مسابقه انشای ایرون

 

از بیرون بودگی ما

مرتضی سلطانی



پیرمرد خوابیده است. در راهروی بخش نشسته ام و به صدای شب گوش میدهم هوا بوی بیمارستان میدهد. بیمارستان: از یک منظر رنج خانه ای که در آن انسان با ایمانی لرزان خود را به دست عقل خودش می سپارد تا هر بدبینی به علم و فهم خودش را دور بریزد و پاک فراموش کند که آن شرارتی که برخی پیشرفتهایِ علم پزشکی را ممکن کرده چطور پای یکجور خیرخواهی تطهیر می شود.

شرارتی که انسان در طبیعت تزریق میکند تا شریکی برای رنج خود داشته باشیم و موجودات بخت برگشته را عمدا بیمار و شاید درمان کنیم و در بیشتر موارد بکشیم یا به دردناک ترین وضعی به بیماری دچار کنیم و یا با بهره بردن بی مهابا از منابع زمین برای رشد تکنولوژیک تنِ زمین را زخمی تر کنیم. گرچه نمی شود ندید که در همین بیمارستان است که روح بشر را از زخمی تازه که از مرگ هر انسان بر تن آن می نشیند می رهاند.

اما در مجموع حتی همین بیمارستان کافی ست تا به آنهایی که از روی خیرخواهی دائم میگویند ما باید مدرن شویم شک کنیم. اگرچه من به تمام «یقین الدوله» ها شک دارم. نه به این خاطر که میخواهم نامسئولانه به شکمِ گرم انفعال پناه ببرم،یا یکجور نهیلیسم خودتخریبگرانه را بپذیرم. یا به صداقتشان باور ندارم،نه!

گفتن ندارد که در هیچ دورانی زخمِ این کالبدی که ما باشیم اینچنین تا استخوان پیش نرفته و خطر مرگ و فروپاشی این کالبد حس نشده بود، بنابراین طبیعی ست که اینجا و آنجا بشنویم که هر کسی با نیکخواهی و مسئولیتی که درخود حس میکند بگوید: "ما باید مدرن شویم". "ما باید سوسیال شویم." "ما باید پست مدرن شویم." "ما باید لائیک شویم." "ما باید شاهنشاهی شویم(با رجعت به تاریخ باشکوه گذشته!!) و الخ. اما چرا هیچکدام از این تجویزات امید بهبود را در من بیدار نمیکند؟ این تردید و شک درونی ام مولود چیست؟ آیا فقط شرایط و سیستم در ما یاس و ناامیدی تزریق و درونی کرده؟ و و و.. مشکل بنظرم بیش از کلمۀ «باید»(که در همه گوشها پژوادی استبدادی دارد)در کلمۀ "ما" هم هست. باید پرسید: این «ما» کیست؟ ما اگر ما هستیم چرا باید ما شویم؟ و چون هر مایی متضمن یک آنها هم هست باید پرسید آنها کیستند؟ ما چگونه از من ما شدیم؟ مگر نه اینکه ابتدا باید من ممکن شود تا ما تحقق پذیر؟

آنچه در این ایده ها مفروض انگاشته شده، این است که یک نقطه یا هستی متراکم مشخص ذیل نام هایی چون مدرنیسم، لیبرالیسم،کمونیسم و ...در جایی بیرون از ما وجود دارد که ما باید با حرکت بسوی آن به نتیجه نهایی و رهایی و خوشبختی برسیم. می شود گفت یک عین وجود دارد که آنهاست و یک ذهن وجود دارد که مائیم و بعد در یک برخورد قرار است تجمیع شویم و ما نیز خوشبخت شویم.

اما کیست که نداند استبدادها همواره از دل چنین یقینی زاده شدند؟ گرچه مشکل تنها یقین هم نیست بلکه توسل به یک دوتایی ضد هم است که همواره در نهایت به یک تکینگیِ استبدادی ختم می شود. زیرا مسئله هم در اینجا همین بوده که این دو در هم ممزوج شود.

