مهتاب میان ما

شیدا محمدی

 

میانه ی خزان آمده بود تا مرا ببرد به «جشن برگ ریزان». خندیده بود به هم آمیز شاعرانه ام. گفته بود یعنی چی؟ و من به رگ های آبی دستانش خیره شده بودم که برجسته شده بود و انگار داشت از زیر پوستش ترک برمی داشت و چون شاخه ی پیچکی می پیچید به دور انگشتان من. گفت به چی خیره ای؟ گفتم به شاخه های دستانت در این خریف. شیرین خندیده بود. گفت چه می خوانی؟ گفتم سِحر تو را. دستانش را محکم تر فشرده بود میان گرمی انگشتانم. بعد دو خط باریک و ملیح چین انداخته بود دور لبش و لبخندش را کج کرده بود به سمتِ بی سویی. دست بردم و عینکش را تا میانه ی بینی اش پایین کشیدم و یکباره عقیق چشمانش درخشید. خیره چون خورشید در او ماندم. نگاهش ابلق بود و عمیق و چنان ملیح، که تکه تکه های نا موزون زمان را در او مبهوت می ماندم و او ساحرانه آفتاب را در نگاهش غروب می کرد چون عقیقی مذاب.

آن روز هم مرا برد تا انتهای چنارستانی در دورهای تهران. من ابتدا آهسته آهسته در برگ ها خزیدم، بعد گرد گردان، رقص کنان در میانش غلتیدم تا کوچه ای سنگی و او با طرازی آشوبگر میان برگ ها خش خش کنان، سایه شاد و مست مرا می پایید تا به نزدیکی رودخانه رسیدیم و چنان وارهیده از سکوتش گریخت و ساعت وار شروع به صدا زدن نامم کرد که همه شتاب گرفتند سوی ما. نگاه های فضول و کنجکاو برهنه ام کرده بود در میان کلمات. تمام جشن من با برگ ها خاموش شد.

پرسشگر و پر وسواس به سمتش رفتم. تمام قد ایستاده بود سوی رودخانه. چشمان کهربایی اش خیره بود به ماه ستمگر. آه ماه چون کوزه ای پُر می تراوید و نورش روی سیاهی کناره رودخانه رد روشنی می انداخت. به نجوا نامش را خواندم. برنگشت. نزدیکتر شدم. آسمان کبود فام. آهسته دست بر شانه اش زدم. گوش کوچک و نرمش با باد بازی می کرد. «دل خارکنان از رخ گلزار» باز هم دیوانه وار رو به ماه فریاد می زد و فقط نامم را تکرار می کرد. با دست محکم تکانش دادم مبادا مردم سر برسند و آب، نام ما را ببرد. شوکه و شبیه سِحر شده ها برگشت به سمت صورتم. چشمان کهربایی اش چون آیینه ای روشن بود. انگار می و مهتاب در آن می رقصیدند و لکه های سیاهگون میانش چون جای پای فضانوردانی بود که قصه ی جنگ ما را به آنجا برده بودند. آهسته خوی دست بردم بر گونه ی خیس و نرمش. چشمانش چون عقیقی فروریخت. تیزرو و تیزگام. سرآستینم خیس از بوسه و اشک بود.

از آن روز هر پاییز کوله ام را می بندم به رسم خزان بینی و سالهاست که هیچ جشن برگ ریزانی ندیده ام. همچنان که چشمان عناب گون او را. ده پاییز آبگون دیگر خواستم صدای میگون اش را دوباره از میان کوه سنگی بشنوم. آه سردی پشت تلفن پیچید. سکوتی سخت سرد و ممتد. بعد گفت: بگذار میان ما همان مهتاب بماند. یادش حتی از میان این کره خاکی هم شیرین تر است. سوگند به ساقی مهتابگون.