ونوس ترابی
(از بندبند عشق به بعد بخوانید)
بخار، نفسم را خِرکِش کرد به دیوارهای حمام که تا نیمه کاشیهای سفید به تن کشیده بودند و از گلو به بالا، سیمان. چشمم میان موهای خیس تن شاهو و حوله چسبیده به پایین تنهاش آونگ گرفت. فکری بودم با آن پوست سفید و موهای سر تُنُک و روشن، چطور تنش آنقدر پر مو میزد. آب را بسته بود و صدای نفسهایش به در و دیوار میخورد و میان بخار و بوی سدر، مستقیم روی پوست من مینشست. خانمجان اگر بود میگفت یکچیزیم میشود که اینطور جلوی یک مرد نیمه لخت ایستادهام و آب نمیشوم. شاید فوری درمیآمدم که: خب خیس شرمم، کافی نیست؟
اما واقعیت این بود که دلم میخواست بیشتر بمانم. حتی کمرش را کیسه بکشم. یا سدر بریزم کف دست و روی سرش بمالم. اگر میخواست حتی میتوانستم سنگ پا را بردارم و به رسم خالهجان اینها، صابون بکشم رویش تا پاشنه پا را قلفتی پوستکن نکند. شاید مورمورش هم میشد و پایش را میقاپید. بعد من انگشت هیس را کشدارتر از همیشه روی لبش یا لبم میگذاشتم و میگفتم عیب است، مردم چه فکر میکنند عروس و داماد اینطور در حمام هر و کر راه بیندازند. عروس تا دستکم شکم اول که بزاید، باید محجوب و سر به زیر و ساکت باشد. بلکه هم کمی غمگین، به قول آبجی نصرتم. اما من شاد بودم. شاهو آمده بود. عروس شده بودم حالا. نگاهش داشت از کت و کولم شُره میکرد روی کفلها. عرق از زیر موهایم لیز خورد و رسید به میانه استخوان کمرم. لرز کردم. گونهام گُر گرفت. بدون هیچ حرفی و یا اینکه زحمت به چشمهایش بدهد و نگاهش را از صورت و تنم بردارد، دست آورد جلو تا بالاپوشش را از روی دستم بردارد. چشمم را بستم. نمیدانم چرا فکر کرده بودم میخواهد به صورتم دستی بکشد. نکشید. چه بیحیا بودم. باید قطره قطره میریختم در چاه زیر پا. نریختم. عوضش، انگار کسی چاقو برداشت و کشید زیر شکمم. آمد شلوارش را بردارد، بیهوا پشت کردم به صورتش. صدای برخورد پارچه با تنش میآمد. نفسش را با صدا از دماغ بیرون میداد. زیر شکمم تیر میکشید. حوله را از کمرش باز کرده بود و از همان پشت سر، انداخت روی دستم که تنها پارچه بقچهای لباسها را نگه داشته بود. نمیدانستم باید بیرون بروم یا منتظر شوم شاید کار دیگری داشته باشد.
-حوله رو بذار اعظم جمع و جور کنه. خودت نبر بالا!
- چشم آقا!
-شاهو!
تنش گرفت به تنم. چه خوب است که ورودی حمام و رختکنها را باریک میسازند.
-فقط...
برگشت و نگاهم کرد. فقط، سه حرف دارد اما اندازه یک عمر میتواند کش بیاید.
-...مادرم همیشه عبای نمدی میفرستاد برای بعد از حمام. من زود پهلو درد میگیرم!
دارد درباره بدنش به من میگوید. باید بگوید. من زن عقدیش نیستم مگر؟ به من نگوید به که بگوید؟ پهلو گرمکن میخواهد. باید گرمش کنم. پهلویش را گرم کنم. عمهجانم سنگ میگذاشت روی تنور و بعد میپیچید لای لحاف و چله زمستان همچین کفنپیچمان میکرد که هرچه درد بود از نبترمان میزد بیرون! میگفتند گرما برای دختر خوب است. پسرزایش میکند. اما نباید زیادی گرما به تن دختر نابالغ داد. هوایی میشود. چشم و گوشش باز میشود. زودتر پوست میترکاند.
