که برمیداشت، یک گوشه دیوار میایستاد و نفسی میگیراند. گاردریلهای خیابان ولیعصری که چندبار کار دستش داده بود محض «پهلوی» خواندنش، زیرنشین روزهای گزکردنهای بیجیره و مواجبش میشد.
از همان ده سال پیش که جنگ ته سیگار در جوب انداخته بود، فکری شد که کار را از سر بگیرد. گیریم که حالا مزد و جیرهای هم در کار نبود. اجاره خانه مادرش که داشت گوشه خانه سالمندان مچاله میشد، کفاف نان و تخممرغ و پنیر و سبزی و ماست روزانهاش را میداد. خیلی که میخواست ضیافت جور کند، از موسیو وارتان، یک بطر عرق و چند سیر گردو و یک بسته کشمش میخرید و با ماست و خیار، شب جمعهای برای خودش میساخت. خط که میرسید به چار و پنج، میرفت توی حیاط و عربده میکشید و «حسبالامر» را هفتبار تکرار میکرد. همسایه دیوار به دیوارش، یک شیشکی برایش میکشید و «زارت»ی به خیکش میبست.
بعضیها که پدرش را میشناختند، یادشان مانده بود که چطور از بساط چرمدوزی آقاجانش زده بود بیرون و تا ۹ سال پیدایش نشده بود. بعد با یک بنز دانشجویی سورمهای، لای کوچههای محل دنده سبک کرده بود و ۵ قران داده بود توله مولههای محل، ماشینش را با لنگ، برق بیندازند. آن روز، صدای قیامت آقاجانش آمده بود که گه را به اول و آخر پسرش حواله داد و آخر سر هم سنبه هشتسر را که یراق دست راستش بود، عدل کوبید روی قوزک اولادش که پایش را بریده باشد.
از همان سالها چو افتاد که پسر هاشم چرمدوز، مشتلقگیر حکومتیست و آنتن میزند و آمار غلط میکند.
حالا چه میان پدر و پسر رفته بود، کسی نمیدانست. اما حزبالهیهای زیرپوستی که بعد از انقلاب، در مسجد و تکیه و حمامنمره محل معرکه میگرفتند و بعد جوانهای تازه ریش درآورده را با همان معرکههای کلامی، به جنگ فرستادند، با هر حجلهای که برای پسربچههای بسیجی چارده پانزده ساله در محل علم میکردند، بیشتر و بیشتر خانواده چرمدوز را «طاغوتی» میخواندند. کار به جایی رسید که هاشم چرمدوز، به بهانه بمباران تهران، دست زنش را گرفت و کوچ کردند زنجان، شهر پدری.
تا آب جنگ از آسیاب این خاک افتاد، کسی نه از هاشم چرمدوز خبردار شد نه تنها پسرش. بعد هم زد و هاشم در جاده تهران-زنجان تصادف کرد. خودش مرد و زنش را علیل گذاشت. تنها لطفی که پسر هاشم چرمدوز میتوانست در حق مادرش بکند این بود که ارث جدش را گذاشت در بانک تا پول ماهیانه خانه سالمندان دربیاید. بعد هم خانه پدریاش را داد اجاره تا برای خودش قوتی دست و پا کرده باشد.
حالا ۲۰ سال از آن دوران گذشته بود. نه شغلی داشت نه جانی در دست و پا برای حمالی. همان چندرغاز کفاف روزانهاش را میداد. تنها دردش، احساس بیهودگی بود. باید کاری میکرد. عمری آدم فروخته بود. اسمها را در روزنامه صبح در خیل اعدامشدگان دیده بود. اوایل سربی یخ ته دلش ولوله میگرفت. سر ۵ سال برایش عادی شد. نان بیدردسری بود. کسی نمیفهمید که این مرد خوشخلق مردمدار که هر روز صبح در صف نانوایی با ملت میگوید و میخندد و بعد تا ظهر در قهوهخانه مینشیند و قلیان میکشد و تا عصر در بساط موسیو وارتان با رفقا تخته نرد بازی میکند، چطور میتواند پارچههای سیاه روی سر در خانهها را با یک فشار مداد یا خودکار در دفترچه سبزش رگباری بالا ببرد. به همه میگفت که نگهبان شیفت شب یک کارخانه است. گاهی که محله عوض میکرد، تنها کافی بود بگوید که حسابدار خصوصی حجرهداران بازار خیام است.
بعد از انقلاب و جنگ، هنوز میتوانست آنتن خوبی باشد اما خریدار نداشت. چند روزی هم دور و بر ازگل پرسه زده بود تا بتواند خودی نشان دهد. اما با دیدن ماشینهای سیاه و تهریشها، هول کرده بود.