البته این به معنی مطلقا بی اعتبار پنداشتن برخی جنبه های مثبت این مفاهیم و یا اهداف نیست، اما دربست پذیرفتن آنها هم درونی کردن فاجعه ایست که باید صدایش را همین حالا بشنویم: زیرا هر شکلی از مفروض گرفتن "باید یکی شدن" کاشتن نطفه ی استبداد است. و دقیقا چون هر شکلی از هدف گذاری مشخص ذیل چنین مفاهیمی، ناگزیر است از ایده های قبل از خود چشم گیرتر و قانع کننده تر باشد پس هر چه بیشتر باید به دامان انتزاعی یوتوپیایی چنگ بیندازد: زیرا که اگر بخواهد هدفی را که در تاریخ مسبوق به شکست و معایب آشکار بوده برگزیند در واقع خودش را نقض کرده(مثلا هیچ کمونیستی لابد نمی آید کره شمالی شدن را مدل مطلوب قرار بدهد)،در عین حال مجبور هم هستند به همان ایده های تجربه شده بپردازد زیرا مدلی که یکسره تجربه ناشده باشد یعنی انتزاع محض که با ادعای دینداران فرقی نخواهد داشت. بیائیم ایده مدرن شدن را در نظر بگیریم: هر ایده ای ذیل چنین مفهومی لابد با این مدعا که ما عصر روشنگری(که سرآغاز جداسازی دین از سیاست و روند سکورلاریزه شدن حکومت ها در غرب بود) را طی نکرده ایم باید برای چنین خلائی چاره ای بیندیشد: و این لابد یعنی آشنایی با آرای اندیشمندان آن دوران و درونی کردن آن دانش و تکرار آن الگو در ساحت های عینی زندگی و فرهنگ و سیاست: مثلا آشنایی با آرای کانت،ولتر و اصحاب دایره المعارف و دیگران و به کار بستن شان. اما بعد باید همزمان تعارضاتی را چاره کند که از خواستِ همگام شدن با الگوها و مدل های جدید غرب مثل لیبرال دموکراسی(که امتداد همان عصر روشنگری ست) حاصل می شود. اگر هم بخواهد خود را با همین الگوهای جدید همراه کند تعارضاتی سربرخواهد آورد که از تجربه نشدن پیش زمینه هایِ رسیدن به این مدل سرچشمه میگیرد(مثلا صنعتی شدن و جدایی دین از سیاست و  و و که ما لابد هیچکدام را طی نکرده ایم به باور این دوستان). وانگهی این ایده در مقابل تعارضاتِ ناشی از گرایش به ریشه ها و بحران هویت و دیگر مشکلات محتمل مدرنیزاسیون مقلدانه نیز مجبور است تنها به یک اجبار تن بدهد تا چنین تعارضاتی را حل کند. این تعارض و دوتایی متضاد و هماره در کشمکش در مورد دیگر اهداف مثل کمونیسم و .. نیز تکرار خواهد شد و رویهمرفته تمام این مدل ها گویی وادار کردن آدمهایی عادی برای نقش آفرینی چشمنوازی در تقلید از بازیگران حرفه ایِ فیلمی ست که این آدمهای عادی هم بارها آنرا تماشا کرده اند: و در چنین شرایطی آنچه رخ میدهد دیگر بازی نیست بلکه یکجور گرته برداری مقلدانه و ناشیانه و محکوم به شکست است.

اما پس تکلیف چیست؟ طبعا من پیشگو نیستم؛ اما تصور میکنم مشکل در همین بیرون بودگیِ ما در نسبت با بشریت و نتیجتا بشریت(کل) در نسبت به ماست. اگر ما خود را درون یک پدیده کلی مثل بشریت ببینیم(مثلا به پدیده مدرنیسم به مثابه یک امر بیرونی ننگریم) و هم فردیت خود را در تاثیر و تاثر با آن کلیت تحقق بخشیم(مثلا در درون و با حفظ عصارۀ مفیدِ گذشته مان از تجربه مدرنیسم و دانش بشر تااکنون نیز بهره برده و هم چیزی از درون و گذشته خود را در این بده بستان از کلیت گرفته و به او بدهیم) و هم کلیت را دائم کیفی تر کنیم و روند تکاملی خود را نه به سوی اهدافی ایستا و تکینه که - گویی تمامی خیر و نیکی را در خود زندانی کرده اند - به سوی هدفی که کمترین تعارض را با سرشت بشر و منافع و حقوق بدیهی اش را داشته باشد و بیشترین حد گشودگی و تبیین پذیری را دائم تازه کند، حرکت کنیم  یعنی بسویِ «آزادی»؛ و به عبارت بهتر این فرآیند کلی را در یک الگوی سه مرحله ای ببینیم که طی آن هیچ یک از سه شِقِ آن به ایستایی و به مرگ و مطلق منتهی نمیشود،بلکه همواره هر سه شِق آن با بهره مندی از جریان تازه شدن مدام آنها از ظرفیت های به چنگ آمده همدیگر،هر یک بهره مند شوند و دائم تکامل خود را ممکن تر کنند. مثل سه موجودی که باید با هستی و هوای دائما در جریان یافته خود زنده بمانند(درست مثل اکسیژن و فرآیند دم و بازدم به عبارت ساده تر: من به عنوان فرد برای شناخت خود تنها نمیتوانم به ذهن متکی باشم همانطور که نمیتوانم تنها عینیت را مطلق کنم این روند و ایجاد این توازن تنها با یکجور برهم کنش دائم بین من و طبیعت و جامعه محقق می شود و هر چقدر میزان این شناخت بیشتر شود گویی فضای بیشتری در خود و در کل که در نسبت با خود هستی می یابد و با طبیعت که در نسبت با جز و کل متعین می شود فضای بیشتری برای جریان یافتن آزادی ایجاد می شود به عبارتی هر چقدر بتوانیم گشودگی چیزها را بیشتر کنیم آزادی آنرا ممکن تر کرده ایم و به طبع آن به ذهن خود گستردگی و گشودگی بیشتری بخشیده ایم چون ذهن را دائم بیشتر و بیشتر از شر مطلقیات کوچکی که همچون سنگ جلوی جریان یافتن آزادی را می گیرد بیشتر خلاص کرده ایم و این من جزئی ضروری از کل است و کل ضروریِ جز: زیرا انسان تنها در سپهر اجتماعی و طبیعت است که تعین یافته و به فعلیت در می آید. اینگونه شاید بتوان امیدوار بود که احتمالا در دام استبدادی تازه اسیر نشویم. به عبارتی ما باید هم خودمان و هم طبیعت و هم هدف را همواره تازه نگه داریم. این درون بودگیِ انضمامی به معنای دیدن خود در درون تجربه بشر و در عین حال دیدن خود به عنوان بشر بیرون از کلیت بشر در یک برهم کنشِ همیشگی با طبیعت که رشدی ست فرارونده،خود و طبیعت را رو به تکامل رشد داده و روند تکامل آزادی را نیز ممکن میکند (که هم مفهوم آزادی ست هم تحقق عینی آن که همواره باید در چشم انداز نهایی ما و رو به تکامل فرض شود. چون ما به عنوان جزئی از بشر و بشر به عنوان کلی متشکل از ما نباید تنها به زمان اکنون منحصر بماند و چون پروژه ی ما همواره در حال تحقق و شدن است پس مثل چوب امدادی ست که دونده ها به نفر بعدی می سپارند و به این ترتیب ما تا هر جا که این مرحله را پیش بردیم ادامه آنرا به نسل های بعد می سپاریم)