-شایدم همینجاها باشه. بیرون در رو نگاه کن!
لحنش امر دارد اما نرم است. میخواهم چشم بگویم ولی عین خاک بر سرها، سر میاندازم پایین و در حمام را باز میکنم. جانم میآید به حلق. زن خان مثل آل از چاقو جسته، جلویم ایستاده و عبا را نگه داشته است. چشمهاش مثل جغد بالای درخت چنار میماند. عبا را به صورتم نزدیک میکند. بوی پنبه نمکشیده میرود زیر شقیقه.
-اشتباه نکردم...تو عاقلی بچه!
قد بلند است و وقتی نگاهش میکنم، یک مهره مانده به گردنم تیر میکشد. دروغ میگویم. از هیبت و ترس است. مگر میشود دیدن ماده گرگی که آنطور زخم خورده یک توله است و اینطور مراقب ته تغاریاش، خوف به جان آدم نیندازد؟
عبای نمدی را میگیرم. پایین دامنش را جمع میکند و به سمت در زیرزمین میرود. من میمانم و عبا و شاهو. چند ضربه دوباره به در آهنی میزنم. در را باز میکند و بیآنکه چیزی بگویم، پشتش را به من میکند که یعنی بنداز روی شانهام. قدم نمیرسد. زانوهایش را خم میکند تا کارم را راحت کرده باشد. باز ته شکمم هیزم بار میگذارند.
-خوبه! برو لباساتو عوض کن. این بخار و عرق میندازتت. میچایی!
از کنارم رد میشود و به سمت در ورودی زیرزمین میرود. شاید دلم میخواست به جای نصیحت، عبای نمدی را میانداخت روی شانه من. اما این دیگر زیادیست. هنوز اسمم را هم نمیگوید. شاید حتی نداند یا یادش نیاید.
-با اجازه، خانم کوچیک!
اعظم است. تند تند لباسهای شاهو را میجورد از زیر دست و پا و فرز میچپاند در کیسهای سفید و میزند زیر بغل. بعد شالی بافتنی را میاندازد روی شانه من و میگوید:
-امر خانم بزرگه! گفتن روی تختتون لباس گذاشتن بپوشین و برا ناهار بعد صلات ظهر بیاین اتاق پنجدری!
کیسه سفید لباسها را همراه سدر و حوله میبرد به سمت پلهها. همه را میچیند یک گوشه که آفتابخور است. میدانم که لباسها را پیش از شستن اول در آفتاب نمگیر میکنند تا مبادا لباسهای تر بوی موال زده بالا بگیرند! دختر بیچاره باید همه را بجوشاند و تا فردا شسته تحویل دهد.
میزنم بیرون. کل راهرو را تا خود اتاق پنجدری گلدانهای حسن یوسف گذاشتهاند. نه از شاهو خبریست نه خانم بزرگ. تا به اتاقم برسم، دانه دانه دکمههای پیراهن ترمه را باز میکنم. در بهارخواب باز است و نسیم به تن عرقگرفتهام، سوز میشود. باید استحمام میکردم اما انگار دستور نرسیده بود! پای رفتن به زیرزمین را نداشتم. گفتم بعد از ناهار و وقت چرت نیمروز، بقچه حمام میبندم. بلکه روی انگشتهایم دوباره حنا گذاشتم. حیف این عطرهای خانم بزرگ نیست که روی تن به عرق نشسته حرام شود؟
ترمه را درآوردم و کمی نم تن را گرفتم. خانم بزرگ برایم لباس سرتاسر سفید گذاشته بود. انگار میخواست عروس و عروسی را به چشم پسرش فرو کند. جورابهای گلدوزی شده و روفرشی سرخ هم کنارش بود. حتی فکر عطر و سرمه و سرخاب را هم کرده بود. اینها را بعد از استحمام به تنم حالی میکردم. فیالفور لباسی ساده جستم و رفتم مطبخ تا مختصر لقمهای به معدهام قپان کنم و بعد بزنم بروم حمام.