یک روز پاییزی، تنش را پیچید لای فرنچ و دفترچه سبزش را در جیب لمس کرد. رفت سر متروی گلبرگ ایستاد. اولین جوان عینکی که دو کتاب قطور و یک کیسه سیاه در دست داشت و شیشه عینکش در راهروی مترو بخار گرفته بود را نشان کرد. افتاد دنبالش. تا ساعت هفت غروب، هرجا که پسر رفت، سایه به سایهاش قدم برداشت. شانس آورد که جوان در یکی از کتابفروشیهای روبروی دانشگاه با دوستانش دوره گذاشته بود. توانست از دکهای یک لیوان آبجوش و یک لیپتون بخرد و روبروی کتابفروشی روی پلهای بنشیند. پلاستیک خرما را از جیبش درآورد و یک خرمای خشک انداخت در لیوان چای. بعد لیپتون را پیچید لای دستمال و گذاشت در پلاستیکی دیگر در جیب. تا پسر بیاید بیرون، یک ساعتی طول کشید. با چند خرما، تهبندی کرد. تا در خانه جوان که در خیابان آذربایجان بود، تعقیب روزانه را طول داد.
ساعت نزدیکیهای ۹ شب بود که خودش به خانه رسید. فیالفور نانی گذاشت روی بخاری و رفت تخممرغی شکاند در اشکنهای که شب قبل بار گذاشته بود. تا داشت شام را هورت میکشید و پیاز را لایهکن میکرد و در دهان میگذاشت، ساعتهای ورود و خروج جوان را هم در ذهن مرور کرد. بعد از شام، یک استکان چای جوشیده برای خودش ریخت و قند را انداخت در نعلبکی و فوت کرد.
ساعت ۱۰ و نیم شب بود. دفترچه را از جیب بیرون کشید و نوشت:
روز اول: سوژه دانشجوست. عینک میزند. دو کتاب نسبتاً قطور همراه داشت. در مترو، سرش را از روی یکی برنمیداشت. موبایلش زنگ خورد اما جواب نداد. بعد وارد کتابفروشی شد و یک ساعتی ماند. جمعاً با دوستانش ۶ نفر بودند. احتمالاً در خانهای دانشجویی زندگی میکند.
مورد مشکوک: اول- از کتابفروشی که بیرون که آمد، آن دو کتاب در دستش نبود. دوم- سعی نکرد بخار شیشه عینکش را پاک کند. سوم- در مترو به تلفن همراهش جواب نداد.
بعد دفترچه را بست و برای اولین بار در همه این سالها، در گنجهاش را باز کرد و یک پاکت وینستون بیرون کشید. با وسواس کاغذ را پاره کرد و سیگار را مالید روی زبان. بلند شد تا با آتش بخاری نفتی، ضیافتی با سیگار اعلی برای خودش دست و پا کند. اما منصرف شد. حیف بود. این سیگار را نباید میکشید.
رفت رختخوابش را پهن کرد روبروی پنجره و برخلاف عادت ۲۰ سالهاش، پرده را زد کنار. سیگار وینستون را هنوز روی لب داشت و مدام زیر بینیاش میکشید.
دفترچه سبز را گذاشت زیر متکا. بخاری را زیاد کرد و با بوی توتون، به فردایی فکر کرد که از خیابان سلسبیل شروع میشد.
باد از کنج شیشه شکسته میزد تو. لحاف را بیشتر دور خودش پیچید.
قوزک پایش زُق میزد.
هر چی بنویسین شیرین و دوستداشتنیست ونوس جانم ولی فکر دل عاشق منو نکردی که دل به شاهو داده بودم:(
چند دفعه بگم «بسیار عالی»؟ هم خوب می نویسید، هم روانکاو خوبی هستید. بسیار عالی!
خانم ترابی ، ممنون از داستان خوبتون ، سطر به سطر اهسته میخونم وتوی اون فضای داستان گیر میافتم ،حواسم از دنیای اطرافم غافل میشه ، خیلی عالی ، همیشه سلامت وبرقرار باشی
تشکر از نظرتون آقای مهرداد. خوشحالم که این چند خط نقبی بوده به خاطرات شیرین شما.
نگارمن جانم!
