مسابقه انشای ایرون
دیسنی لند ژاپن
میم نون
حدود سی سال قبل تبلیغات دیسنی لند از شبکه های تلویزیونی ژاپن پخش میشد و با دیدن بخشهای مختلف این مجموعه کارتونی معروف که در محوطه خیلی بزرگی بمساحت شاید صد هکتار که در استان چیبا و نزدیک توکیو قرار داشت از کوچک و بزرگ هر کسی آرزوی رفتن به آنجا و دیدن عروسکهای معروف کارتونی را داشت، از بین همکاران ژاپنی خودم وقتی راجب این مجموعه سوال میکردم هیچکدام آنجا نرفته بودند و اظهار میکردند که هزینه زیادی داره.
تا اینکه یک روز تو یک دوروهمی از یک هموطن شنیدم بلیت ورودی ده هزار ین که نود دلار میشه داره به اضافه بلیط قسمتهای داخلی و خوردن غذا و خرید کردن و بلیط مترو که خیلی گران بوده و ایشان به روش دودره کردن مترو و با خوردن چیپس و لامه (نودل) بجای غذا فقط پول بلیت ورودی را مجبور بوده پرداخت کنه و شگفتیهای سرزمین والت دیسنی را با آب و تاب برای بقیه تعریف میکرد و در آخر داستان هم اظهار فضل کرد که چگونه یک کلاه چرم کابوی را از فروشگاه داخل دیسنی لند برداشته گذاشته رو سرش و تو شلوغی اومده بیرون و پولی نداده تا عوض هزینه بلیت ورودی جبران بشه!
با حسابی که کردم بازدید از آنجا حداقل سیصد چهارصد دلار آب میخورد، و رقم کمی هم نبود، پس بیخود نبود که دیدنش برای بعضیا مثل رویا بود.
یک روز ورونیکا بهم گفت بیا بریم دیسنی لند را ببینیم و چون میدانست هزینه زیادی دارد گفت من هم بخشی از هزینه گردش را میپردازم. اکثر پسرهای ایرانی محاله اجازه بدهند یک دختر دست تو جیبش ببره و معلومه منم گفتم که لازم نیست. و البته میدونستم از ته دل این حرف را میزد، دخترهای آمریکای جنوبی و کشور پرو هم اگه چیزی را میخواستند ولخرج بودند - برعکس ژاپنی ها که اعتقاد دارند هر کی باید پول یا دنگ خودش را بده (خیلی از ژاپنی ها را دیدم در ایام پیری دست و دلباز میشوند شاید متوجه شدند پولی که باقی بمونه مالیات دولت و سهم الارث میشه و بهمین خاطر رو میارن به قمار و پاچینکو).
به ورونیکا گفتم اوایل تابستان که هوا خوب هست و باران نمیاد میتونیم بریم دیسنی لند و تا اونموقع دو ماه وقت داشتیم. پیش خودم حساب کردم که این گردش با ولخرجی ما هزار دلار یا نصف حقوقم آب میخوره اما این فرصت دیگه شاید پیش نیاد و دیدن دیسنی لند که آرزوی خیلی هاست دور از دسترس نیست. پس شک نکردم و منتظر هوای خوب تابستان موندم .
چند وقتی گذشته بود که یکی از دوستام که جای دیگه ای کار میکرد اومد خونه ما و گفت لیفتراک یا ماشین حمل بار خراب شده و تا تعمیر بشه یک هفته برای شب کاری به دو نفر احتیاج دارند که محصولات بسته بندی شده را روی چرخ جا به جا کنند و کار سبکی هست و بابت کار از ۱۲ شب تا ۶ صبح شبی صد دلار میدن، که با کمال میل قبول کردم و با یکی دیگه از دوستام رفتیم و انجام دادیم و هر چند خستگی کار روز و شب با هم سخت بود و استراحت کمی داشتیم ولی زود گذشت و هفتصد دلار کاسب شدیم. پیش خودم گفتم این همون پولی هست که برای دیسنی لند خدا برام فرستاد.
تابستان از راه رسید و آخر ماه آوریل مطابق با تولد امپراطور و مطابق رسم و رسوم ژاپنی ها تا یک هفته یعنی اوایل ماه می تعطیلات رسمی و ملی بوده و هفته طلایی نام دارد که برای برگزاری انواع جشنها و فستیوال های سنتی، مردم به خیابانها میایند و به شادمانی میپردازند و هر نقطه از ژاپن فستیوال خودش را دارد و ضمن شادی به فرزندانشان فرهنگ بومی را آموزش میدهند.
تو همین تعطیلات من و برونیکا هم صبح زود راه افتادیم و بوسیله مترو دو ساعت طول کشید تا به شهر چیبا و دیسنی لند رسیدیم. روز آفتابی و دلچسبی بود، جمعیت زیاد بود، به همه جا سر کشیدیم، تو رویاهام هم فکر نمیکردم یک روز با میکی موس و دانلد داک بااون لباس آبی ملوانی عکس بندازم و یا آلیس ما را به گردش در سرزمین عجایب دعوت کند، و در کنار سرخپوستان آمریکا در حال رقص آتش بایستم، یادمه ورونیکا بهم گفت تو بیشتر از من سرگرم تماشا شدی و حقیقت داشت.