بوی پلوی زعفرانی میآمد. غاز را دودی کرده بودند و مطبخچی که هنوز اسمش را هم نمیٔدانستم داشت کنارش پیازچه و تربچه خوابانده در آب سرد که لایه لایه شکفته بودند را سرهم بندی میکرد تا مثلن گلی چیزی تعبیه کرده باشد. مضحک نیست؟ طفلک غاز ننهمرده را نفله کردهاند و بعد هم دودی و حالا دارند محض شکم مبارک، زلم زیمبو دارش میکنند! چه فکرها میکنم! مگر من هم مثل همین غاز دودی شده نیستم که قرار است صرف ضیافت شود و تمام این ترمهها و عطر و وسمه سرمهها را چیدهاند تا اشتها باز شود؟
تنها یک سیب میجورم و دو گاز مشتی میزنم و نیمه جویده قورت میدهم. همیشه زیر آب گرم، دلم ضعف میرود و بیحال میشوم. حالا ته دلم اگر لقمهای سقزده نبود، وا میرفتم. تکههای سیب مانده لای دندان را با زبان جارو میکنم. آب برای استحمام ولرم است. پنج دقیقه طول نمیکشد که به دندان لرزه میافتم. باید گربهشور کنم بزنم بیرون. کاش اعظم اینجا بود تا آب را گرم میکرد و با کاسه روی سرم میریخت.
دستکم، عرق از تنم رفت. حالا لرز کردهام. هنوز به صلات ظهر مانده که میزنم بیرون و با همان لرز میچپم در بهارخواب. کاش از سنگهای داغ عمهجانم یک طبق زیر پتو داشتم. موهای خیسم را در پیراهنی میپیچم و میروم زیر پتو. رگها و استخوانها رعشه گرفتهاند. بیدار بمان دختر...
شوربا داغ است. گلویم را بریانی میکند. اما رعشه از استخوانم میرود. موهایش را یکوری شانه زده و دست به سینه دارد نگاهم میکند. خانم بزرگ، روی پیشانیام دست میگذارد.
-اومده پایین! سادات...با دستمال نیمه مرطوب گردنشو تمیز کن. بعد ملافه تخت رو عوض کن. دیگه عرق نداره انگار
-گفتم بهش میچاد!
-نترس مادر! یکمیش هم نازه. یه ساعت دیگه سرپاست.
ناز که میگوید، نوک پستانم تیر میکشد. قرار نبود برای پسرش ناز کنم. اما تب نگذاشت. لرز دندانم رسید به استخوان. شاید این نشانه ناز است. نکند واویلا به سرم بیاورد که حتی دلشوره به جان پسرش انداختهام.
کسی تا کمر قیچیام میکند. دستی ملافه را از زیر تنم میکشد بیرون. یاس میروید در پارچه. زیر تنم خنک میشود. پنجره نیمهباز است. نسیم دیگر سوز ندارد. تشنهام و پارچ آب لیمو-عسل کنار میز را یکجا سر میکشم. جانم حال میآید.
باید بلند شوم و این کفن را ازتنم بکنم. هنوز لباسهای سفید خانمبزرگ همینجاست. در تاریک و روشن نور مهتاب، لباس چاییده شده میافتد روی قالی. نسیم، بیهوا میرود در انبوه موهای تر. دست میبرم زیر موها تا گردنم تب بِبُرانَد. از آن مور مور، نوک پستانم سفت میشود.
