نمیدونم دقیقا از کی هوس کشک بادمجون کردم. تو یک خونه اعیانی در بازار قوام الدوله  کلفت بودم.  اربابم آقای دکتر خوش نامی از یک خانواده قدیمی بود که همراه همسر و فرزندانش به ویلایشون در شمال رفته بودند. من مونده بودم و یک خونه درندشت. گلدان ها و قناری ها و یک گربه .روزهای طولانی تابستون تمومی نداشت. حوصله ام سر رفته بود.

 چند روز پیش که از بازار رد میشدم بادمجون هائی را که داود تره بار فروش  روی سینی بزرگ چیده بود نظرمو  جلب کرد. همشون برق می زدند. داود با اون سبیل های چخماقی و چشمان درشتی که بیش از حد به دماغش نزدیک بودند؛ متوجه داستان شد. زل زده بودم به بادمجون ها. با چشماش داشت منو میخورد. درگوشم گفت : سلام بتولی ! بادمجون خواستی داخل مغازه؛ بهترشو داریم. محلش نگذاشتم. اومدم خونه کسالت بار. گربه داشت برای چندمین بار دست و صورتشو می شست. منور کلفت خونه روبروئی قبلا آمارشو داده بود که داود کلفت باز  بازارچه شاپور یا همون قوام الدوله است. منور در حالی که داشت از خنده ریسه میرفت گفت : داود به همه گفته کلفت های  جوان و به درد بخور محلو  تو همون زیر زمین مغازه به بهانه نشون دادن خیار ؛ بادمجون و کدوی  هویج مرغوبتر و قلمی ترتیبشونو داده. تو هم مواظب باش. عادت داره  همه کلفت ها را بتول صدا کنه. خودش گفته این طوری راحت ترم. اشتباه نمیکنم.

تو روستای کوشکک حسن آباد شهر ری به دنیا اومدم. 12 سالم بودم که پدرم از زور نداری شوهرم داد به یک مقنی . همون سال دوم ازدواجمون رفته بود ورامین چاه فاضل آبی را سرویس کنه. گاز گرفت و مرد. جنازه اشو  ندیدم.خوب شد ازش بچه دار نشده بودم. 14 سالم بود. بیوه شدم. موندم رو دست بابام.  تو روستا؛ کسی طالب ام نبود. پدرم دوست داروخانه داری در ناصر خسرو تهران داشت. تا وضعیت منو گفته بود ؛ زود همین خانواده دکتر را پیشنهاد داده بود. گفته بود خیالت راحت باشه . جیره و مواجبشو به موقع میدهند. رفتی شهر میتونی بری ببینیش. به اش اطاق مستقلی میدهند. از نظر خورد و خوراک هیچ مشکلی نخواهد داشت.

چند روز بود اصلا یک حال مخصوصی داشتم. نمیدونستم چه مرگمه. یادمه  تو روستا که بودم یک روز تو اطاق خوابیده بودم؛ نگو اشرف از  فامیل های دورمون اومده بود دیدن مادرم. اونا فکر میکردند من خوابم. راحت مشغول صحبت بودند. .... صحبتهاشون از جائی یادمه که اشرف به مادرم میگفت : هر زنی که بگه : نمیدونم چه مرگمه. نیاز داره به اش تجاوز بشه.  بعد خودشو جمع و جور کرد و گفت : به قول درویش علی : درد بی دردی سزایش آتش است.

اشرف تا جائی که تونست صداشو پائین آورد و گفت : سالها پیش که جوان بودم یک روزی همین حالو داشتم. عین یک مرغ کرچ  که دنبال خروسی متفاوت  میگرده تا زیرش بخوابه. یک شب بی احتیاطی کردم. نوبت آب باغ ما بود و شوهرم سخت خسته. فانوس ما هم خراب. در تاریکی بیلو برداشتم رفتم باغ تا درختان را خوب سیراب کنم. تو تاریکی ناگهان دیدم دستی جلوی دهانمو گرفت. همین مش فتح الله شوهر ریحانه بود. فکر کنم از مدتها قبل زاغمو میزد. تو باغ روی علف های تازه زدم زمین. نای حرکت نداشتم حتی داد هم نزدم. کارشو کرد. کلا متفاوت ؛ حالم جا اومد.  واقعا چسبید.تا یک هفته درد خوشایندی در همه بدنم احساس  میکردم. خدا بیامرزه مادرمو ؛ همیشه  وقتی یک حالت کرختی و لختی تو بدنش احساس میکرد  با اون لهجه ترک های ساوه ائی میگفت :  ایله بیر  زورونان  منی سیکیب لر . یعنی انگار مردی با خشونت و زور به ام تجاوز کرده....... میخواهم روزها تو این حالت بمونم.