من رو ببخش. این داستان از جایی شروع کرد مخم رو خوردن. تجربه رمان پینوشت: اپراتور به من نشون داد که داستانها در جایی شروع میکنن آمیبی به بازتولید خودشون در خیل اتفاقهایی که گاهی نه براشون برنامهای داشتی و نه پیشتر بهشون فکر کردی. سریالی نوشتن یعنی تکهتکه شروع شدن و طرح زدن و بعد کل فضا رو در ذهن ساختن. دومی، تقریبن جون آدم رو میگیره. در من، این اتفاق البته خیلی به راحتی و بیدردسر شروع به صحنهسازی میکنه اما خب انرژی میبره. اگه قراره انقدر فکر و حساب کتاب و انرژی ببره، بهتره تبدیل به رمان شه. اما عزیزم! اینها بهانهست. دارم تزم رو مینویسم و این جهش الان برام سمه با اینکه عین خوره افتاده به جونم. انگار فریاد آدمها رو میشنوم. اما دریغ و دریغ که باید تزم رو تموم کنم.
بازم میگم...من رو ببخش. خوب میفهمم انتظار و ناامیدی چقدر نامراده. خوب میفهمم که چقدر بیمروتی کردم. اما بهم فرصتی بده تا بتونم تمرکز کنم و با نیروی بیشتر و البته فراغ ذهن بالاتری بنویسم.
ماجراها دارم برای شاهو و عروس خونبس. ماجراهایی که از قضا به هیچوجه کلیشهای نیست و شاید همینه که منو ترسونده! برای ماجراهای تاریخی پس این داستان باید تحقیق کنم و همین خیلی کار میبره.
میدونم که درک میکنی اما عذر من همچنان پابرجاست.
دوستدار تو و مهربانیت.
جهان عزیزم، آقای میمنون خوش قلب
از مهر کلام هردو عزیز سپاسگزارم. لطف شما بیش باد.
با آرزوی سلامتی
من هم از شما ممنونم خانم ترابی بابت داستانهای جذاب با نثر شیوا که به اشتراک میگذارید
کاملا درک میکنم ونوس عزیز، از زوایای مختلف بسیارم کار درستی کردی. یه روزی کتاب رو دستم میگیرم و صفحه اول رو ورق میزنم و خط خوشت رو میخونم که برام خصوصی نوشتی دیدی ارزش صبر کردن داشت؟! و بامید موفقیتهای هر روزهات و دفاعیهی خوش و درخشیدنهای زیادت در زندگی که شایستهگی همهشونو داری:*
مرسی. عالی. عاشقش شدم. همیشه کارات عالیه ونوس جان این یکی هم. همچنین. رنگ و بوی این کار کمی با کارهای قبلیت فرق داره. هم روانی فلم و شیوایی همیشگی کارات رو داره و هم انرژی و خس سیال تو جملاتش خیلی خاصه خیلی به دلم نشست. دست مریزاد.
نگارمن جانم، همین محبتت برای من یک دنیاست. شما یک خانم بسیار هوشمند، دریادل و به طرز دلپذیری عزیزکرده هستید. به تازگی انگار کتابی از حمید جبلی چاپ شده به نام «پسربچه شصتساله». از قضا دختربچه شیرینی هم که در شماست و مدام با دوران نوجوانی و کودکی خودش گرگم به هوا بازی میکنه و اون روزگار رو مثل یویو به سمت خودش میکشه و ما رو در خندههاش شریک میکنه، همین مفهوم رو به ذهن من میاره. یه مامان خوشمزه، یه خانم خوشقلب و باهوش و یه دوست ماندگار!
سلامت و خوشدل باشی عزیزم
شهیره جونم، ما که قولنج کردیم از این تعریفای تو، رفیق!
خوشحالم که دوست داشتی. به دشت چشمات که خیلی ذوق کردم ***
از لطف بسیار توست ونوس نازنین:*
کاش لایق تمام این گفتههایت باشم، افتخار بزرگی برای من که خانم فرهیختهای اینطور دم به دم قند به قلبمان میپاشد
با آرزوی دیدارت به محض ورود به تورنتو هستم:)
نوشتههای خانم ترابی ـــ یک جور شورِ انقلابی ادبی دارند، زایشِ یک اتفاقِ کهنه در بستری جدید، داستانهایی با مضامینِ اَبَر واقع گرا و حتی در اوجِ یک نوع ایسمِ ادبیاتی جدید؛ که قادر به ساختِ واژهای برای آن نیستم، شخصیتها به نظر آشنا میآید، لاقل من یکی به آنها خو گرفته و نمایش جاتی ـــ مکالماتِ ایشان را میخوانم.
سپاس.
بهبه، چی از این بهتر نگارمن جانم. مشتاق دیدارم اونم چه اشتیاقی
خلاصه که ما تقویم سرخ کردیم و شما هم «وان مواعید که دادی مرود از یادت» ^_^
آقای شمیرانزاده...رفیق جانم. اینطور که مینوازی، آخر از من یه سمفونی درمیاد!
و نمیتونم پنهان کنم که از خوندن اون «ایسم ادبیاتی جدید» چه مورموری به تنم افتاد. ممنونم از محبت شما.