سایهای در اتاق میلولد و پیش از آنکه در خودم بپیچم، دستی از پشت سرم، میرود روی رانها. بعد آرام بالا میآید و دور نافم دایرهای سرخ میکشد. آن نفسها را میشناسم. میان دیوارهای مرطوب، بارها به پوستم نشسته بود آن روز. دایره قطع میشود و یک خط صاف میرود تا لابلای پستان. چهار انگشتش را به هم میچسباند و میگذارد میان دو آماس تفت گرفته. نفسهایش غل میزند روی گردنی که تا همین یک ساعت پیش در تب میسوخت و حالا مدام گر میگیرد و یخ میکند. دوباره زیر شکمم تیزی میکشند. هیچ نمیگوید. دست راستش را میکشد روی دو پستان و دست چپش را میبرد در قمهکشان میان رانها. دندان میساید روی شانهام. دارم فرو میریزم. پاهایم چوب میترکانند زیر این خیمه. حالیش میشود و دست میبرد زیر زانوهایم و بلندم میکند و میبرد سمت تخت. روی دیدنش را ندارم. از آن جثه بعید بود اینطور خیمهکن کند. چشمانم را بستهام. صدای ور رفتن با پارچه میآید. به دقیقه نمیکشد که داغی تنش را روی رانها و شکمم احساس میکنم.
نوک پستانم میسوزد و میخارد و میسوزد. عمق نافم، میخیسد و میسوزد و میخیسد. کشاله رانم لرز میگیرد و میسوزد و تیر میکشد. گردنم رگ بلند میکند و میبرد زیر زبان مالیده به لب و نفس و تهریش، تا نبض را بردارد و ببرد به لایه لایه تب و رعشه و نم. پاهایم را سفت میکنم. زبانش، از دهان بستهام حرف میکشد. زبانش، از دانه دانه سلولهایم حرف میکشد. نطق نمیکشم. تنها غاز ضیافتش میشوم.
تنم میسوزد
تنش میسوزد
میسوزم
میسوزد
میسوزد...
آتش می زنید به جان خواننده ... مرحبا.
جانت جاری، جهان عزیز. تشکر
نوشتنتون حرف نداره. با ترس و لرز خوندم!
چه قلم پربار و سوزان و سوزنده ای. درود بر ونوس ترابی و زبان داستانی پرتوان اش.
فرامرزجان ممنونم از حسن نظرتون...البته نفهمیدم چرا با ترس و لرز؟
فیروزهٔ جانم...
برای من خواندنِ نوشتههای ونوس خانم ترابی یک امرِ بسیار دلپذیر است.
نوشتههای ایشان یک (و گاهی چند) ایدهی اصلی داشته که به سهولت به من اجازه میدهد به محیطِ زیستی داستان نزدیک شده و آن را در افکارم بسازم، نوع نگاهِ خانم ترابی به شخصیتهای داستان؛ مواردی را به من نشان میدهد که بنده تا به حال آنها را تجربه نکرده و این فضا سازی داستانی ایشان واقعا بی نظیر است، به خصوص برای بنده که بیش از ۴۲ سال از ایران به دور هستم.
نکتهی دیگر پرورشِ گفتگوی اشخاص است که گاهی آنچنان رختِ حقیقت به خود پوشانده (جذاب و به دور از کلیشههای تقلیدی از دیگر نویسندهها) که خود را درونِ داستان یافته و انگاری میشوم شاهدِ ماجرا از همان نزدیکِ وقوع داستان، این ايجادِ كِشش و حسِ تعليق ـــ برای من یک دیدِ سینمایی ایجاد کرده ـــ مکالمات را به زبانِ فرانسوی در ذهنِ خود اجرا کرده و مجدد از این نوشته لذت میبرم.
سپاس فراوان از خانم ترابی.
ونوس خانم, مقصود از ترس و لرز, واکنش من به عنوان کردن مطالب, رک گویی و کالبد شکافی جریاناتی است که من با آن آشنا نیستم و با احتیاط به آنها نزدیک میشوم. نهایتا نیت خیرست.
آقای شمیرانزاده عزیزم...این دو ویژگی اگر در داستانهای من اگر وجود داشته باشه، یعنی بالاخره این مداد و قلم بعد از تراشیدنهای چند ساله و شکستن نوک و دوباره تراشیدن، باید به جایی رسیده باشه
لذت بردم و خوشحال شدم و ممنونم حالا!
فرامرز جان، فقط کنجکاو شدم بدونم. ممنونم که نوشتید.