اون روز  یک سه شنبه طولانی تابستون بود. خسته کننده تر از همه ایامی که داشتم. با بی میلی به همه گلدون ها آب  و به  قناری ها دون دادم. گربه  خیلی دلش میخواست با هاش بازی کنم. حالشو نداشتم. با وجود آنکه تو خونه حموم مرتبی داشتیم وسوسه شدم برم حموم محل. دلم میخواست دمر روی اون سنگ های داغ بالای تون بخوابم. معمولا سه شنبه ها وسط هفته و خلوت بود. در سربینه  تامارا را دیدم. زن مهاجری که میگفتند از باکو اومده و پدرش روس بوده. با موهای طلائی . همه دندون هاش هم طلائی. میگفتند زیر پای زنان خوشگل می نشینه تا اونا را به کارهای خلاف راضی کنه. یک پا انداز  تمام عیار. زنا که لخت میشدند برند داخل گرمخانه با نگاه مشتری وراندازشون میکرد. زبان چرب و نرمی داشت. بارها خواسته بود سر صحبتو با من  باز کند ؛ راهش نداده بودم. این بار هم قسر در رفتم. تیرش به سنگ خورد.

  از حموم اومدم بیرون. میدونستم که لپ هام گل انداخته اند. تنم بوی سدر و صابون مراغه و لباسهام تمیز و بوی آب میداد. کاسبهای بازارچه سرشون به سمت ام کج شده بود. خیلی دلم می خواست تو این گرما برم و بستنی بخورم  اما یادم اومد که حاج احمد بستنی فروش که ریش گذاشته و همیشه تسبیح تو دستش می چرخوند و وسط پیشینوش  به اندازه مهر  نماز کبود بود. پول بستنی را که به طرفش دراز میکردم ؛ دستمو محکم تو دستش میگرفت. به زور خلاص میشدم. همش  میگفت : مهمون من. به قول منور : میخواست با پول یک بستنی منو بکنه. خجالت نمیکشید.

 به بساط داود که نزدیک میشدم ؛ دل تو دلم نبود. دوباره همون بادمجون ها و همون داود با سبیل  و چشمانی که این بار به اندازه چشمان گاو میش باز بودند. این بار صاف تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو زیر زمین بهترشو دارم. دستم گرفت. نمیدونم چرا مقاومتی نکردم.عین خرگوشی که اسیر جادوی مار افعی بشه وارد مغازه شدم. زود چهار پایه ائی را که قبلا روش نشسته بود آورد داخل و درو بست و از پشت دو بار کلیدو تو قفل چرخوند. دلم آشوب شد و ترسیدم. اما تجربه متفاوتی بود.

 زیر زمین بوی انواع سبزی میداد.  اول خودش رفت پائین و بعد  به آرامی دستمو گرفتو رسیدیم کف زیر زمین. کارشو خوب بلد بود. حرف هائی میزد که همه تنم مور مور میشد. چیزی از پچ پچ اش حالیم نمیشد. فکر کنم منو با میوه ها مقایسه میکرد :  سیب شمرون ؛ گلابی نطنز، سوهان قم ؛ دستش که لاپای تمیزم خورد صداشو بلند کرد : کوفته تبریز........ بقیه اش یادم نیست. سبیلش خیلی زبر بود. یک پتوی سربازی مشگی پهن کرد بود کف مغازه.  خیلی زود بوی  سیر و پیاز غالب شدند.  داود سخت مشغول بود. من هم انتهای انگشتای دستم انگار جریان برقی عبور میکند کرخت شده بودند. میخواستم تا ابد تو همون زیر زمین بیفتم.  عرق رو پیشونی داود نشست. تارهای سبیلش به هم ریختند و آویزون ؛ چشمان هیزش خاموش شدند. همه جونش در اومد و ریخت تو من.بوی ترش عجیبی تو فضا پیچید. احساس خوشایندی داشتم. نفس داود در نمیومد. تازه متوجه شدم که تنها یک لنگه شلوار و شورتشو در آورده. درست مثل من. نفس اش بالا نمی اومد. یک آن ترسیدم. اگه پس می افتاد. آبروم میرفت. دستش  بدون آنکه نگاه کنه رفت جیب پیراهنش و یک نخ سیگار آتش کرد. خیلی به هم ریخته بود. به زور بلند شد و خودشو مرتب کرد. با اشاره دست به من  فهماند که بازی تموم شده و جمع شدی بیا بالا. فرز از پله ها رفت کف مغازه. شنیدم که در مغازه را باز و چهار پایه را گذاشت همون جائی که قبلا بود.