به عبارتی ما با این درون بودگی خود در بشریت، هم از تجربه خودمان غافل نمی مانیم و هم تجربه بشریتِ تا امروز را به حساب می آوریم و هم این شعور را در فهم طبیعت به کار می بندیم و به طبع آن طبیعت را نیز از وضع فعلی به وضعی بهتر می بریم و هم با افزایش فهم خود در حقیقت از عدم توازن به کار بستن فهم و دانش خود در اولویت دادن به یکی از این سه شق یعنی خود یا جامعه یا طبیعت، جلوگیری می کنیم یا این عدم توازن را دائم ترمیم می کنیم. این سه هر کدام آزادی را درونی و بیرونی کرده و بهم می دهند و هر کدام ضرورت وجودی یکدیگرند هر گاه در این ضرورت خلل ایجاد شود تعارضات و کشمکش های بسیاری رخ خواهد داد.

این در حقیقت یک رشد متوازن سه گانه است یعنی حفظ توازنی که نه به ذهن اصالت می بخشد و نه به عین اصالت می بخشد و نه هدفی تکینه را مطلق می کند: عین در برخورد با ذهن با بهره مندی از آزادی و رشد هر سه. طبیعتا تعریف و شناخت ما از خود از از طبیعت و آزادی هیچگاه در طی دوران مختلف یکسان نبوده،در نتیجه این مسائل و تعاریف آن در تعین یافتگی شان،همواره رو به تکامل بوده و هرگونه تلاش برای سلب و سخت کردن شان به اشکال مختلف به یکجور ایستایی و به زبان دیگر مطلق گرایی مستبدانه منجر خواهد شد. بنابراین باید با ایجاد گشودگی در ذهن و بینش و ایجاد تعادل در به پرسش کشیدن طبیعت و دریافت پاسخ از طبیعت در داد و ستد با آزادی بسوی گشودگی و گسترش افقِ هر یک از این سویه ها کوشش کنیم. اگر نپذیریم که همراه ما و طبیعت مفاهیم و هدف مان نیز رشد نمیکند این توازن بهم خورده و یکی از این سه شق محوریت یافته و فاجعه می آفریند مثلا در غرب همانطور که نگرشِ اصالت بخشی به عین و علم به بمب اتم رسید یا اصالت بخشیدن به ذهن به انتزاعی الهیاتی و قرون وسطا منجر شد) یا به عبارتی روندی که عینیت بخشیدن حقیقی به این عبارت شوپنهاور است: انسان،همۀ انسانهاست.

باید بیاموزیم غایت ما چیرگی یکی از سه شق بر هم دیگر نیست با چیرگی تعارضات و تضادها حل نشده و مثل ویروسی در کالبد این شقوق باقی می مانند تا روزی مثل یک عفونت کالبد را تخریب کنند در نتیجه معقول و نزدیک آزادی و عدالت این است که بکوشیم در روندی که دائم آنرا حک و اصلاح می کنیم نه فرض آنرا غایتی سلب و سخت گرفته باشیم این آزمون و خطا را با بکار بستن بیشترین حد فهم و خرد بشر به سوی تکامل ببریم و هیچگاه خود را به انتهای مسیر رسیده تصور نکنیم و فورا مفاهیم را در زندان معنا اسیر نکنیم.

پ ن: آگاهم که این برنامه و ایده بی نقص نیست بنابراین خوشحال می شوم دوستان هر کسی نظری داشت بگوید تا بهتر و بهترش کنیم. دستکم برای خودم بهترش کنم. البته این برنامه را مشخصا متاثر از فهمی کلی از دیالکتیک هگلی نوشتم چون بنظرم برای امروز بهترین اسکلت نظری میرسید که در آن آزادی هدف باشد نه لیبرال شدن یا کمونیست شدن یا هر چیز دیگر.