ناهار را سریع خوردیم و به بقیه سرزمین والت دیسنی سر زدیم تا غروب که نوبت خریدن یادگاری و سوغاتی شد و آهنگ خداحافظی نواخته شد، اومدیم بیرون و رفتیم کنار ساحل چیبا و شام تو رستوران کناردریا غذا خوردیم و با آخرین قطار مترو به سمت خونه برگشتیم. ورونیکا را رسوندم به آپارتمان خودش و اوهم سریع کادو ی عروسک های دوستانش را داد و صدای «که بونیتو» (چه زیبا، چقدر قشنگ) بلند شد، خداحافظی کردم اومدم خونه خودمون که کادوی بچه ها رابدم، دیدم همشون خسته از شرکت در کارناوالهای شادی و بعضا مست درازکش افتادند و شاید دارند خواب دیسنی لند میبینند :)
ممنون میم نون عزیز. روایت جالبی بود
ما مهمان شرکت اوتاری بودیم. از قیمت ها خبر نداشتیم.. تجربه جالبی بود. زمانی قهرمانان رومان های ادبی در دنیا معروف بودند اون زمان هم همین کاراکترهای مخلوق والت دیسنی. ژاپنی ها خوب دسنی لند را اداره میکردند.
تشکر
چقدر خوب که از نوجوانی یاد بگیریم فرصت لذتبردن از هر موقعیتی رو فراهم کنیم حتی با شرایط حداقلی، روزهای زندگی تند و تند میگذرن و ما به خودمون بدهکار میمونیم!
مرسی میمنون جان:)
سیروس خان و نگار خانم عزیز و گرامی ممنونم از نظرات خوبتون ، واقعا هیچ چیز بدتر از افسوس خوردن نیست ، و بقول زنده یاد قیصر امین پور زود دیر میشه ، البته ماهی را هروقت از اب بگیری میمیره :)) ، سپلسگزارم سلامت باشید
خواندنی و جالب مانند بقیه خاطرات شما. پاچینکو چیه؟
میم نون جان، چند سالِ قبل پس از به اتمام رسیدنِ یک پروژه در کیوتو ـــ بنده را فرستادند به یک پارکی که مالِ خودِ کمپانی شرکتِ توئی در کیوتو بود، یک شهرِ کامل و بسیار واقعی، تمامِ ادوارِ تاریخی ژاپن را در خود بر گرفته بود، چون مهمان بودم ـــ همهی خرج با آنها بود، در این باور بودم که خوب شد پسر، هم عشقی میکنیم، هم تاریخ یاد میگیریم، اما به این آسانی نبود، وقتی که واردِ آنجا شدم (با گریم و لباسِ یک ساموراییی بخت برگشتهی ژولیده) ـــ چهار نره خرِ ژاپنی؛ با لباسهای وابسته به شوگاناتِ کیوتو بنده را دوره کرده و شروع به فحاشی کردند (فقط میفهمیدم که به من میگویند: کِگارِتا اینو پنداری، که یعنی همان سگِ کثیف، فحشِ معمولی که به ساموراییها میدادند)، تنها آشنای من به یک بار ناپدید شده و فهمیدم که هیچ چیز در آنجا مجانی نیست، در کیسهای من فقط ۴ تا گینکاْ بود، باید برای خواب و خوراک پول میدادم، همان شبِ اول ـــ آنچه داشتم تمام شد، از فردا یکی به بنده نزدیک شده (از مامورینِ پارک که مراقبِ افرادی هستند که یا خارجی و یا چیزی از تاریخ ژاپن نمیدانند) و به من پیشنهادِ کار داد، یواشکی کاغذی به زبانِ فرانسه به من داد و به ژاپنی به من گفت تا فلان جا من را همراهی کن و بشو محافظِ من،...
در کل خوش گذشت، شش روز و ششِ شبِ عجیب را درآنجا گذراندم، به اضافهای ساکِ خوری و لاس زنی با دخترکانِ دورهی کاماکورا،... در پایان یک عالم یادگاری به بنده دادند، عکس و ویدئو گرفته و دست بردار نبودند، شنیدم آنجا را الان تعطیل کرده تا بزرگتر و مجهز تر کنند.
طبقِ معمول یک عدد مثبت تقدیمِ نوشتهی خوب شما شد.
خانم شیرین وزین عزیز مرسی که این خاطره را خواندید و براتون جالب بود ، خدمتتون عرض کنم که پاچینکو محلی است که در ان نوعی دستگاه قمار تقریبا مانند جاک پات های کازینو است و فقط جیب بازی کننده را خالی میکند :) و در اسیای شرقی رواج دارد ، کامنت شما باعث شد خاطره ای که دارم را بنویسم و برای ایرون دات کام خواهم فرستاد ، سلامت و شاد باشید
شراب قرمز جان به جرات عرض میکنم که شما اگاهی و اطلاعات بسیار خوبی نسبت به من و اکثر ایرانیانی که درژاپن بودند و کار و زندگی کردند دارید و این پارکی که شما رفتی را من اصلا نشنیده بودم البته ژاپنی ها هر کسی را به خیلی از مکانها راه نمیدن ،وتفریحگاه بسیار زیادی دارند ، حتما تجربه خیلی خوبی بوده ، سلامت و پاینده باشی و از توجه شما تشکر میکنم
میم نون جان، به زودی عازم یک سفرِ کاری هستم (یک پروژهی قدیمی که بالاخره عملی شد، دیداری مجدد با دالایی لاما، چین و سپس کره شمالی، احتمالا از طریقِ چین به ژاپن خواهم رفته تا دیداری تازه کنم) (۱۶ سال بود که کره شمالی روادید نمیداد)، به احتمالِ قوی در سالِ دیگر بازنشسته خواهم شد، این احتمال وجود دارد که دخترم را به ژاپن برده و یک سالی آنجا بمانیم، چیزی که من از ژاپن میدانم ـــ کمتر از تعدادِ انگشتانِ یک دست است، این همه مدرک در این زمینه گرفتم ـــ به درد نمیخورد، من علمِ تجربی دوست دارم، یعنی خودم دیده ـــ لمس کرده و زنده فرا گیرم.
ایی میلِ من را داری، با هم در تماس خواهیم بود عزیز جان.