وقتی بالا اومدم یک نایلکس بزرگ بادمجون  دادم دستم. ته اش هم چند اسکناس. بعدا فهمیدم  4 تا اسکناس سبز 5 تومانی بودند.

 رسیدم خونه انگار سفر قندهار رفته  بودم. خسته و کوفته تا فردا صبح خوابیدم. حدود ساعت 11 بود که صدای زنگ درو شنیدم. منور بود. کلفت همسایه روبروئی. میگفت  که دیشب چراغای خونه ات خاموش و نگران من شده بود.

 خیلی تیز و  بلا بود. خیلی زود همه داستانو فهمید. برام تعریف کرد که داود چند سال پیش همین بلا را سرش آورده. اقرار کرد  که راضیه. در حالی که اخم هاش تو هم میرفت گفت : داود هر کلفتی را فقط یک بار میکند. میگه : توقعشون بالا میره.

 کار کسالت بار روزانه ام دوباره شروع شد. به گلدون ها آب ؛ به قناری ها دون و به گربه غذا و بازی.

هر بار که از جلوی در مغازه داود رد میشم. انگار ... نه انگار. قبلا که عادت داشت به ام بگه بتولی. حالا میگه : آبجی هرچی خواستی سواء کن. جدا کن. از میدون هم ارزونتره. این بادمجون ها جون میدند برای کشک بادمجون. سعی میکنم با هاش چشم تو چشم بشم و بپرسم : تو زیر زمین بهترشو نداری ؟ روشو میکنه اونور و میگه :  با کشک و پیاز داغ زیاد همراه با  نون سنگک خشخاشی می چسبه.. میام خونه. روز از نو  روزی از نو.تنهائی کسالت بار.

دیگه تا بازگشت دکتر و خانواده اش چیزی نمونده. خیلی دلم میخواهد اون تجربه سه شنبه رویائی دوباره تکرار بشه. بارها وقتی برای خرید به مغازه داود رفتم هی  به اش نخ دادم. اما  سوزنشو نخ نکرد. گفتم کوفته تبریزی درست کردم میخواهی ظهر برات بیارم. ....داود اخمهاشو تو هم کشید و انگار اصلا منو نمیشناسه گفت : نه آبجی ؛ عیالم بلده درست کنه. به اش نمی اومد " عین" عیالو این قدر غلیظ تلفظ کنه. من هم شاید اشتباه کردم گفتم " ظهر" برات میارم.آنقدر مستاصل شده ام که کارم کشیده به منت کشی از داود. به قول منور : " اعتیاد به داود از کشیدن تریاک بدتره" یک بار که نشئه شدی  همه عمر تو خماری میمونی.

منور خبرچین محل چند روز بعد به ام گفت : دو سه هفته هست  که یک کلفت جدید اومده خونه مهندس دیوار به دیوار کلیسای گئورگ مقدس ته بازارچه. داود تو نخ اونه. تا نکندش دست بردار نیست. جلوی چشماش خودتو آتش بزنی ؛ تو را  نخواهد دید.

این روزها من و منور دلمون به متلک هائی خوشه که از اول تا انتهای بازارچه به ما می اندازند. این هم اومد نیومد داره. گاهی عین روح از زیر طاق بازار رد میشیم. انگار کسی ما را نمیبیند اما برخی اوقات حتی لبوفروش پیر هم متلک بارانمون میکند. اول هفته کاسبی متلک کساده. همه تو خودشونند اما به تدریج که به شب جمعه نزدیک میشیم همه فعال می شوند حتی گداهای سمج میدان شاپور.

 انواع میوه و خوردنی ها را هر کاسب و رهگذری بسته به سلیقه اش به ما میگه. از شفتالو ... تا گلابی نطنز.......... از زعفرون ..... تا لواشک انار شیرین..... یک آجیل فروش مراغه ائی هم وسط های بازاره که به من میگه: باسلوق.... برخی اوقات هم که سرحاله  "میان پر" صدام میکنه.

 یک میوه فروش دوره گرد هم وسط های بازاره ؛ تا منو می بینه  با دقت وراندازم میکنه  و داد میزنه : باغت آباد............ چکار کردی ؟  انگور شاهانی .... بی دونه..... عسل بدم.......... خوشم میاد ازش. سبیل اش مثل داوده.